اینجا چراغی روشن است

مثل بادهای موسمی

جمعه, ۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ

وقتی عکس هایشان را در صفحه ی اینستاگرامِ نازی می بینم، بغض راه گلویم را می بندد.

_خدای من... چقدر بزرگ شده اند!

مهدی، امید، حسین، سجاد، ابوالفضل، کسرا و... هنوز اسم هایشان را به خاطر دارم. حتی قدری از خلقیات و شیطنت هایشان را... .

اما بعید می دانم آنها مرا به یاد داشته باشند. در بهترین حالت ممکن، شاید خاطره ی کمرنگی باشم؛ در بین هزاران خاطره ای که از مربی های گوناگون در ذهن شان ثبت شده. 

بچه های پرورشگاه معمولا مربی هایشان را چندان دوست ندارند. 

می دانند که دل بستن به مربی، کار بیهوده ایست. مربی ها حتی شبیه مادرهای موقتی هم نیستند. اغلب وقتی پایشان به مرکز باز می شود، می خواهند خودشان را ثابت کنند و بچه ها را ساکت. یکی با زهر چشم گرفتن و یکی با وعده وعید دادن. 

 البته  نازی یکی از آن استثناها بود. بچه ها را عمیقا دوست داشت. یادم می آید در هر دو مرکزی(دخترانه و پسرانه) که با هم بودیم، با جان و دل کار می کرد. بچه ها این چیزها را خوب می فهمند. به همین خاطر با جان و دل دوستش داشتند. حتی یادم است یکبار دو تا از بچه ها را برداشت و رفت مشهد! آن موقع شاید 22 سالش بود. برای یک دختر 22 ساله مسئولیت خیلی بزرگی بود. بچه هایی که اگر خون از دماغشان می آمد همه باید پاسخگو می بودیم. اما اون آنقدر عاشق بود که خطرات و مشکلات را به جان خرید و خیلی کارها کرد تا حسرت خیلی چیزها به دلِ کودکیِ این بچه ها نماند.

خیلی دلم می خواست من هم شبیه او باشم و نقشم، در زندگی آن بچه های بی پناه پررنگ باشد. دوست داشتم من هم مثل او بزرگ شدن شان را به چشم ببینم. محبت هایی را که هیچوقت ندیده اند به آنها بچشانم. شب هایی که کابوس های شبانه خوابشان را حرام می کند و دنبال آغوشی گرم می گردند، کنارشان باشم.

ولی...

به هزار و یک دلیل یا شاید توجیه میسر نشد و نمی شود...

سهم من از دنیای آن بچه ها، فقط عکس هایی است که گه گاه در اینستاگرام دوستم می بینم...که هزار حسرت خفته را بیدار می کند. و سهم آنها از مربی هایی مثل من، که حضورمان مثل بادهای موسمی ناپایدار بود، فقط خاطره های تلخ و شیرینی است که مثل سنگریزه های تهِ رودخانه، گه گاه زلالی خاطرشان را بر هم می زند و بس.

 وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم زندگی ام پر است از این حضورهای مقطعی و موقتی. پر از گذشتن از آدم ها و مکان ها و مرحله ها. راستی چرا نمی توانم یک جا آرام بگیرم؟ دلم تنگ شده است برای همه لحظه هایی که راحت از آنها گذشتم... . برای دوستی ها و محبت هایی که هر چه سنم بالاتر می رود، بیشتر از دست رفتن شان را احساس می کنم. تا بحال فکر می کردم باید آنطور که سهراب می گوید: "وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت" بود؛ اما کم کم یک چیزهایی در وجودم دارد تجزیه می شود! آن سختی و آن احساس بی نیازی به دیگران، دارد جای خودش را به دلتنگی می دهد. انگار دلم می خواهد اهلی شوم... دلم می خواهد آدم ها را بیشتر از گذشته دوست داشته باشم. دلم می خواهد یک جا آرام و قرار بگیرم.

نمی دانم "مرا چه شده"! شاید از عوارض بالا رفتن سن و نزدیک شدن به سی سالگی باشد. شاید سی سالگی، سن آغاز دلتنگی ها باشد...



  • .:.چراغ .:.