اینجا چراغی روشن است

خیلی خیلی خیلی نگرانش هستم. نگرانِ ترکیدنش!

ایامِ منحوسِ امتحانات است و ایده های عجیب و غریب مثل تگرگ در طول شبانه روز نیمکره ی چپ مغزم را له و لورده می کنند. هر چه سعی می کنم چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم و روی جزوه های لعنتی تمرکز کنم، فایده ای ندارد.

باید از خیانت های زناشویی بخوانم و نفقه و نکاح فضولی! از مصاحبه ی عمیق با کیس های مشکل دار و اشتغال زنان و مولفه های کارآفرینی شان... عوضش لشکر طرح های گرافیکی، داستانی، شعر و هزار کوفت و زهرمار دیگر توی ذهنم رژه می روند. بعد صدای بابا از بلندگوی مغزم پخش می شود: «دختر درست رو بخون... برای این چیزا وقت هست...». این تله پاتی را کجا دلم بگذارم؟*

از فشار این ایام مقدسِ منحوس همین بس که در عرض یک شب سه جور مربا پختم. اگر امکانات محدود زندگی خوابگاهی اجازه می داد شاید یک خمره ترشی هم می گرفتم می گذاشتم گوشه ی بالکن. و باز هم از فشار این ایام همین بس که در به در دنبال کتاب های شعر می گردم. مثل چوپانی به دنبال گوسفند گم شده اش. می روم توی سایت های خرید کتاب و با حسرت خلاصه ی داستانها را می خوانم و یکی یکی می اندازم توی سبد خرید(البته  این ترفندی است در راستای گول ردن ذهن؛ و آخرِ کار دکمه ی ذخیره را نمی زنم. وگرنه دار و ندارم را باید بدهم بالای کتاب داستان). 

خلاصه انگار، نه دورانِ امتحانات پایان ترم بلکه ماه رمضانِ ذهن من است. مثل روزه دارهای گشنه ی رو به موت، آنقدر ولع دارد برای بلعیدن محتویات مختلف سفره ی افطار  که می ترسم بترکد طفل معصوم. 


+امتحان چه معنایی دارد؟ آن هم این وقتِ سال... آن هم برای من...شورش را در آورده اند. :/

* هیچ وقت یادم نمی رود. دوران کنکور توی اتاقم کلی کتاب غیردرسی و مجله قایم کرده بودم. هر وقت صدای پا می شنیدم گوشه ی فرش را کنار می زدم و تندی مجله یا کتاب های ممنوعه را می چپاندم زیرش. یک دفتر 200 برگ جلد طوسی داشتم که دور از چشم بقیه توی آن داستان می نوشتم. همه فکر می کردند از صبح تا شب دارم تست می زنم. شده بودم الگوی علم آموزی بچه های فامیل. یک بار، دو سه روزی رفته بودم خانه ی مادربزرگ. دفتر طوسی را هم بردم و توی همان مدت کلی روند داستانم پیش رفت. بعد از دو سه روز بابا آمد دنبالم. مادربزرگ با دلسوزی گفت:« این بچه  اصلا استراحت نداشت این چند روز. مدام سرش توی دفتر کتابش بود. خدا ایشالا موفقش کنه». من هم با لبخندی ملیح، متواضعانه سر تکان دادم. غافل از اینکه دفترم روی طاقچه جا مانده و چندی بعد بابا می رود و داستانم را از اول تا آخر می خواند و خلاصه شد آنچه نباید می شد.



  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۲)

  • خارج ازچارچوب
  • { لبخند ملیح و کشدار }
    همچین سورئالم نبودا!

    چه خاطره خوبی می‌شن این داستان‌خوندنا و نوشتنای وقت امتحانا. اگر بعدا کتابتون چاپ بشن و جلسه نقدش برگزار بشه حتما ازین دوران خواهید گفت.

    همیشه آرزوم بوده این ولع کتاب‌خونی تو ایام امتحانا وقتای دیگه هم باشه... هیچ وقت برآورده نشد!
    پاسخ:
    قسمت های سورئالش مربوط به لشکر طرح ها و ... بود که سربسته گفته شد!
    آرزوی محقق نشده ی خیلی هاست :/
    :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی