اینجا چراغی روشن است

نوشتن نوشتن و نوشتن...

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ب.ظ

هزار و یک اتفاق ریز و درشت برایم افتاده و تو ذهنم بارها آنها را اینجا یا در وبلاگ دیگری مکتوب کرده ام. اما حالا که به اینجا نگاه می کنم، به آرشیو خالی شهریور. می فهمم همه شان دست نخورده توی ذهنم گم شده اند.

می خواستم بنویسم...

از محل کاری که چند روز بیشتر دوام نیاورد و بچه های بی سرپرستی که خوابشان را می بینم

از پری دریایی و مادرش

از کتابها

از آدم ها

از موقعیتهای سختی که ازشان فرار میکنم

از خالی شدن گاه به گاه ذهنم و بغضی که در این سن و سال سنگینی اش غیرعادیست 

و ...

 خوابگاه جدید را دوست ندارم

 دانشگاهش را هم

حتا از آدم هایش هم خوشم نمی آید.(تنها کسی که ازش خوشم آمد سرپرست خوابگاه 4 است که یک آن مهربانی بی چشمداشتِ واقعی را از چشمهایش دریافت کردم. چقدرخانم های چاق سبزه دوست داشتنی اند)

یک مساله مدتیست ذهنم را عجیب مشغول کرده. یعنی از وقتی که مجبور شدم برای انجام کارهای فارغ التحصیلی و ثبت نام کفش آهنی بپوشم

و آن این که چرا یک کارمند خوش خلقِ دلسوز بین این همه کارمند که جا به جا توی اداره جات جا خوش کرده اند پیدا نمی شود؟ اصلا نکند کارمندی یک صفت اکتسابی باشد؟؟؟

چرا گونه ی کارمندهای اداره جاتی وقتی می فهمند با آدم ساده و بی شیله پیله ای طرفند بیشتر عذابش می دهند و بیشتر در اتاق های  لعنتی سر می دوانندش؟

من پیچیدگی نمی دانم. از اینکه آدم ها پشت هر حرف و برخوردشان هزار طعن و کنایه قایم می کنند می ترسم.. از اینکه بخواهم با لبخند و  یا داد و بیداد کارم را راه بیندازم می ترسم. از کارمندهای مریضی که به محض دیدنت سرشان را توی سیستم و تلفن و لیوان چای فرو می کنند می ترسم. از اینکه یک روز خودم هم شبیه شان شوم بیشتر از همه می ترسم


خیلی دلم می خواست برگردم به خیلی سال پیش و بعضی خصلتها را در خودم از بین ببرم اما واقعا حوصله برگشتن به هیج جا را ندارم. حتا دانشگاه قبلی که آنقدر دوستش داشتم...حتی خانه مان که خدا می داند چقدر دلم تنگ است برای اهالی اش. درست مثل دانشجوی ترم اولی ام که برای اولین بار طعم تلخ غربت خوابگاه را می چشد و می خواهد همه چیز را رها کند و برگردد. راستش ضرورت اینکه الان اینجا هستم را هرچه می گردم پیدا نمی کنم. پاک گیج شده ام! حالا نمی شد زنان را در کوچه پس کوچه های همان شهر و روستای خودمان مطالعه می کردم مثلا؟**


*معمولا وقتهایی که وجودم از احساسات غریب و متناقض پر شده چیزی نمی نویسم. یک جور خوسانسوری یا رعایت حال مخاطب شاید. ولی الان در حالیکه در به در دنبال کمی اینترنت در این خوابگاه درندشت می گشتم کلمه ها افسار بریدند!

** اشاره به رشته جدید بنده: مطالعات زنان(گرایش زن و خانواده)



  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۸)

سلام

همزمان با سالگرد ایام آغاز جنگ تحمیلی، آهنگ "دارا، سارا" با صدای
 ابراهیم شیشه گر ویژه هفته دفاع مقدس منتشر شد....

http://zareh.blog.ir/post/573
  • پشت کوهها
  • کارمند خوب بودن و موندن دوشوار است!
    پاسخ:
    دقیقا!
    شاید خود منم اگه وارد چرخه کارمندجماعت بشم بدتر از بداخلاق ترینهاشون بشم. برای همین عدم اطمینان به خودم، وارد این چرخه نمی شم.
    سلام



    سالروز پیوند آسمانی شان بر شما مبارک....
    پاسخ:
    سلام
    بر شما هم مبارک
                                         :(Imam javad(PBUM

    ...........
    http://zareh.blog.ir/post/130
    پاسخ:
    سلام
    تشکر
    سلام
    در قرآن گفته شده : اگر عزیمت کردی ، پس توکل کن...
    من رو یاد سریازیم انداختی ، وقتی تازه از سر پست برمیگشتیم ، به جای اینکه استراحت کنیم ،
    از ما کار میکشیدند...
    که خیلی ها فرار کردند...
    چه بسا دردهای زیادی بود ،
    که جملگی خاطره شدند...
    باور کن...
    ......................
    نوشته ی زیبای بود ،
    انشاءالله که موفق باشید
    پاسخ:
    سلام
    تشکر از نظرتون
    دردها خاطره می شن. بعضی خاطره های بد آدمو درست می کنن ولی بعضی خاطره های بد همیشه با آدم می مونن و باعث آزارن
    جانا سخن از زبان ما می گویی

    ما کارمند خوب هم دیده ایم قبلاها
    پاسخ:
    خوش به حالتان

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی