اینجا چراغی روشن است

فرشته

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۴ ب.ظ

همین که سوار بی آر تی می شود، با عجله از یکی از مسافران می پرسد: «خیابان فرشته کجاست؟»

12، 13ساله به نظر می رسد. جثه ی ضعیفی دارد و چهره اش ملیح و معصوم است. موهاش را یک وری ریخته روی پیشانی اش. لباس فرم مدرسه پوشیده و یک کوله پشتیِ صورتیِ کوچک دخترانه روی دوشش انداخته است.  

چشم هاش مضطرب اند و در حالیکه زل زده به لب های زنی که آدرسِ خیابان فرشته را برایش توضیح می دهد، تند تند پلک می زند و ناخنش را می جود. حرف زن که تمام می شود، دوباره می پرسد: « تا خیابان فرشته خیلی مانده؟».

 زن با صبر و حوصله، دوباره توضیح می دهد:«ایستگاه بعدی پیاده می شوی، از عرض خیابان می گذری، می پیچی دست راست. آنجا خیابان فرشته ست. من هم ایستگاه بعد پیاده می شوم، با من پیاده شو». زن حدودا 40 ساله است و سر و وضع ساده ای دارد. قبل از اینکه دختر سوار بشود، نگاهِ نگرانش را به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. حالا که دارد با دختر حرف می زند، حس نگرانیِ توی صورتش قوی تر شده است و چین بین ابروهایش پررنگ تر. 

دختر پا به پا می شود و کوله پشتی را روی شانه اش جابجا می کند. می پرسد: «شما هم خیابان فرشته پیاده می شید؟»

«نه من ایستگاه بعدی پیاده می شم». 

«پس وقتی پیاده شدید به من نشان می دهید کجاست؟».

«باشه دخترم. نشان می دم».

«خیابان فرشته ماشین نمی خوره؟»

« بستگی داره کجاش بخواهی بروی. کجا بهت آدرس دادن؟».

«میخوام بروم خانه ی خودمان. خانه ی خودمان آنجاست ولی تا حالا از این سمت نیامدم. عجله دارم...».

«چرا عجله داری؟ لابد مامانت منتظر است... لابد بهش نگفتی میایی بیرون. آره؟».

«آره. با دوستم رفتیم پارک لاله. گفت زود برمی گردیم ولی دیر شد...».

زن آهی می کشد و می گوید: «دختر گلم. عزیزم، آخه چرا به حرف مامانت گوش نمی دی؟ نمی گی اتفاقی برات می افتد؟ دوستا خوب نیستن! به حرف دوستا گوش نده. فقط با آدم هایی دوست بشو که تو رو به راه راست ببرن. تو که سنی نداری عزیز دلم. باید درس بخوانی و تو فکر دانشگاه باشی».

دختر چیزی نمی گوید. حالتش مثل بچه گنجشکی است که تازه پرواز را یاد گرفته باشد و در اولین تجربه اش بیرون از لانه، گم شده باشد. 
 ایستگاه بعد با هم پیاده می شوند و از عرض خیابان می گذرند. بی آرتی حرکت می کند و تصویرِ زن که دستش را دور شانه های کوچک دختر حلقه کرده، کوچک و کوچک تر می شود.


  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۴)

آخی 
از نصیحت توی این فضا اصلا خوشم نمیاد
پاسخ:
منم فکر کردم دختره رو ترش کنه 
اما انقدر مضطرب و پریشان بود که شاید اصلا کلمات رو نمی شنید و فقط زل زده بود به اون خانم :)
  • yalda.gh (sedighe)
  • اوهوم منم همچین حالی َم
  • سید احمد برقعی
  • بوی داستان، بوی روایت، بوی دنیاهای تازه کشف شده می آید...
    چراغ، با همین خیالهای تقویت شده، روشن می شود.
    دست مریزاد

    پاراگراف ما قبل آخر یک تغییر کوچک نیاز دارد.
    کمی باید عینی تر بشود. می دانید که چه می گویم. یعنی کز کردنش را باید نشان بدهید. اضطرابش را باید توی چهره اش نشان بدهید. مثلا چه خوب بود اگر نشان می دادید که دخترک،نا خودآگاه گوشه ی مانتوی آن خانم را توی اتوبوس گرفته. یا برای اینکه اگر برسد خانه چه اتفاقی ممکن است منتظرش باشد دل می سوزاندید.
    تشبیه هایتان در همین پاراگراف خوب است. اما نکته اینجاست که به شعر میل میکند.

    باید فکر کنم به اینکه چرا اینقدر به نظر می رسد که نوشته تان خاطره است ، و نه داستان.
    یک جای کار روایتش می لنگد و می کشاندش سمت خاطره.

    باز هم از اینکه وقت گذاشتید، به مخاطبتان احترام گذاشتید و کمی ملموس تر و عینی تر او را همراه تجربه های خودتان کردید ممنونم.
    نقد مثل عتاب است، که فرمود: العتاب حیاۀ المودّۀ...
    پاسخ:
    باز هم تشکر میکنم که دقیق می خونید و دقیق نظر می دهید. باشد که با همین موشکافی ها مطالب چراغ رستگار شوند!
    فکر کردم شاید با وصف حالاتش مثل: ناخن جویدن، پلک زدن یا سوالِ پرسیدن مدام، حالت مضطربش تا حدی منتقل شده باشه

    یک جای کار که حتما می لنگد. اما من هم نمی دانم کجای کار
    ممنونم. امیدوارم این نقدها ادامه دار باشند

  • yalda.gh (sedighe)
  • :)))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی