اینجا چراغی روشن است

موقتی...شاید

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۰۰ ق.ظ

اپیزود اول)یک بعد از ظهر ِ گرم کسل کننده.من... تنها و بی هدف.دارم فکر می کنم به این که نکند دیوانه شده باشم ... دیوانه شدن سخت نیست! دور از تصور هم نیست!این را وقتی فهمیدم که الهام دیوانه شد.الهام ِ صبور و نجیب یکهو زد به سرش و راهی آسایشگاه اعصاب  و روان شد... یا سیاوش که مدام  ترانه ی "ناری،ناری" را می خواند. گاهی ناسزا می گوید و گاهی می خندد. یک نفر می گفت بعد از تصادف با یک ضربه به این حال دچار شده...سیاوش هیچوقت نمی فهمد که یک روز عاقل بوده و حالا دیوانه شده...



 دلاشوبه...دلاشوبه دارد دیوانه ام می کند... توی  یک اتاق ِ کم نور؛ بدون  هیچ روزنه ای به بیرون... احساس ِ خفقان ِ شدید.شب شده.این را من نمی دانم،چون اتاق هیچ روزنه ای به بیرون ندارد.اما شب شده.اغلب شبها یک آدم عجیب و غریب توی رحم ِ روحم شروع می کند به رشد و نمو.فکر و خیالهای وحشتناک که سعی می کنند مرا مسخ کنند... .من مدام با به وجود آمدن این جنین می جنگم...وگریه می کنم.و هیچکس نمی داند.و گریه می کنم.و هیچکس نمی فهد.نه مامان، نه زهرا، نه ویری...تنهایی ِ خفه کننده.سکوت ِممتد توی واگن های قطاری که تنها مسافرش من هستم.احساس عدم امنیت.انتظار یک فاجعه ی تلخ(مثل انتظاری که هر سکانس ِ فیلم ِ "باید درباره ی کوین حرف بزنیم"* به آدم القا می کند).انتظار....انتظار پر از اضطرابِ لعنتی

کاش بعضی وقایع انقدر تلخ نبوند.بدخلقی و گوشه گیری و حواس پرتی و شب بیداری هایم عاصی کرده مامان را.شب،مرگ،گیر افتادن توی اتوبوس ِ در حال احتراق،خفه شدن زیر ِ آب.می ترسم از همه شان.علی کوچولو سی پی دارد.مادر ِ امیرعلی مرده.مهران زیر ِ آب خفه شد.آنهایی که نمی شناسمشان توی آتش سوخته اند و من فکر میکنم.به مرگ و بچه ی سی پی فکر می کنم.و...خدا را(از همان "خدا را...خدا را" هایی که علی(ع) توی نهج البلاغه بارها تکرار می کند و من هر وقت می خوانمشان یک صدای ِ مردانه ی محکمِ هشداردهنده ی اطمینان بخش می آید توی ذهنم ).خدا را؟نه!اگر بود که روز و حالم این رنگی نمی شد...گمش کرده م انگار.شب ها می فهمم گم شده و روزها توی آن/این همه شلوغی نه زیاد.همین ریشه ی دردهاست. اما شک نمی گذارد این جمله را باور کنم...شک ِ لعنتی نمی گذارد خدای گم شده را پیدا کنم...


اپیزود دوم)گیر افتاده ام توی اتوبوس.صدای ضجه ی آدم ها بیشتر از آتشی که سراپایم را گرفته اذیتم میکند.فریاد مردها.جیغ زنها.گریه های کودکانه.التماس یک پیرمرد.بوی گوشت سوخته.همه دارند بی هدف می چرخند دور خودشان.من می نشینم.دستهایم را مشت می کنم و صورتم را میگذارم روی شیشه.دندان ها یکی یکی فرو می روند توی لثه ی سوخته ام اما داد نمی زنم...از تقلای بیهوده خسته ام.یک عمر است که دارم تقلا می کنم .نمی شود لااقل بدون تقلا مرد؟


 


اپیزود سوم)نشسته ام توی یک اتاق  با هوای دم کرده و بلند بلند می گویم : من خوب میشم... خوب می شم... .صدایم با کِر و کر  پنکه ی سقفی ِ زهوار در رفته قاطی می شود و سکوت خفه کننده ی اتاق را می شکند. خوب می شم... خوب می شم... .گریه می کنم.هیچکس جز خودم نمی شنود...هیچکس جز خودم صدای "کمک خواستن م" را نمی شنود و من بیشتر فرو می روم.توی آب.توی آتش.و شبهای زندگی ام هی بیش تر می شوند و آن موجود عجیب و غریب بزرگتر... دیوانه شدن زیاد سخت نیست.دور از تصور هم نیست...این را وقتی فهمیدم که...




_ چه تقلای بیهوده ای بود این پست...!

کاش او بود.اویی که می فهمید.اینها را می خواند. اینها را می خواند و می فهمید و شاید...

کاش آن او  تو  بودی.|من پیچیده می نویسم اما تو ساده بخوان|



* we need talk about kevin  : فیلم روانی ای بود.و در مورد یه روانی به نام کوین که روز تولدش تصمیم به سلاخی می گیره! از اون فیلم هایی که یکی مثل من ِ مبتلا به مازوخیسم دوست داره دوباره و دوباره ببینه.

 

  • .:.چراغ .:.