اینجا چراغی روشن است

و کسی گفت، چنین گفت: سفر سنگین است...

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ

تابستان سال 75 بود. یادم می آید مامان و مادربزرگ روی پله ها نشسته بودند. دایی بالای سرشان ایستاده بود و داشت با خنده ماجرایی را تعریف می کرد. یک تی شرت روشن تنش بود و ساک سربازی روی دوشش. صورتش را درست یادم نیست. تنها چیزی که  خوب در خاطرم مانده، لبخندش است. همیشه می خندید و دندان های ردیفش پیدا بود. هیچ یادم نمی آید که صورتش را اخمو دیده باشم. یادم نیست در مورد چه حرف می زدند. غرق دنیای خودم بودم. داشتم دور و بر خانه تنوری دنبال بچه گنجشک می گشتم. 
من عاشق خانه تنوری بودم. اتاقکی دود گرفته که یک تنور نان پزی وسطش بود و مابین تیرهای چوبیِ سقف اش پر از لانه گنجشک بود. هر وقت به خانه ی مادربزرگ می رفتم اولین کارم این بود که بروم آنجا و دنبال بچه گنجشک هایی بگردم که  مادرشان آنها را از لانه بیرون انداخته بود. بیشترشان هنوز بال و پر نداشتند و شبیه یک تکه گوشت بودند. چشم هایشان بسته بود و دهانشان باز. هر وقت یکی از آن موجودات بی پناه را می دیدم که روی زمین افتاده و دهانش را پی غذا باز و بسته می کند، بی نهایت خوشحال می شدم.  به آرامی می گذاشتمش کف دستم، می بردم توی خانه  و لای پنبه می خواباندمش. و بعد با دقت، قطره های آب و خرده های نان را توی حلقش می ریختم. 

وقت هایی که خبری از بچه گنجشک ها نبود، دایی را وادار می کردم که برود بالای چهارپایه و از توی لانه ها، گنجشک در بیاورد. وقتی می رفت روی چهارپایه، فکر می کردم بزرگترین مرد دنیاست. کسی که دستش به همه ی لانه گنجشک ها می رسد. بچه گنجشک هایی را که بال و پر در آورده بودند، اما هنوز خوب نمی توانستند پرواز کنند، می گرفت و می گذاشت توی مشتم. می نشستم بال و پرشان را نوازش می کردم و برایشان از توی باغچه کرمِ خاکی پیدا می کردم! البته هیچ وقت چیزی از دستم نمی خوردند. برخلاف جوجه گنجشک های چشم و گوش بسته، اینها حسابی می ترسیدند و قلبشان تند تند می زد. دست آخر، دایی گنجشک را ازم می گرفت و می گذاشت توی لانه اش. 

آن روز هم خبری از بچه گنجشک ها نبود و من داشتم لباس او را از پشت می کشیدم و اصرار می کردم که برود برایم گنجشک بیاورد. صحبتش را نیمه کاره رها کرد و رفت بالای چهارپایه. یک گنجشک را با احتیاط از لانه اش بیرون آورد و دستم داد. وقتی ذوق و شوقم را دید، خنده اش گرفت. رفت روی پله، ساکش را باز کرد و گفت:«یادم رفت شامپو بخرم. ننه شامپو داریم؟»
مادربزرگ گفت:«نه نداریم! الان می رم برات می خرم.»
«نه تو نمی خواد بری. فاطمه می ره.»
خودم را به نشنیدن زدم. او با لحن مهربانی گفت:«فاطمه خانم، ببینم می تونی بری و ده دیقه ای یه شامپو برای دایی بخری؟»
من باز هم سکوت کردم. همه ی حواسم پی گنجشک بود. ته دلم می خواستم به جبران مهربانی هایش، به حرفش گوش کنم اما علاقه ی کودکانه ام به آن موجود کوچک، نمی گذاشت. 
پکر شد:«به حرف دایی گوش نمی کنی، نه؟ پس من هم دیگه برات گنجشک نمی گیرم!»
من گنجشکی را که توی دستم بود نشانش دادم و گفتم:«نگیر، خودم دارم!»
چند دقیقه ی بعد، صدای بوق ماشین از توی کوچه بلند شد. شامپو نخریده، خداحافظی کرد و رفت. وقتی که رفت دلم یکجوری شد. با خودم گفتم که ای کاش برایش شامپو می خریدم. بعد فکر کردم: اشکالی ندارد. دفعه ی بعدی که آمد مرخصی، هر کاری که ازم خواست برایش انجام می دهم. بعد گنجشک را بوسیدم  پر دادم. گنجشک رفت بالای درخت توت و لای شاخ و برگ ها گم شد.
دو ماه بعد، خبر رسید که دایی برگشته است.
مامان دست من را گرفته بود و به سمت خانه ی آقاجان می دوید و مرا هم دنبال خودش می کشید. از سر درِ خانه ی آقاجان، یک چادر مشکی آویزان بود. دایی آنجا، مابینِ جمعیتِ توی حیاط بود. حسابی سرسنگین شده بود. دیگر نه برایم گنجشک می گرفت و نه ازم می خواست بروم از مغازه ی سر کوچه چیزی بخرم. البته نمی شد گفت عصبانی است. یکجورهایی مظلوم شده بود. ساکت شده بود. حتی اجازه نمی داد صورتش را ببینم. آن موقع پنج، شش سالم بیشتر نبود، اما با تمام وجودم می فهمیدم که کار بدی کرده ام؛ که به خاطر یک گنجشک نرفتم برایش شامپو بخرم و ناراحتش کردم. و حالا او اینطوری برگشته بود. خاموش، بی حرکت... توی یک تابوت سردِ چوبی، روی دست جمعیت... .
یادم می آید یک نفر در گوشم گفت: گریه نکن! دایی نمرده است. او هنوز زنده است و برمی گردد. اما من از پشت پرده ی اشک دیدم که دایی برای همیشه مابین جمعیت گم شد.


بعدا نوشت: اگر حوصله داشتید برای دایی قصه یک فاتحه بخوانید. 


  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۲)

  • فاطمه زهرا
  • چه خاطره تلخ و شیرینی بود...
    وای خیلی محزون بود

    واقعی بود؟
    پاسخ:
    واقعی بود

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی