بگیر نبض دلم را...
پنجشنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ
صدای مرا از پنجره های باز اتاقت بشنو ...
از پشت سالها زندگی...
از لا به لای ذکرهای گاه و بیگاه روی لبم ...
من که می دانم آسمان دلت برای من هم جا دارد
تو که بخیل نیستی!
تو رستاخیز ِ منی بعد از این همه مرگ ...
بگیر نبضم دلم را !
می زند این قلب هنوز
این بار نمی خواهم زنده بمانم
می خواهم زندگی کنم
با تو
برای تو
تا تو
غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور
می پذیری دست های بینوایم را هنوز؟
بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها
مُردم اما نیست پایان، ماجرایم را هنوز...
چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟
آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟
یوسفعلی میرشکاک
چند روزی ست می خواهم پستی بنویسم با عنوان ِ "چراغها را من خاموش می کنم" !مطلبش را حتی توی ذهنم نوشته ام.مطلبی برای خاموشی چراغ... چراغ برای چیزهای دیگری روشن شد؛ولی هرچه گذشت روشنی اش را بادها به قهقهرا بردند!! وبلاگ های دیگرم را آوینی وار بستم و قرار بود در چراغ جور دیگری بنویسم اما همه چیز به روال قبل برگشت و اول شخص هایم زیاد و زیادتر شدند...منطقا بایست خاموش بشود ولی... فعلا کمی فیتیله اش را پایین می کشم تا یار چه خواهد.
- ۹۲/۰۷/۱۱
این پنجره به نظرم کمی عوض شده. زیباتر از قبل شده.
چراغ ها را من خاموش کنم یا تو فرقی نمی کند. مسئله اینجاست این است که همیشه کسی هست که آنها را خاموش کند.