اینجا چراغی روشن است

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟ *

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۳۷ ق.ظ

تو یادت نمی آید قبل ترها چقدر مغرور بودم و چقدر همین غرورم را دوست داشتم. اما هی شکست و کوچک تر شد تا فقط این تکه اش ماند... همین که الان توی دستهایم مانده. دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما همین هم غنیمت است! اصلا شاید با همین یک تکه راه افتادم دنبال بقیه تکه ها و همه شان را جمع کردم کنار هم.

می ترسم از اینکه به قفس عادت کنم و یادم برود آزادی چه طعمی داشت... می ترسم از خو گرفتن به مجازها... باید تنها بروم تا یادم نرود تنهایی بالا رفتن از جاده های سربالایی چه لذتی دارد. باید تنها مسیرم را پیدا کنم، بند کفشهایم را تنهایی ببندم، قرآن بالای سرم بگیرم، پشت سر خودم آب بریزم و از خودم خداحافظی کنم. باید تنها با عشقی که توی سینه ام گذاشته اند اخت شوم، گرم شوم و قوت بگیرم برای ادامه مسیر...

باید چادرم را تنهایی سر کنم و بروم روی استیج مدی که تنها تماشاچی اش خداست. حتی اگر هیچکس نباشد به ادامه مسیردلگرمم کند و هیچ یار و رفیق و پشت و پناهی نداشته باشم؛ باید شبها بنشینم مشق هایم را بنویسم، صبح ها در کلاس معلم هایی حاضر شوم که دوستشان ندارم و درس هایی را که دوست ندارم بخوانم. فقط برای اینکه بتوانم به مرحله ی بعد بروم... فقط به این امید که فردا روز بهتری باشد. و خدا هنوز آن بالا دارد نگاهم می کند و حتا وقتی سر کلاس ها چرت می زنم باز از محبتش کم نمی شود. راستی چرا نمی توانم تمام قلبم را تسلیم این مهر و محبت بی دریغ کنم؟

باید از نو شروع کنم قصه را. بی هبچ انتظار و توقعی از آدم ها؛ نمی دانم چطور می شود هم با آدم ها دوست بود و هم هیچ انتظاری از آنها نداشت فقط این را می دانم که باید بی توقع ترین آدم روی زمین بشوم. راستش چاره ی دیگری نمانده...

هر چند ته ِ دلم بگویم: رودم و با گریه دور می شوم از خویش...* اما تو بشنو: می روم به دریا بپیوندم...




*

دلــــم برای خودم تنگــــ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را ...
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهــــکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

محمد علی بهمنی

 

* این مصرع نمی دانم از کیست اما از من نیست!

 

  • .:.چراغ .:.