بهشتِ من
بعد از چندین ماه
زندگی مشترکِ چهارنفره در یک اتاق 9 متری ِ همیشه به هم ریخته ی پر رفت و آمد ( تا
جایکه اتاقمان در خوابگاه، گرچه اسما نه، ولی رسما به کاروان سرای شاه عباس معروف شده بود!) که حریم
خصوصی و خلوت و آرامش، تنها بعد از ساعت 1نیمه شب و در خواب معنا پیدا می کرد*؛
نشستن در این گوشه ی دنجِ توی عکس، پشت میز تحریری مشرف به حیاط و گوش دادن به آواز گنجشک
ها که موسیقیِ غالبِ اتاق است شبیه سکونت در بهشت است.
لابد شنیده اید که در بهشت، میوه ها از شاخه های تا به زمین رسیده، آویزان اند و کافیست دست دراز کنی و میوه ی مورد علاقه ات را بچینی. در اینجا من می توانم هر وقت خواستم دست دراز کنم و کتابی از کتابخانه ی کوچک بغلِ میز بردارم و بعد از گشودن آن با دنیای جدیدی آشنا شوم. که به نظرم کم از کشف قاره ای ناشناخته نیست! خصوصا اگر کتاب مورد نظر در حوزه ی مورد علاقه ات باشد. {خصوصاتر اگر مربوط به حوزه ی ادبیات از نوع داستانی اش باشد}.
در اینجا نور اتاق تا اواخر غروب، از منبعِ طبیعی اش "خورشید" تامین می شود. خلاصه آرامش این جزیره که در خانه از یک روستای دور(دور از شلوغی های شهرها و ابرشهرها) واقع شده، فعلا هیچ آرزوی مادیِ دیگری برایم باقی نگذاشته. گرچه این آرامش و خوشی مثل تمام حالات مربوط به دنیا فانی و از دست رفتنی است. و اواخر شهریور باید میزتحریر را به صاحب اصلی اش(برادرم)بسپارم و برای طی کردن تعدادی دیگر از پله های ترقی راهی ِ شهری دودزده شوم...
* یادم باشد بعدا ها در مورد محاسن زندگی خوابگاهی هم چیزکی بنویسم. چون اینجوری حس می کنم کمی سیاه نمایی کرده ام!
- ۹۳/۰۴/۱۲
به شرطی که بشه آدمهایی پیدا کرد که مثل خود آدم باشند.
وگرنه مایه ی عذابه.