اینجا چراغی روشن است

فُطرس ترین

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ق.ظ
بال هایم...
آخ...بال هایم...
گرچه هیچگاه باز نکرده بودمشان
لااقل دلم قرص بود
اگر هوس پرواز به سرم بزند
آسمان دست نیافتنی نیست...



حس می کنم دستی از غیب آمده و همه آنچه که در درونم "آرمان طلبی" و "بلندپروازی" می نامیدم از من دزدیده! در خود احساس خلاء می کنم... می دانم یک چیزهایی نیست اما نمی دانم چه بلایی سرشان آمده. نمی دانم چه بلایی سرم آمده. وقتی انسانی دمادم به خودش می بازد عزت نفسش فرو می ریزد... در خود می شکند و له می شود... روحم دیگر بی قرار نیست. آرزوی چیزی را ندارد. عزم جایی را نکرده... حتا دیگر خیالبافی هم نمی کند... عاشق نمی شود و تب نمی کند... گریه هم نمیکند! قرار هم نیافته البته. تا اطلاع ثانوی مرده! دعایش کنید...

+ دوست... رفیق... همسایه... همکلاسی! وقتی نمی توانی مشکل کسی را درک کنی و دوا؛ لااقل نمک نپاش... بله هنوز هم نتوانسته ام بی توقع ترین آدم دنیا باشم. هنوز نتوانسته ام خیلی چیزها باشم... و شاید هیچ وقت.
و
++ این خانم را می شناختم. یک بار پای بحثش نشسته بودم. یک سال قبل... مشهد(حس می کنم قرن ها از آن جلسه و بحث و سفر مشهد می گذرد). انسان شناسی می گفت. از فلسفه و حکمت و خیلی چیزها سردرمی آورد و مانده بودم این همه اطلاعات را کجا فرا گرفته. وقتی هم ازش پرسیدم گفت چکیده یک عالم کتابیست که خوانده.
 امسال عید ،ایام فاطمیه به روایتی، یک آدم ویلایی را که یان خانم و خانواده اش در آن ساکن بودند به آتش کشید...
می گویند جای خالی اش را نمی شود پر کرد. شاگردهایش می گویند. عکسش را که می بینم بغضم می گیرد...

مدام از خودم می پرسم خدایی که این زن و بسیار بالاتر از او، فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) را آفریده و چشیده! چطوری یکی مثل من را تحمل می کند. مرا زنده نگه داشته که چه؟ عذاب بکشم؟ خسر الدنیا و والاخرة بشوم؟ و این سوال و بسیار سوال های بی جواب ِ دیگر آونگ وار توی ذهنم تاب می خورند تا عاقبت دیوانه شوم...


  • .:.چراغ .:.