اینجا چراغی روشن است

موزه عبرت8:30 صبح!

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۵۷ ب.ظ

 

کوچه طبس ، خیابان شهید یارجانی ، پلاک 11 ... یک در نسبتا بزرگ ِ خاکستری ، تو را به راهرویی باریک متصل می کند و بعد می رسی  به دو تا ماشین بزرگ قدیمی که حتی اسمشان را هم بلد نیستی و فقط توی فیلمهای ِ تلوزیونی مربوط به دهه 50 دیده ای ؛ از همان ماشین های شاسی بلند ِ مشکی رنگ ،  مخصوص نیروهای ساواک !

تا وقتی که نوبت بازدید  به گروه ما برسد توی آمفی تئاتر می نشینیم به تماشای کلیپهای و مستندهای کوتاهی از مجموعه ؛ خانمی که توی مستند صحبت می کند خسته و پریشان است. بریده و بریده حرف می زند و بغضی سنگین ، دمادم وادارش می کند به سکوت ... . ( چند ساعت بعد راوی برایمان توضیح می دهد که "همین خانم بعد از پایان فیلمبرداری و مرور وقایع و خاطرات راهی سی سی یو شده ! که البته بیچاره تقصیری ندارد .. موقعی که پایش به این زندان باز شده 15 سال بیشتر نداشته !" )

ساعت 9 می شود و گروه ما به اتفاق راوی (خانم ج) راهی تماشای زندانی می شود که رضاخان سالها پیش برای مجازات مخالفانش ساخته است ؛ آن زمان "کمیته مشترک ضد خرابکاری" می نامیدندش ؛ حالا موزه ای شده به نام "عبرت" ؛


 

 

راوی چهل و پنج ، شش ساله به نظر می رسد ؛  قد کوتاه است و صورتی ریزنقش دارد ؛ روزگاری همراه خواهرش از زندانیان ِ همین زندان بوده. توی عکسی که همنگام بازدید از او می بینیم  کم سن و سال به نظر می رسد . خودش می گوید آن زمان باردار بوده ...

 " اینجا راهروی ابتدایی ست ؛ زندانی را اولین بار ، با چشمهای بسته ، همین جا تحویل زندان بان می دادند ؛  آن در را می بینید ؟ همان در که ورودی اش را مانعی نیم متری مسدود کرده ... باید از آن در می گذشتیم ... با چشمهای بسته و بدون اطلاع از آن مانع ! در میان شلاق و مشت و لگد و سیل ِ فحش های رکیک ِ آزار دهنده و فریادهایی که مدام دستور به دویدن می دادند : بدو ...بدو ...  زندانی می دوید و بعد از برخورد با مانع با صورت پخش ِ زمین می شد ! ساواکی ها می زدند زیر خنده "

راوی مواظب است که بچه ها به سلامت از روی مانع آهنی عبور کنند . یکی  از بچه ها داد می زند : بدو ... بدو ... و بقیه می زنند زیر خنده ! راوی هم انگار می خندد.

"این اوراق و اسناد دست نخورده است ؛ مربوط می شود به زمان پهلوی دوم ؛ اطلاعات زندانی وزمان ورود و خروجش در این برگه ها ثبت شده است . این میز ، این صندلی، این قاب عکسها ... همه ی اینها دست نخورده و مربوط به همان زمان است . همه چیز به همان شکل است و برعکسِ زندان قصر که خیلی قسمتهاش را تخریب و بازسازی کرده اند ، در اینجا هیچ چیز عوض نشده  ".

روی یکی از برگه ها اسامی و تاریخ بازداشتها ذکر شده ؛ اغلب زندانیان دانشجو بوده اند : مجید رضایی فرزند محمد ، دانشجو ،  در تاریخ 2/5/ دستگیر شده و ... .

توی یک کمد شیشه ای که مشخص نیست قبلا چه کاربردی داشته نمونه ای از لباس و ظرف های زندانی های آن زمان را گذاشته اند . بلوز و شلواری گشاد که رنگی بین سبز و خاکی دارد ؛  یک کاسه و یک لیوان پلاستیکی که راوی می گوید از این لیوان در مواقع اضطرار به عنوان ظرف ادرار هم استفاده می کرده اند !

یکی از بچه های گروه دچار افت فشار می شود ! شاید از شنیدن صحبتهای آدم های همان کلیپ کذایی منقلب شده است. آنجا که یکی از زندانیان سابق می گفت : " شب ها نمی شد به پهلو خوابید ! فرش های مندرس سلول را خون و چرک و بقایای استفراغ زندانیان آلوده کرده بود ... نفس کم می آوردیم ؛ "  یا شاید حس ِ خفقان ِ جاری در فضاست که بر او و ما اثر گذاشته است ؛ در نهایت یکی دو نفر از بچه ها روی صندلی های راهروهای ورودی جا می مانند...

طبقه دوم ؛ در اتاقی نیمه روشن ماکتی از یک مرد سی و پنج ، شش ساله ، غول پیکر و بدقیافه با یک شلاق توی دستش به نمایش گذاشته شده است؛ روی تابلوی معرفی نامه (1) نوشته شده : "دکتر حسینی" ؛

"بچه ها به دکتر حسینی می گفتند گوریل ! البته دکتر نبود که ... دکترای شقاوت داشت واِلا مدرک تحصیلی اش چهارم ابتدایی بود ! به قدری هنگام شکنجه دادن ، سنگدل و بی احساس بود، تو گویی توی سینه اش به جای قلب ، سنگ گذاشته باشند ! یک زن هم اینجا بود به اسم خانم حسینی ... زندانبان سلول خانم ها بود . می گفتند همسر اوست اما ما هیچ وقت باور نکردیم که چنین آدمی بتواند زن داشته باشد ... ".

روی یکی دیگر از تابلوهای اتاق عکس جسد و خبر خودکشی اش را -در روزنامه کیهان- ثبت کرده اند .

بیرون از اتاق تاریک دکترحسینی ، روی نرده های تراس  یکی ، دو نفر را مصلوب کرده اند. صورت ماکت ها حس آشفتگی و پژمردگی را منتقل میکند .

اتاق بعدی اتاق ِ بازجویی ِ منوچهری ست ؛ راوی با نفرتی آشکار از منوچهری می گوید :

"  آدم خشن و بددهانی بود . گوشه ی چشم زندانی ها را فشار می داد . آنقدر که حس می کردی داری کور می شوی ! خیلی باهوش ودقیق بود و مو را از ماست بیرون می کشید . بعضی زندانیها اسمش را که می شنیدند خودشان را خیس می کردند ! ".

در یکی از راهروها عکس های تعدادی از زندانیان را به دیوار آویخته اند . در بین عکس ها چهره های آشنا کم نیست . همینطور بین ماکت های توی سلولها ؛ شهید رجایی ، آیت الله مفتح ، آیت الله دستغیب ، دکتر شریعتی ، خسرو گلسرخی ، رهبر و ... .

اتاق شکنجه بعدی ، اتاق آرش است ؛  آرش برخلاف سایر بازجوها خوش قیافه است ؛ چهره جوان ، جذاب و حق به جانب او را شاید اگر در خیابان ببینی هیچ فکرش را هم نکنی که همچو آدمی یک بازجوی قسی القلب ، عقده ای ، لجوج ، زن باره و عصبی باشد و در زندان ضد خرابکاری شاه فجیع ترین شکنجه ها را بر زندانیان زن اعمال می کند ؛

دوباره صدای راویِ زن توی مستند با آن چهره ی معصوم و چشمهای اشک آلود در ذهنم بیدار می شود : "موهایم بلند بود ... می پیچید دور دستهاش و محکم می کشید ... " .

 زنها را حتی اگر یک سیلی بزنی آنقدر دردشان می آید تو گویی زخم شمشیر خورده اند ! و این درد بیشتر از اینکه به  جسمشان مربوط باشد ، به روح و طبع حساس شان ربط دارد... آفرینششان اینطوری ست .

 

" زندانبان ها اغلب مست بودند ... گاهی می شد که زندانی را روی صندلی داغ2  می گذاشتند و می رفتند پی کارهایشان و وقتی به خود می آمدند که بوی گوشت ِ سوخته فضا را آکنده کرده بود و اینطوری بیش از پنجاه  تن از زندانیان آن دوران زیر شکنجه به شهادت رسیدند...".

یکی از بچه ها می پرسد :  "  همه زندانی ها مسلمان بودند یا اعضاء گروهکها هم قاطی شان بود ؟ " . " همه مسلمان نبودند ! کمونیست و لامذهب هم داشتیم اما واقعیت این است که اگر هم دین هم نداشتند لااقل آزاده بودند ...زیر شکنجه ها مقاومت می کردند ".

دیگری می گوی : "از غذاهای زندان بگویید ؟"

"غذا ؟ سوپ و آش و برنج هایی که اغلب قابل خوردن نبودند . اگر هم نمی خوردیم فکر می کردند اعتصاب کرده ایم و دمار از روزگارمان در می آوردند ... یک بار قابلمه برنج روی زمین ریخته شده بود ، غذاها را با بیل جمع کردن و ریختن توی ظرف ها و گذاشتن توی سلول هایمان ! ".

 

توی بیشتر سلول ها ماکت زندانی ها را گذاشته اند اما بعضی هایشان خالی اند . روی گوشه گوشه ی فرش ها و دیوار ها لکه های ریز و درشت خون به چشم می خورد . رو به بچه ها می گویم :"به نظرتان این خون ها واقعیست ؟ " . " نه بابا ! دلت خوش است ... از آن موقع تا به حال صدبار این جاها را شسته اند ".

با خودم می گویم :"پس این بوی خفیف خون از کجا  به مشام می رسد ؟". دیوارها انگار بعد از این همه سال هنوز نبضِ قلبهای مضطرب زندانی ها را در تار و پودشان حفظ کرده اند. یک چیزی توی این سلول های تاریک و فرسوده زنده است که نمی فهمم چیست...

" کف پای زندانی ها همیشه کبود و تاول زده بود ... بس که با شلاق به پاهایشان می زدند ؛ روی تاول ها هم می زدند و وقتی می ترکید باز هم می زدند تا وقتی که خون بیرون می زد ... بعضی وقتها  زندانی  نمی توانست روی پاهاش راه برود و ناچار خودش را روی زمین می کشید ... عین ِ بچه ها ".

شکنجه های این زندان ِ مخوف برای امثال  آرش و منوچهری یک جور تفریح بوده و از آن لذت می برده اند . شکنجه های دردناک و زجر آوری که برای آموزش بعضی از آن ها اعزام به اسرائیل هم صورت می گرفته است !

تخت ِ عزتشاهی یکی از قسمتهای جذاب  موزه است. عزتشاهی(که بعد از انقلاب به عزت مطهری تغییر نام داد) از آن انقلابی های جسوری بوده که ساواکی ها دستشان به او نمی رسیده و به خونش تشنه بوده اند . یک بار بعد از کشتن یک نفر که گمان می کرده اند عزتشاهی ست خبر کشته شدن او را در رادیو اعلام می کنند غافل از اینکه او زنده بوده و در مراسم عزاداری خودش شرکت کرده است !

بعد از اعلام خبر کشته شدن عزتشاهی اکثر زندانیها جرم هایشان را به او  نسبت می دادند تا اینکه بالاخره به چنگ ساواک می افتد و مجبور می شود جور ِ تمام جرم های نکرده را هم بکشد؛ به این ترتیب نیروهای ساواک شش ماه تمام او را به یک تخت بسته بودند تا اعتراف کند

 عزت شاهی بعد از این همه سال هنوز چهره پرجذبه ای دارد . آدم را یاد قهرمانهای فیلم های وسترن می اندازد . با همان صورت پرصلابت و خشن ، موهای خاکستری و همان گره بین ابروها . شاید خیلی شجاع تر از آنها به نظر برسد اما  نسبت به آنها عجیب ناشناخته و مهجور است... .

 

اینجا  یک نمایشگاه هم دارد ؛ آثار فرهنگی شامل کتاب و سی دی و بروشور و کارت پستال و " گلدان" در اینجا به فروش می رسد؛ گلدان های نمایشگاه ماجرای جالبی دارند !

" بعضی وقتها که توی تاریکی و  خفقان زندان حوصله مان سر می رفت خمیر نان هایی را که اغلب قابل خوردن نبود در می آوردیم ، ورز می دادیم و با آنها گلدان های کوچک درست می کردیم . بعد می رفتیم داروخانه ی زندان و به بهانه های مخلتف قرص های رنگی می گرفتیم و توی آب حل می کردیم . اینطوری رنگ گلدان ها هم تامین می شد! " .

 

زمان بازدید به اتمام رسیده اما راوی هنوز در بین ماست ؛ جمع ما جمع محدودی ست که می خواهد بیشتر بداند . مابقی بچه ها به طرف سلف در حرکتند .

"خانواده ما همه انقلابی بودند ... مادرم می ترسید . وقتی می دید کتاب "ماکسیم گورکی" دستمان گرفته ایم می ترسید ؛ من و خواهرم هر دو اینجا زندانی بودیم ؛ جرم من حمل سلاح بود ... اقدام علیه امنیت ملی! "

وقتی راوی برای ما از شکنجه ها می گوید ؛ از صندلی داغ ، دستگاه آپولو 3 ، ناخن کشیدن ها ، شلاق زدن ها و ... یکی از بچه ها  با بی قراری می گوید : "من اگر بودم دوام نمی آوردم ... اعتراف می کردم " . زیر لب می گویم : "من هم ... " .

اینجا کمیته ی ضد خرابکاری زمان رضاخان است... اینجا زندانی است با چندین لایه حفاظتی که در طول سالهای متمادی درد و رنج های زیادی را در دیوارهای چند لایه ی خود پنهان کرده ... دیوارهایی که در تمام آن سالها حتی به یک نفر هم اجازه ی فرار نداده اند ... اینجا شاید بشود از بعضی چیزها عبرت گرفت ...

وقتی از در ِ زندان خارج می شوم حس می کنم از برزخ گذشته ام ؛ انگار که همه چیز مبهم است . مثل یک فیلم بلند سینمایی که سکانس های پایانی اش را بریده باشند و مخاطب را بین زمین و آسمان معلق گذاشته باشند . یک فیلم با پایان سفید ؛ خیلی چیزها مبهم است که  باید بهشان فکر کرد ...

 

پی نوشت ها :

1.تابلوهایی که در اتاق بازجوها گذاشته اند و شامل یک بیوگرافی مفید و مختصر از آنهاست .

2. یکی از آلات شکنجه در زندان ضد خرابکاری ؛ یک صندلی آهنی که زیر آن یک وسیله گرمایشی قرار می دادند و زندانی را به آن می بستند .

3.از آلات شکنجه در زندان ضد خرابکاری؛ شبیه یک کلاه خود آهنی ؛  هنگام شکنجه آن را روی سر زندانی می گذاشتند که فریاد نزند . چرا که در صورت فریاد زدن در اثر پژواک صدا حالت سرسام به زندانی دست می داد.

 

  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی