اینجا چراغی روشن است

هولوکاستِ قورباغه ها

يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۲، ۱۲:۴۲ ق.ظ


بچه که بودم حوالی ِخانه مان یک خرابه ی قدیمی وجود داشت که به مرور زمان، پناهگاهِ سگ و گربه های ولگرد شده بود. بهار که می شد و باران که می بارید اطراف این خرابه پر از قورباغه میشد (ملتفید که قورباغه ها در آب و خاک مرطوب رشد می کنند؟)

یادم می آید یک روز غروب اطراف خانه مان مشغول سنگ جمع کردن بودم(از سرگرمی های دوران کودکی ام جمع کردن انواع و اقسام سنگهای رنگی بود) که دیدم پسرهای محله به طرز مشکوکی اطراف خرابه جمع شده اند و قیل و قال می کنند. نزدیک تر رفتم و از دیدن ماجرایی که اتفاق می افتاد دلم ضعف رفت...

کنار چاله ای که پر از قورباغه های ریز و درشت بود چند تا آجر ردیف کرده بودند، قورباغه ها را یکی یکی از توی چاله درمی آوردند، روی آجرها می گذاشتند و با کوبیدن آجر روی تن و بدنِ شان آنها را له می کردند...خلاصه یک سلاخ خانه ی درست و حسابی راه انداخته بودند.
 بغضم را قورت دادم ، رفتم جلو و با عصبانیت شروع کردم به تهدید کردنشان! گفتم می روم به پدر و مادرشان می گویم که چه قاتل های بزرگی هستند. از خدا و آتش جهنم و حساب روز جزا حسابی ترساندمشان و .... اما حرفهایم افاقه نمی کرد و زورم هم به شان نمی رسید... مایوسانه کنار چاله ایستادم. چشمم افتاد به قورباغه ی بزرگی که روی پشتش قورباغه کوچک تری را سوار کرده بود و دوتایی از چاله بیرون افتاده بودند و قور قور می کردند. یواشکی هر دو تا را -که پیش خودم مادر و فرزند فرضشان کرده بودم- برداشتم و توی پوستِ پفکی که توی کیفم بود گذاشتم. بعد هم بردم توی خانه و دور از چشم مامان زیر خرت و پرت های انباری قایمشان کردم.

 آن روز فهمیدم پسرهای محله، همبازی هایم، بی رحم ترین آدم های دنیا هستند... فهمیدم توی دنیا آدمهای پستی وجود دارند که از قدرتشان برای کشتن موجودات بی دفاع و ضعیف استفاده می کنند و از هیچ چیز هم واهمه ای ندارند... نه از پدر، نه از خدا و نه آتش جهنم! هنوز هم صدای خنده هایشان توی گوشم است...

  • .:.چراغ .:.

هولوکاست

قورباغه

نظرات  (۷)

به معنای کامل وحشیانه بود کارشون
سرنوشت تلخی
پاسخ:
خیـــلی!
  • یعقوب کربلا
  • سلام
    بروزم
    پاسخ:
    سلام

    سخنان ابوذر بر بالای قبر فرزندش(قیامت و مرگ)
    هنگامی که ذر، پسر ابوذر غفاری از دنیا رفت، ابوذر کنار قبرش نشست و با چشمی گریان و دلی سوزان چنین گفت: «ای فرزندم! خدا تو را بیامرزد که تو نیکو فرزندی بودی. من از تو خشنود بودم، ولی سوگند به خدا! مرگ تو مرا در هم نشکست؛ زیرا به کسی غیر خدا دل نبسته ام و به کسی نیاز ندارم. اگر ترس و وحشت قبر نبود، دوست داشتم به جای تو بخوابم. ای فرزندم! بدان که فراق تو مرا به گریه نینداخته است و سوگند به خدا! برای جدایی تو گریه نمی کنم، بلکه گریه ام برای این است که هنگام مرگ و پس از آن به تو چه گذشت. ای پسرم! در پاسخ پرسش بازخواست کنندگان چه گفتی و آنها با تو چه گفتند؟
    خدایا! آنچه از حقوق پدری بر پسرم واجب کرده ای، آن را به او بخشیدم! تو هم از حقوق خود بر او بگذر»


     بحارالانوار، ج 22، ص 429

    پاسخ:
    " اگر ترس و وحشت قبر نبود، دوست داشتم به جای تو بخوابم.."
    ابوذر...ما... :(

    چقد عکست خوشگل بود... 
    بابادمت گرم ..
    خیلی شجاعی!
    من از بچگی مارمولک و قورباغه و اللخصوص سوسک شدیدا میترسیدم چه برسه بهش دست بزنم..
    تحسینت میکنم!
    پاسخ:
    عکس ِ قورباغه ها؟
    بابا شجاعت نیست که؛ غریزه ست
    در عوض من از ارتفاع و مار می ترسم شدیدا :)
  • خارج از چارچوب
  • اخ اخ من عین این ماجرا رو با ورژن لاک پشتی دیدم! فضا هم انقد سنگین بود جرات نکردم مث شما موضعگیری کنم!فقط مرگ لاک پشتها رو نظاره کردم
    پاسخ:
    واااای
    لاک پشت حیوون خونگی من بود
    من اگه میدیدم سکته می کردم!
    سلام....
    قورباغه هایی که بردن خونه چی شدن....؟
    پاسخ:
    سلام
    یادمه تا یه مدتی زنده بودن
    تا اینکه مامانم پیداشون کرد
    بعد از اونو دیگه یادم نمیاد :|
  • گرفتِ یار
  • ووی!!

    چه خشانتی!!

     

    اللهم العن علی القوم الظالمین!

     

    اعیاد پربرکت

    التماس دعا

    پاسخ:
    خعلی!

    عید شما هم هم
    محتاجیم(:

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی