حتما حقیقتی هست... حقیقتی دست نخورده که من از آن دورم
يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ
یکم. انگار پلک دنیا را بسته اند
همه رفته اند و من جا مانده ام روی این پله های سرد
و هزار سال است که منتظر یک نشانه ام
دوم. دنیا چقدر شبیه شعرهای تو نیست!
همه چیز کوچک و بی مقدار است
فقط سایه ها هستند که بزرگند
سوم. قبل تر پوستر بزرگ بازیگرها می زدم روی دیوار
بعدتر عکس های کوچکِ بزرگان را را
حالا منم و یک دیوار لختِ سفید که انگار تا ته دنیا ادامه دارد...
بعدا-نوشت:
"حالم آنقدرها خوب نیست که بنویسم و وقتی که خوب نباشی نباید بنویسی که حال مخاطبانت را بد کنی؛ آنها چه گناهی کردهاند که جور حال بد تو را بکشند؟" رضا امیرخانی
به من چه! من که رضای امیرخانی نیستم با میلیون ها خواننده! پس می توانم از احوال بدم هم بنویسم. انگار که با خودم حرف زده باشم
- ۹۴/۰۹/۱۵
چه بسیار نوشتههای بدحال که اتفاقا حال خواننده را خوب میکنند.