اینجا چراغی روشن است

تلخ مثل قهوه

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ


باران می بارید

قهوه ات سرد شده بود

نمی دانستم روزنامه ی صبح را خوانده ای یا نه!

نمی دانستم خبر داری که مرا کشته اند؟

قهوه ات سرد شده بود و باران می بارید و تو داشتی روزنامه ی صبح را می خواندی

همین که رسیدی به صفحه ی حوادث

بی اینکه نگاهی بیندازی

روزنامه را بستی و قهوه ات را یک نفس سرکشیدی

باران می بارید 

و تو نگاهت به ساعت بود 

و نگرانِ دیر کردنِ من بودی

عاقبت شال و کلاه پوشیدی و به کوچه زدی

و من...

قهوه ام سرد شده بود

 و داشتم روزنامه ی صبح را می خواندم

همین که به صفحه ی حوادث رسیدم...

خشکم زد!

خبر کشته شدنِ تو در باران تیترِ اول خبرها بود...



عکس: بهزاد حاج عبدالباقی

نظرات  (۳)

قهوه تلخ مرگ!!!
را میشود شیرین کرد
پاسخ:
می شود ولی...
تلخی ش باز هم هست...
  • سید احمد برقعی
  • قیافه ی این "تو" را دیدم...
    یک مرد، سی ساله، با ته ریش و سبیل شسته رفته، عینک دور سیاهِ گرد، تیشرت آستین بلند ضخیم. ترجیحا با کت اسپورت و حتی شال.
    آدمِ روایت های رها مانده.
    آدم روایت های مدرن. که یک بار هم تا به حال طعم چای آویشن را نچشیده. و فقط وقتی باران می آید از خانه بیرون می زند.
    در عین حال هنوز ساعت می بندد و به جای مرور سایتها روزنامه می خواند. مدرنِ کلاسیک.

    این را نمی گویم که بخواهم گیر بدهم.
    می خواهم بگویم آدمهایمان تیپیکال شده اند. دیگر همه مان بر اساس یک قرارداد نانوشته تکیه می کنیم به آنچه به ما معرفی شده به عنوان مثال، به عنوان الگو، ملاک...
    من که بنویسم این آدم از توی بیلبورد پا می شود می آید توی داستانم. برادر همین آقا را هم دعوت می کنند برای شرکت در داستانهای دیگر.
    صدسال پیش، وقتی میگفتی "مردی آمد" برایشان واقعا نکره بود. نکره ی محضه.
    تا نمی گفتی که طرف چه کاره است و کراواتی است و کلاهی؟ یا ریش را به محاسن بودن قبول دارد؟ کسی نمی فهمید راجع به که حرف می زنی.
    الان این "مرد" همه جا می رود و می آید و هیچکس هم نمی پرسد: ببخشید شما؟ از خانواده ی عروسید یا داماد؟؟
    خانم این آقا را که نگویید...
    جهان را زیر و رو کرده این خانم...
    به آتش کشیده چه زندگی هایی را...
    اقلام آرایشی را کرده اولین واردات کشور...
    آمار طلاق را بالا برده...
    هالیوود را در جهان حاکم مطلق کرده...
    همین خانمِ تیپیکالِ موجود را می گویم...

    من، اخیرا به شما ملحق شده ام.
    پس متنهای اخیرتان را...رستگار کنید!

    #تیپ #الگو #نقد هنری اجتماعی
    پاسخ:
    ممنونم از دقت نظرتون
    "تو"یی که می بینید زیاد نزدیک نیست به تویِ این قصه! حقیقتا این قدر که شما توصیف کردین تیپیک نیست. یک آدمِ سر به هواست! که هیچ وقت توی حال زندگی نمی کنه. درگیر گذشته و آینده ست. ذهن مشوشی هم داره. ظاهرش هم کمی به هم ریخته ست.
    اما "من" یا "خانم"ی که می گید هم اصلا شبیه نیست. این خانم، یه خانم ساده ست. شاید گاهی روسری ش عقب می ره و طره مویی بیرون می ریزه. اما در بند ظاهر نیست. نگرانی هاش عمیق تر هستن...

    امیدوارم هم من هم متن هام، نهایتا رستگار بشیم  :)
  • علیرضا ******
  • باکی را ازباران اموختم

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی