اینجا چراغی روشن است

" به درختـانِ خیـابـانِ تو عـادت دارم ...

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۲۹ ب.ظ

این روزهایم بیشتر از هر چیزی در تب و هذیان و خواب و فکر می گذرد.تب و هذیان و خواب بابت ِ یک سرماخوردگی بی موقع و فکر و خیال بابت ِ خیلی چیزها؛

معمولا توی آب و هوای سرد ِ پاییز حال و روز ِ بهتری دارم ولی نه وقتی که سرماخوردگی گیج و منگم کرده باشد و نتوانم هیچ فعالیتی داشته باشم! راستش یکجورهایی همه چیز گنگ است این روزها... که هم می تواند اثر قرص های آنتی هیستامین باشد و هم اثر چند روز مسافرتی که به ولایت داشتم و انگار به اندازه ی چند قرن از درس و دانشگاه دورم کرد!

دیروز هم که ویری آمده بود عیادتم مثلا، اصلا حال و حوصله ی مهمان داری نداشتم و از آنجایی که یکجورهایی مدام علائم ِ مانیا را از خودش بروز می داد تقریبا از اتاق انداختمش بیرون... گفتم اتاق... این روزها اتاق بی نهایت شلخته است.ظرفهایمان به باد رفته، توی کمدِ مشترک، جیره های خشک و ادویه ها قاطی پاتی روی هم تلنبار شده اند، چوب لباسی کمرش زیر بار ِ خروارها لباس ِ تا نزده خم شده، قفسه ی کتابها هم که... اما خب دلم نمی خواهد مثل مادرهای غرغرو وقتم را به کل کل با بچه ها بگذرانم و به قول مریم از زور حرص خوردن های بیهوده آب بروم...بهتر است گاهی وقتها آدم از در ِ بی خیالی وارد شود(خب البته این تز در بعضی موارد جواب نمی دهد و نیاز به مداخله شدیدا احساس می شود این روزها)

این روزها خیلی هم بداخلاق شده ام... یعنی معمولا وقتهایی که خواب بمانم یا آشفتگی های ِ سرکوب شده ی درونی ام یکهو سر باز کنند بدخلق می شوم و دلم نمی خواهد لام تا کام با کسی حرف بزنم.اما تقریبا همیشه یک نفر پاپی ام می شود و ... :| از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان خودم را بابت این بداخلاقی ها نمی بخشم اغلب؛ ولی خب زورم نمی رسد به عوض کردن شان...اطرافیان هم که قربانشان بروم یکسره از آدم امتحان می گیرند با این خلقیات ِ و احساسات ِ لطیف ِ مزخرفشان.

حتا سر تاریخ تولد و سن شناسنامه ای هم دعوا داریم این روزها :| من و زهرا هر دویمان متولد یک سال و ماهیم با چند روز اختلاف؛او اعتقاد دارد که وارد 23 سال می شویم و من می گویم 24 ساله می شویم.بعد از کلی کل کل قرار شد من بروم توی 24 سال و او 23 ساله شود.راستش اصلا حال و حوصله ی کیک و شمع و فوت و کادو بازی را ندارم(البته از مورد آخر فاکتور می گیرم؛کادو گرفتن حس خیلی خوبی به آدم می دهد)اما به خاطر دل زهرا قرار شد میانگین بگیریم بین تاریخ تولدهایمان و یک روز بچه ها را ببریم بیرون!

پنجشنبه قرار است بروند کهف الشهدا؛بسیجی ها را می گویم!به مناسبت سالروز تشکیل بسیج و این حرفها.اگر این سرماخوردگی بگذارد شاید شهدا موفق شوند برای دومین بار مرا بکشانند به بلندای ِکوه :دی

در سفر چند روزه ام به ولایت با بابا رفتیم تمرین رانندگی! مادر جان هم روی صندلی عقب شاهد عینی واقعه بودند.سه ساعت تمام آن هم با پیکان ِ مدل ِ نمی دانم چند باباجان و توی جاده های خاکی و خلوت ِ روستا که پرنده پر نمی زند.البته هر نیم ساعت یک بار ماشین، تراکتور یا موتوری نزدیک می شد و من که پاهایم با ترمز احساس صمیمیت  می کرد سریع ترمز می گرفتم و تقریبا داد می زدم : "ماشین"! بابا هم خنده اش می گرفت و می گفت : "دختـــر جان!"بالاخره در آن سه ساعت رانندگی بعد از کلی نیش ترمزهای بی موقع و خاموش کردن چیزهای خوبی از رانندگی یاد گرفتم.صبر و حوصله ی بابا ستودنیست...

راستش از رانندگی دل ِ خوشی ندارم و در کل وسایل نقلیه ی عمومی را به شخصی ترجیح می دهم.برای آدمی به پر فکر و خیالی من آن همه تمرکز داشتن در حین رانندگی واقعا سخت است... گرچه این هم خودش یک نوع تمرین تمرکز است.بابا اعتقاد دارد زن باید شجاع و قوی باشد و هر چیز لازمی را یاد بگیرد.حتا  یک زمانی دوست داشت بروم ورزش های رزمی یاد بگیرم.من اما نهایت شجاعتم در این است که از یکسری جک و جانور و خون و فیلم و صحنه های وحشتناک که عموم  ِ دخترها را وحشت زده می کند، نترسم.بعضی وقتها فکر می کنم من خیلی سنتی تر از بابا فکر می کنم و  اشتباهی دخترش شده ام! البته بگذریم از بعضی حساسیت ها و تعصب های خاصِ پدرجان!

قسمت جذاب رانندگی مان وقتی بود که رفتیم به یک روستای سالخورده ی بکر(برعکس ِ روستای ِ دست خورده،شهری شده و بی مزه ی خودمان) و چندتایی عکس گرفتم(دکمه ی ادامه را بزنید).عکس ِ پایین هم مربوط به یک امامزاده است به نام «بی بی زبیده»؛یک سگ ِ نگهبانِ گله هم آنجاپشت تپه ها نشسته بود به کمین.صدای خرناسش را که شنیدیم در رفتیم و فقط دو تا عکس از امامزاده نصیب دوربین شد...


+ خانواده و ما ادراک الخانواده... هیچ وقت توی دنیا هیچکس و هیچ چیز را به خانواده ام ترجیح نداده ام.البته این زیاد دوست داشتنشان فکری ام می کند و هم می ترسانَدَم...


++ یکسری شعر ِ بی وزن و قالب می نویسم در قالب ِ هایکو، پریسکه،آوانگارد حتا! اینجا : نوبت ِ پنجره هاست...


+++ پیشنهادی برای شنیدن(این را هم بگذارید به حساب ِ عود ِ یک عادت ِ قدیمی)/ بیکلام


(عکس را اگر بزرگ کنید  چند تا از گوسفندها و بزغاله ی سمت راست عکس، خیلی بامزه زل زده اند به دوربین!)




از زبان ِ عکس 2؛ پاییز(بهترین و قشنگ ترین فصل ِ خدا بی شک)


وقتی داشتم توی این کوچه باغ عکس می گرفتم کلاغ ها بنای قار قار گذاشتند! مرغ و جوجه هایی که آن اطراف می پلکیدند با شنیدن صدای کلاغها پا گذاشتند به فرار و سگ هایشان که اغلب روی پشت بام نگهبانی می دهند شروع کردند به پارس کردن!!یعنی شیفته ی این همه همبستگی شدم :)




این چند تا عکس را هم از پاییز ِ تهران ثبت کرده ام :






نظرات  (۳)

سلام
عجب جای دنجی است ..
پاسخ:
سلام
پاسخ:
سلام
ممنونم

سلام...

مهمانید به* صدای صحیفه سجادیه......دعا در حق پدر ومادر*

http://zareh.blog.ir/post/235

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی