اینجا چراغی روشن است

جوانمردی ِ گمشده!

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ب.ظ

چند روز پیش داشتم می رفتم ولایت؛ طبق معمول یک چمدان گنده همسفرم بود که یک جاهایی من او را می کشیدم و یک جاهایی هم او من را... نزدیک پله های مترو که رسیدیم-من و چمدان- از آنجایی که نمی خواستم همه ی آن آدم ها شاهد حمالی ِ ذلت بار من :دی باشند یک گوشه ایستادم تا رد شوند.توی خیالم یک جوانمرد از راه می رسید، چمدانم را بلند می کرد می برد پایین پله ها می گذاشت و بدون ِ اینکه منتظر تشکرم باشد، می رفت پی ِکارش...در واقعیت اما کلی پیرمرد و مرد و پسر و پسربچه از کنارم گذاشتند که خوش انصاف ترین شان نهایتا نگاهکی به چمدانم می انداخت و نچ نچی می کرد...من هم کم نیاوردم و _ توی دلم _ گفتم : شماها... بالاخره نمی خواهید به یک دردی بخورید؟هیکل گنده کرده اید برای چه؟؟پهلوان پنبه ها!

دُم ِ جمعیت که قیچی شد، چمدان و کیف ِ لپ تاپم را برداشتم و کشان کشان اما با افتخار از پله ها پایین بردم! پایین ِ راه پله دختری چادری با یک چمدان که ابعادش دقیقا نصف چمدان من بود، مستاصل ایستاده بود؛ که پسرکی با موهای خروسی و تی شرت تنگ ِقهوه ای از راه رسید و با یک غرور خاصی بهش گفت:"خانوم اجازه بدید من ببرم" و چمدان را از زمین کند و کشان کشان برد بالا.خنده ام گرفته بود.هم از حجم کوچک چمدانش که در حد و اندازه ی غرور پسرک نبود و هم از اینکه من خواب می دیدم و برای دیگری تعبیر میشد!

در تمام این سه سالی که من و چمدانم همسفر بودیم فقط و فقط یک بار، یک نفر پیدا شد که توی بار کشی کمکم کند.آن یک نفر هم خانومی بود حدودا 30 ساله که بعدا متوجه شدم استاد دانشگاه است.زن بود اما یکجو جوانمردی و غیرت توی وجودش پیدا می شد! آن روز به جای چمدانم که لااقل روی سطوح ِ صاف با دو تا چرخ ِ کوچکش راحت می چرخید، یک ساک گنده ی زشت دست گرفته بودم که تا چند روز اثر به جا مانده از فشار دسته هایش روی انگشتهام رج انداخته بود.توی دنیای خودم بودم و حواسم به اطراف نبود که یکهو احساس کردم بارم سبک شد.زن یکی از دسته های ساک را گرفته بود و با قدم های بلند دوشادوش من می آمد.نگاهش کردم و روی نیمرخ خسته اش لبخندی صمیمی دیدم که هنوز توی خاطرم مانده...


+ بارکشی با تمام سختی اش لذت بخش است! حتا با وجود اینکه تا یکی دو روز بعدش دستهات بلرزند. اما اینکه هر مردی یک دختر یا زن ِ چمدان به دست دید بدود طرفش و کمکش کند احتمالا انتظاری دور از عقل و احساس باشد! آن هم در این عصر ِ دود زده با وجود این همه فردیت  و بی اعتمادی و کم شدن سرمایه ی اجتماعی و چه و چه... اصلا آن دختر می تواند آژانس بگیرد و زحمت ِ بارکشی را به خودش ندهد... اما لااقلش این انتظار که خود ما دخترها (یی که سختی بارکشی را چشیده ایم) به یاری دختران چمدان/ساک به دست بشتابیم  و همراهش شویم، انتظار زیادی نیست!هست؟

++آقایان احتمالا درک نمی کنند سنگینی ِ این پست را و خنده شان می گیرد که یک چیز کوچک را چه بزرگ کرده ام من! با وجود قدرت و قوت ِ جسمی که جزء بدیهیات فیزیکی ِ وجودشان است و همیشه ی خدا، یا مایه ی مباهاتشان بوده یا سوء استفاده شان (البته مثل همیشه تعمیم جایز نیست) ، انتظاری هم نمی رود که... اصلا بگذریم!


توی پرانتز :  نمی دانم چرا چمدان های من همیشه ی خدا از مال همه سنگین تر است... :|


  • .:.چراغ .:.

بارکشی

جوانمرد

چمدان

نظرات  (۹)

  • پسرک بیچاره
  • سلام.


    من یه بار تریپ فداکاری ورداشتم و تو ایستگاه  متروی کلاهدوز که پله برقی نداره و 86 تا پله داره خواستم به یه دخی کمک کنم مارو شست گذاشت کنار جلو جمعیت.........دیگه فداکاری بی فداکاری
    پاسخ:
    سلام

    خب البته مومن از یه سوراخ دوبار گزیده نمی شه :دی
    نمیدونم چرا این کار رو کرده! دلیل داشته لابد...


    : )

    هممم...
    وای وای!
    چمدون جا به جا کردن تو مترو...با اون همه پله...خیلی دردسره...سخت ترین قسمت سفره!
    چه چمدونت چرخ دار باشه چه دسته دار...همه جوره پدرت درمیاد.
    دیدم که میگما...خودم شونصدبار ازین مصیبت ها کشیدم. هرچقدر هم صدای نفس نفس زدن و آخ و اوخت دربیاد بازم به غیرت مردم برنمیخوره بیان کمک،والا!
    پاسخ:
    چی همه تجربه دارن :دی
    می گن درد وقتی مشترک میشه تحملش راحت تر میشه (:

    مرسی سر می زنی (:
  • فاطمه زهرا
  • سلام آبجی خووفم....
    آی گفتی...چندین وچندین بار با چمدون سنگین منتظر بودم یکی نجاتم بده ولی حیف که خبری نی....
    پاسخ:
    سلام
    تو که معرکه ای!
    همیشه مابین موقعیت های اورژانسی غلت می خوری...!
  • حسین بوذرجمهری
  • سلام

    جالب بود. ولی خدا وکیلی اون پست غمنامه کنکور رو نمیگذاشتین خیال ما راحت میبود!

    شما پست میگذارین من استرس میگیرتم!

    داستانتان من را یاد حضرت موسی و دختران شعیب انداخت! بخدا یکی نیست به این مجردها بگه از موسی یاد بگیرین. اسم خودشونو گذاشتین بسیجی. تا یه دختر میبینن کلشونو میندازین پایین شتر دیدی ندیدی! واقعا باید از موسی یاد گرفت! حالا نکنه یه فرجی هم شد از تجرّد خارج شدن.... والا!

    البته خانمها هم باید از دختران شعیب یاد بگیرن!

    پاسخ:
    سلام
    درمورد کنکور که دیگه ناامید شدم...وقتی ندارم و بیخودی خودمو امیدوار می کنم.
    ما خانمها که همه ش داریم مثل دختران شعیب رفتار می کنیم
    این آقایون هستن که موسی وار رفتار نمی کنند!

  • گرفتِ یار
  • وای! وای! که چه لحظۀ جانکاهی است!!

    میخواهی دو دستت را بلند کنی و یکی تو سر خودت و یکی تو سر مردهای بی بخار بزنی!!!

    ولی آخه دستت بنده! این کار را هم نمی توانی بکنی! :((

    وا اسفا...

    خدا صبر و زور بازو بدهد...

    :))

    پاسخ:
    واقعا خوب درک کردی این پست ُ
    :)))))
    صبر رو که داده
    زور بازو هم ایشالا :دی
  • خارج ازچارچوب
  • اشکال از شهرتونه،شهرتون رو عوض کنید.این تهران شده لنگه پایتختهای غربی که به قاعده مشکل هرکس مشکل خودشه" ملزم اند.
    تصویرسازیتون ازین موقعیت دلمو سوزوند چون خودمم بارسنگین میکشم درکش کردم.
    پاسخ:
    آخه جالبه که مردم ِ تهران اکثرا مردم همون شهرستان هان و خیلی هاشون خیلی وقت نیست پایتخت نشین شدن...

    آخرش من نفهمیدم خدا این زبان سرخ و جذاب رو برای چه آفریده است؟ خب, عزیز من! یک خرده آن زبان رو می چرخاندی و از اولین عابر آقایی که رد می شد, طلب کمک می کردی. باور کن هیچ کدوم شون جرات نمی کنند جواب نه! بهت بدهند.

    چرا عین بچه مظلوم ایستادی یک گوشه و هی منتظر ماندی؟ واقعا که!
    پاسخ:
    چی؟عمرا !
    منتظر نموندم که کمک کنن که
    منتظر موندم که رد شن و با نگاه دلسوزانه شون مثلا، شاهد بارکشی من نباشن :دی

    الان باز باید بگمـ این چه وعضشه آخه ؟!!!!
     اما به دلیل پست تاثر برانگیزی که گذاشتی از خیرش می گذرمـ ..
    حقیقتا چرا به نظرت ؟! البت باید به آن نوجوان پیرهن قهوه ای همـ خدا قوت گفت ..
    پاسخ:
    :))
    انصافا ممنون که از خیرش گذشتی :دی
    آره واقعا.خدا حفظش کنه

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی