اینجا چراغی روشن است

خود من در خود من در خود من زندانی‌ ست*

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ

(این داستان کمی زمخت است. اگر فکر می کنید به لطافتِ روح تان برمی خورد نخوانید)

یک روز صبح، مطابق معمول از خواب بیدار می شوم، کمی کش و قوس می آیم و پنجره را باز می کنم. به جای دیدن منظره ی همیشگی، یعنی همان کوچه ی باریک کثیف با آسفالت های ترک خورده و سطل آشغال های مچاله، آینه ی بزرگی مقابلم می بینم... و خودم را که زل زده است به من!
گمان می کنم این هم یکی از همان خوابهای مسخره ی همیشگی باشد. خواب هایی که هر وقت برای کسی تعریفشان می کنم، طرف هول برش می دارد و طوری نگاهم می کند که انگار جن زده ای چیزی هستم...

سعی می کنم خودم را از خواب بیدار کنم. با خودم حرف می زنم. بازویم را نیشگون می گیرم. از لبه ی پنجره آویزان می شوم. گاهی وقت ها جواب می دهد ولی الان نه! تصمیم می گیرم بروم هوایی تازه کنم. بالاخره آدم توی خواب هم که باشد، نمی تواند تمام طول روز یک گوشه بنشیند. کفش هایم را از توی جاکفشی برمی دارم. گوشی و هندزفری ام را توی جیبم می چپانم و می زنم بیرون. 
چاله چوله های کف خیابان، که پر از آب باران اند، مثل آینه های محدب اجزای صورتم را با وضوح بالایی انعکاس می دهند. حتی کک مک های صورتم، خال کوچکِ کنار لبم... خدایا! غمِ توی چشم هایم! 

آسمان را نگاه می کنم...حتی آسمان هم پر از تصویرِ من است! بدبختی اینجاست که قیافه ام، از همیشه رقت انگیزتر شده است. خیلی بد است آدمی مثل من که در زندگی اش هیچ وقت مورد توجه نبوده، حالا با این قیافه ی مسخره جلوی چشم جمعیت ظاهر شود. اینطور وقت ها حاضری هر چه داری و نداری بدهی که یکی پیدا شود با مشت بکوبد توی صورتت و از شر این کابوس لعنتی خلاصت کند. 
آستین مردی را که دارد با عجله از کنارم رد می شود می چسبم و می گویم:«آقا می شود...». مرد سرش را به طرفم برمی گرداند؛ صورتش یک تکه آینه بیضی شکل است که چهره ی آشفته ی من در آن پیداست. آستینش را ول می کنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. همه جا پر از آدم هایی است که من در آنها پیدایم. این دیگر چه خواب افتضاحی است! دیگر دارد شورش در می آید.

شروع می کنم به دویدن. سعی می کنم به اطرافم نگاه نکنم.  نمی دانم چقدر می دوم. اما وقتی به پارک خلوتی می رسم و خودم را روی چمن ها ولو می کنم، گلویم به شدت می سوزد. قلبم آنقدر تند می زند که فکر می کنم هر لحظه ممکن است همه ی آن رگ و پی ها را بشکافد و از قفسه سینه ام بزند بیرون. اول فکر می کنم اثر دویدن است اما کم کم سرفه های خشک شروع می شوند و راه نفسم بند می آید. 
یک چیزی راه گلویم را بسته است... یک شیِ سخت و خشن. دست می گذارم روی گلویم و از درد به خودم می پیچم... انگشت می اندازم و چند بار عق می زنم. آن چیزِ سخت، همراه لخته های خون از گلویم بیرون می پرد. با دستهایی که به شدت می لرزند از بین لخته ها برش می دارم و با گوشه ی آستینم پاکش می کنم. یک تکه آینه ی کوچک است... .

* انفـــــرادی شده سلول به سلول تنـــــم
خودِ من در خودِ من در خودِ من زندانیست(حسین جنت مکان)

  • .:.چراغ .:.

نظرات  (۴)

  • مهدی نرم دست لطفی
  • سلام. زیبا است.
    حافظ تو خود حجابی از میان برخیز


    یه سری به من بزن


    یعنی می شد یک جور لطیف تری بیان کرد

    به هر حال زیبا بود
    پاسخ:
    ممنونم
    محتوی جالبی بود هر چند با کامنت اول کمی موافقم
  • واقعیت سوسک زده
  • فکر کردم ان چیزی را که باید بیرون می انداختید توی داستان ، باید یک چیز دیگر می بود ، مثلا ادم خودش را که هی دارد همه جا می بیند و از دستش کلافه شده بالا بیاورد ، 
    پاسخ:
    ممنون
    قابل تامل است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی