اینجا چراغی روشن است

نشانه ها را ندیدن، از پشت بام پریدن! **

سه شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۷ ب.ظ

نمی دانم قصه ی نشانه ها را باور دارید یا نه؟



اینکه خدا و کائنات(ابزار خدا) هر لحظه جلوی روی ما نشانه هاو موقعیتهایی قرار می دهند تا مواجهه و انتخاب کنیم. اینکه هیچ نشانه و هیچ موقعیتی مطلقا خوب یا بد نیست بلکه نحوه مواجهه ما با آن است که خیر و شر می سازد.

به قول علیرضای روی ماه خداوند را ببوس*،ما در این مواجهات می دانیم خوب چیست و بد چیست. اگر خوب را انتخاب کنیم سرعتمان بیشتر می شود. هر چه خوبهای بیشتری انتخاب کنیم، هم سرعتمان بیشتر می شود و هم قدرت تشخیص مان در برابر موقعیت های پیچیده تر بعدی. اما اگر بد را انتخاب کنیم و باز بد را انتخاب کنیم، این انباشتِ بدها را ما را عقب می برد و عقب تر.ب عد فرو می رویم و اگر بخواهیم از نو آغاز کنیم باید مدتی زمان صرف کنیم و زمین را بکنیم و بالا بیاییم و بعد راه بیفتیم. می بینید چه انرژی هنگفتی هدر می رود؟

داشتم از قصه ی نشانه ها می گفتم. من عمیقا باورش دارم(باورمندی به معنای عمل کننده بودن نیست).همه چیز اطراف ما نشانه است.حتی شاید جفت شدن دمپایی ها  و قار قار کلاغ که فکر می کنیم خرافات قدیمی هاست نشانه ای باشد. اگر ریز شویم و دقت کنیم و گوش بسپاریم کائنات پر از نشانه است. حتا نشانه ها می تواند در فیس بوک (که به عقیده عده ای شر مطلق است) باشند.

مثلا این پست حاج آقا پناهیان در فیس بوک (دو روز پیش یعنی وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم من که برگشته ام پس چرا انگار هنوز دلم برنگشته؟) انگار خطاب  به من نوشته شده بود:" مواظب باشید دلتان هرجایی نرود. چون اگر رفت یا برگشتن اش غیرممکن می شود یا اگر برگردد دیگر آن دل قبلی نیست و مجروح و معلول است."(نقل به مضمون). آره!بعد از دو هفته نادیده گرفتن نشانه ها و هی بد را پشت بد انتخاب کردن و اجازه دادن به دل برای دنبال کردن رویاهایی که برای روحِ کم ظرفیت من سم اند حالا معلول و مجروح شدنش کاملا طبیعیست. ودیگر آن دل قبلی نمی شود. مثل چینی بند زده.

+ دلم دلِ قبلی نیست و نمی گذارد من هم خود قبلی ام باشم... .شده ام شبیه اژدهایی که از آتش فقط طعمِ گس دود در دهانش باقی مانده و از پرواز یک خاطره ی دورِ مبهم در ذهنش. زخمی و دل شکسته است. روزها توی غار تنهایی اش می خزد به انتظار غروب آفتاب. شبها را دوست دارد چون می تواند همه ی پریشانی های ذهنی اش را به فراموشی خواب بسپارد و از شر همه ی توقعاتی که به عنوان یک اژدها از او می رود خلاص شود. بخوابد و خواب ببیند که خدا مثل قبل دوستش دارد و دلش هنوز آنقدرها زخم و زیلی نشده.


* عنوان رمان کوتاهِ کوتاهِ مصطفی مستور. من هم سوال ها و شکهای یونس را دارم، هم آرزوها و بلندپروازی های سایه را و هم گاهی شبیه علی می شوم.

** کتاب لاغر مصطفی مستور در عین پیچیدگی ساده اش ذهنم را مشغول کرد. البت گرم نکرد. خنک کرد. این بود دلیلی که علیرضا برای از پشت بام پریدن و خودکشی محسن پارسا آورد:"درکش از ارتفاع عشق کوتاه تر بود".

نظرات  (۴)

  • صاحب وبلاگ خواستگار
  • سلام و رحمت الله
    عکس قشنگی بود
    منو برد به یه جایی و یه موقعیتی
    خوشحال می شم سر بزنید بزرگوار
    پاسخ:
    سلام
    چقدر دوست داشتم عکست را..زمینه سرد و آن نور گرم...

    پاسخ:
    اوهوم...
    راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست

    شهید سید مرتضی آوینی


      لبیک یا حسین.....
  • خارج ازچارچوب
  • حس همذات پنداری! و دیگر هیچ

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی