اینجا چراغی روشن است

حرفی که نبود بر زبانم...*

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۹ ب.ظ

قریب یک ماه فرصت داشته ام برای آماده کردن مطالبِ یک کنفرانس کلاسی و دیشب به خاطرم آمد که  دو روز بیشتر وقت ندارم. دو روزِ ناقابل برای آماده کردن کنفرانسی که حکمِ امتحان پایان ترم را دارد. به اضافه ی منبع نویسیِ یک پروژه ی پژوهشی که چند وقتیست درگیرم کرده است. دیشب کلی فکر کردم؛ اول می خواستم بنشینم عزا بگیرم و کمی گریه کنم، اما اشکم درنیامد!

دست آخر فکر کردم بهتر است کمالگرایی ام را پشتِ در بگذارم و این دو روز را بین کنفرانس و کار پژوهشی تقسیم کنم. به عبارتی امروز برای کنفرانس مطلب تهیه کنم و فردا منبع بنویسم. صبح که داشتم آراء اندیشمندان حوزه «بدن» را جمع آوری می کردم و در فلسفه باقی های سختِ در هم پیچیده ی مزخرفِ شان غور می کردم، دوستم پیام داد: «بریم نمایشگاه؟». گفتم که چنین وضعیت وحشتناکی دارم و اصلا نمی توانم جایی بروم. گفت :«این که حرف همیشه ات است. به نظر من تو یک آدم همیشه مشغولی. برای دوستانت وقت نمی گذاری». گفت و گفت. دوساعتی او گفت و نیم ساعتی من گفتم. 

همیشه وقتی در جایگاه متهم قرار می گیرم، کمترین حرف ها را برای دفاع از خودم دارم. خبری از خطابه های غرّا نیست. ذهنم خالی می شود و زبانم بند می آید. اصلا یک لحظه، تمام اعضاء و جوارحم منجمد می شود. می شنوم و غصه می خورم. از اینکه انقدر بدم، غصه می خورم. درست مثل متهمِ فراموشی گرفته ای که شرحِ جنایت هایش را از زبانِ دیگری می شنود. به راحتی در قالبِ یک متهمِ خسته فرو می روم و منتظر حکم می مانم. حکمم هرچه سنگین تر باشد، خوشحال ترم می کند. اعدام اگر باشد، فبها. آن وقت خودم را نزدیک ترین آدم ها به رستگاری می بینم. امروز هم مثل همیشه حکمم را پذیرفتم، با پای خودم روی چوبه ی دار ایستادم و چشم هایم را بستم و ... . 

***

وقتی طناب دار پاره شد، ماتم زده از پله ها پایین آمدم. یک کوه روی شانه هایم سنگینی می کرد. می خواستم بروم وضو بگیرم که هم اتاقی ام با هیجان خاصی گفت:«وقت داری این کلیپ سه دقیقه ای را ببینی؟». وقت نداشتم ولی ماندم و دیدم. کلیپ مربوط به عظمت هستی بود. و این نظریه که کهکشان راه شیری و ملحقاتش مولکولی از یک جهان بزرگتر هستند. یک لحظه تمام سوال های عالم توی ذهنم دهان باز کرد و این مفهوم را با تمام وسعتش، بلعید. یعنی کدام احمقی این مفهوم را در یک ویدئوی سه دقیقه ای خلاصه کرده است؟

چشمان هم اتاقی پر از اشک و چشمان من مثل کویر خشک و بی تفاوت بود. دلم حتی ذره ای هم نلرزید. آن مفهومِ عظیم، مثل یک چیزِ هضم نشده ی مبهم در فضای اطرافم باقی ماند. و بعد تبدیل به یک موج سهمگینِ شد و با قدرت به من اصابت کرد. نتوانستم بروم وضو بگیرم. مثل دیوانه ها نشستم روی زمین و یکریز هم اتاقی ام را مواخذه کردم، که این چی بود نشان دادی، مثلا؟ نمی فهمیدم چه مرگم شده. فقط یک لحظه حس کردم تمام خستگی های عالم روی تنم نشسته است. تا جایی که می خواستم بگیرم بخوابم! 

***

نخوابیدم و هنوز خسته ام. حالا از تحلیل های فلسفیِ بدن به جامعه شناسی بدن رسیده ام. بعد هم باید بروم سراغ آثار نقاشی یکی از هنرمندان زن معاصر. و بعدتر فکری به حال منبع های آن پژوهش بکنم... و بعد فکری به حال خیلی چیزهای دیگری که پشتِ درِ ذهنم منتظرند و مدام در می زنند. :)


* دیشب دلِ صد ستاره را سوخت/حرفی که نبود بر زبانم


محمد کاظم کاظمی

  • .:.چراغ .:.