اینجا چراغی روشن است

....

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۳۱ ب.ظ
یکم. چرا همه چیز انقدر سیاسی ست وقتی من این همه از سیاست بیزارم.
دوستی می گفت می خواهم به هنر پناه ببرم چون سیاسی و کثیف نیست. بی غل و غش است. همین دوست دیشب داشت با هنری ترین وجه ممکن تند ترین عقاید سیاسی را به خورد گروهی می داد... فهمیدم که از سیاست گریزی نیست و باید بپذیریم که ما محکومیم به سیاسی شدن. و من در حال حاضر بنا به دلایلی یک اصولگرای افراطی ام(رجوع شود به سخنرانی چند روز قبل رهبری).

دوم. اینجا که من ایستاده ام، این نقطه ای که زیر پاهای من است دقیقا کجاست؟ مثل اینکه قبل از هر حرکتی باید نسبتم را با دنیا معلوم کنم. باید بفهمم دقیقا کجا هستم تا بعد ببینم به کجا باید برسم و چه لوازمی  می خواهم؟ مشکل اینجاست که من نسبت به وضع فعلی ام گیج و گنگم. افق ها پیش کش!

سوم. خانواده و ما ادراک الخانواده!! بعضی موقعیت ها باید پیش بیاید تا بفهمی خانواده ات چقدر تو را بهتر از خودت می شناسند! آدم های عزیزی که فکر می کنی تو خوب می شناسی شان اما آنها تو را نمی شناسند؛ به وقتش تو را بهتر از هر کسی تشریح می کنند.

  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۶)

  • سیدمحمدحسین میرفخرائی
  • سیاسی‌نبودن، گاه
    سیاسی‌ترین کنشی است
    که در عمرم دیده‌ام.
    پاسخ:
    شاید!
    + وب سایتتان کامنت دانی ندارد؟!
    این جمله راهم رهبری قبلا بیان فرموده بودند که" در جمهوری اسلامی هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه کارها به شما متوجه است"...
    شاید راهگشای بند دوم نوشته هایتان باشد... 

    پاسخ:
    ممنون
    سلام

    علی عزالی‌فر را نمی‌دانم می‌شناسید یا نه.
    به نظرم در دانشگاه شما هم تدریس داشته‌اند یک زمانی.
    یک نوشته‌ای از ایشان خواندم که به بند اول مطلب شما مرتبط به نظر می‌رسید.

    این بود:

    «دور هم نشسته بودیم و خیلی گرم مشغول صحبت از سیاست و اوضاع سیاسی بودیم. هر کسی از هر دری سخنی می‌گفت و نظری می‌داد. اما او در گوشه اتاق چمباتمه زده بود و کتاب می‌خواند.

    به او زل زدم و گفتم: تو نظری نداری؟

    سرش را از کتاب بلند کرد و گفت: در مورد چی؟

    گفتم: در مورد سیاست و این ماجراهای سیاسی اخیر.

    به طرف من نگاه کرد و گفت: نه.

    پرسیدم: چرا؟ یعنی اصلا برایت مهم نیست؟

    گفت: نه.

    دوباره سرش را در کتاب فرو کرد و مشغول مطالعه شد.

    بخاطر اینکه چند روز پیش از دست او دلخور بودم با تندی گفتم: چرا مهم نیست!؟ خیلی مهم است. لااقل از آن کتاب تو مهمتر است. می‌دانی چرا؟ چون واقعی است. چون از همه چیز بیشتر واقعیت دارد. نه، این برای سیاست کم است. می‌دانی چرا؟ چون سیاست حتی واقعیت را هم می‌سازد. همین سیاست باعث شده که تو به این حال و روز دچار شوی و الان گوشه اتاق چمبره بزنی و فقط کتاب بخوانی. تا حالا فکرشو کردی که تو و کارها و افکار و همه وجودت ساخته سیاست هستی؟ همه چیز محصول سیاست است، حتی وقتی می‌گویی سیاست مهم نیست باز هم در زمین سیاست داری چنین حرفی میز‍نی. باز هم می‌گویی مهم نیست؟

    گفت: باز هم می‌گویم مهم نیست.

    این‌بار فریاد زدم: چرا؟ خب چرا؟ خب چرا مهم نیست؟ به من بگو چرا مهم نیست؟ به من بگو! بگو!

    همه ساکت شدند. عصبانیت من همه را خاموش کرده بود اما او با خونسردی به من نگاهی کرد و گفت: مهم نیست چون اصلا واقعیت ندارد. سیاست نه تنها واقعیت‌ساز نیست، بلکه حتی خودش هم واقعیت ندارد؛ سیاست توهم توست. تو سخت فریب خورده‌ای که داری به سیاست فکر می‌کنی و در مورد آن حرف می‌زنی.

    اصلا انتظار چنین پاسخی را نداشتم. با تعجب فراوان پرسیدم: چی؟ یعنی چی واقعیت ندارد؟ چی میگی؟

    با همان خونسردی ادامه داد: چیزی که من می‌فهمم این است که فقط سیاستمدار واقعی است. او پشت سیاست قایم می‌شود تا فریبت دهد و بجای اینکه دنبال او باشی و مچ او را بگیری همیشه در پی چیزی باشی که نیست. متأسفم اما باید بگویم که تو داری با هوا کشتی می‌گیری. فقط خودتو خسته می‌کنی. محال است در این مبارزه پیروز شوی.

    در یک لحظه همه ذهنم از هم پاشید. حتی فرض چنین حالتی هم بسیار وحشتناک و ترسناک و کشنده بود. من متلاشی شدم و مثل یک آوار فرو ریختم. همه توان و قوت و قدرتم را از دست دادم. هیچ دفاعی از خودم نداشتم. با حالتی خسته و شکست خورده و مستأصل خیلی آرام پرسیدم: سیاستمدار کیست؟

    گفت: می‌دانی سیاستمدار کیست؟ او کسی است که هیچ گاه نخواهی فهمید دارد با تو چکار می‌کند. حتی وقتی می‌خواهی او را بفهمی، این خود اوست که دارد فهمیدن تو را دست‌کاری می‌کند. وقتی داری به سیاست فکر می‌کنی در واقع داری سخنان او را در درون خودت تماشا می‌کنی. راستش را بخواهی من گاهی حس می‌کنم سیاستمدار یک شبح است؛ انگار هم هست و هم نیست. یعنی هست، اما تو او را نمی‌بینی. به هر طرف نگاه کنی او پشت سرت قرار می‌گیرد، برای همین هیچ‌گاه نمی‌فهمی چه بلایی دارد بر سرت می‌آید.

    با این حرف همه چیز پایان یافت. بلند شد، انگشت اشاره را در لای کتاب گذاشت و آن را محکم گرفت. از اتاق بیرون رفت و در را آرام پشت سر خود بست.»

    پاسخ:
    سلام
    ممنون از درج این گفتگو
    باید روی حرف ها او(اویِ کتاب به دست) فکر کرد...
    ولی به نظرتون حرف های این شخص چقدر واقعیت داره؟
    سلام
    پارت سوم رو خیلی خوب نوشتید، دقیقاً همین طوره👌🏻
    پاسخ:
    سلام
    ممنون که خواندید
  • خارج ازچارچوب
  • ما از دوران دبستان و حتی مهدکودک، سیاسی تربیت میشیم تا برسیم بالا همه کارشناس سیاسی میشیم. مسئله، باید و نباید سیاسی بودن نیست. مسئله اینه که این همه سیاسی بودن چه کمکی کرده تا الان بهمون؟!
    پاسخ:
    این میشه سیاست زدگی...
    منظور من اتخاذ دیدگاه سیاسی بود برای گرفتن تصمیمات درست، سرِ بزنگاه ها... 
    اخه نمیشه سیاسی نبود
    منم خیلی سعی میکنم فرار کنم ولی خب مگه میشه توی این جامعه بود و ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی