به همین سادگی
دوستم دو ماه پیش از اینکه من بخواهم ازدواج کنم، با کیس مد نظرش مذاکرات را آغاز کرد. مذاکره که چه عرض کنم مناظره! و حالا بعد از حدود سه ماه صحبت حضوری و تلفنی، مشاوره رفتن ها و مشورت گرفتن های پی در پی و ... به این نتیجه رسیده است که باید جواب منفی بدهد. اما دلشان پیش هم گیر کرده است. دلایلش را که در ذهنم مرور می کنم می بینم روی هم رفته یک دلیل درست و حسابی و منطقی برای رد خواستگارش ندارد. هر چه هست معیارهایی ست که خانواده و اطرافیان به او القاء کرده اند. و البته ایده آل گراییِ وحشتناکی که باعث شده است انتظارِ یک سوپرمنِ بی عیب و نقص را ا طرف مقابل داشته باشد! در صورتیکه اگر از خودش بپرسی می گوید گل بی عیب خداست اما... (البته با توجه به شرایط خانوادگی سختی که داشته و مشکلاتی که درگیرشان بوده است، تا حدی به او حق می دهم که سخت گیر شده باشد)
من و «او» در عرض سه جلسه به این نتیجه رسیدیم که مشترکات کافی را برای شروع زندگی مشترک داریم. تا حد زیادی همکفو بودیم. البته که هیچ وقت فکرش را نمی کردم، به این سرعت بخواهم ازدواج کنم و حداقل چهار پنج جلسه صحبت و سه چهارماه زمان را، لازمه ی صورت گرفتن یک ازدواج موفق می دانستم. اما بعد از پرسیدن سوالاتی که برایم مهم بود_و تعدادشان کم هم نبود_ و تحقیقات میدانی! به طرزی باور نکردنی به این نتیجه رسیدم که هیچ علتی برای کش دادن جلسات یا رد او ندارم!
پای عشق و علاقه وسط نبود. چرا که اعتقادی به عشق های آتشین قبل از ازدواج نداشتم. ما حتی آشنایی قبلی هم نداشتیم. یکی از دوستان بابا معرفی شان کرده بود. یکجورهایی می شود گفت همه چیز کاملا سنتی پیش رفت. خیلی سنتی! و من تصورش را نمی کردم فرآیند ازدواجم تا این حد سنتی باشد. اما بعد از عقد، کاملا از این روند راضی بودم. حقیقتا خوشحال بودم که همه چیز کاملا منطقی، عاقلانه و با نظارت خانواده ها پیش رفت و آن عشق و محبتِ وعده داده شده، بی دعوت در دلمان جا باز کرد. البته نمی خواهم برای کسی نسخه بپیچم، فقط می خواهم بگویم از مواجه با کیس های سنتی طفره نروید و حداقل یکبار هم که شده با آنها همصحبت شوید؛ شاید شاید شاید خیلی بیشتر از خیلِ آدم های دور و برتان شباهت داشته باشید و عاشق شوید حتا!
- ۹۵/۱۰/۱۲