خدای من، آرامشم بود!
بچه که بودم، شبها دیر خوابم می برد. صدای هوهوی باد و سایه های مبهمِ پشت پنجره وحشت زده ام می کرد. آن وقت بود که به یادت می افتادم. روز اما، در هیاهوی بازی ها و خنده ها و رنگ ها گمت می کردم.
هر بار که به سویت آمدم برای خواستن چیزی بود؛ برای یافتن چیزی یا برای گریختن از چیزی بود.
می خواستم آدم خوبی بشوم!
می خواستم دختر خوبی/ خواهر خوبی/ همسر خوبی/ مادر خوبی/ نویسنده ی خوبی بشوم.
می خواستم از شر پوچی ها و ترس ها خلاص بشوم.
تو را انتخاب کردم تا احساس خوبی داشته باشم... .
من تو را برای «آرامش» خودم خواستم. من تو را برای شب هایی که خوابم نمی برد، ساختم.
من تو را در حد خودم ساختم... در حد آرزوها و ترس های کوچکم.
خدای من آرامش ام بود!
من هیچ وقت تو را برای خودت نخواستم...
هیچ وقت تو را آنقدر که بودی ندیدم، نفهمیدم و لمس نکردم.
من خدای کوچکی داشتم... برای همین، هیچ وقت نتوانستم آدم بزرگی بشوم.
- ۹۵/۰۳/۲۶