اینجا چراغی روشن است


عکس-نوشت: این متن را حدود 2ماه ِ پیش روی این عکس نوشتم و هنوز حال ِ همان برگ ِ خشکیده را دارم و...

پی نوشت: دلتنگِ پاییز و برگها و بادها و درختها و نیمکتها و کلاغها و رنگهایش هستم و...خسته از هرچه تابستان.

شعر نوشت: غالباً پاییز فصل ِ عاشقی های ِ من است | بیشتر احساس ِ آتش در خزان گل می کند... *



*رضاشیبانی


  • .:.چراغ .:.


به عنوان یک دانشجو که سه سال از عمرش را در رشته ای که بیس ِ غربی دارد با اساتیدی که اغلب یا تحصیل کرده ی دانشگاه های غرب اند یا تحت تاثیر اندیشه های غربی، گذرانده باید بگویم متاسفانه حرفهای شریعتی رئیس معزول دانشگاه علامه خیــلی حقیقت دارد.

دلیل عزل او را نمی دانم... اما برای آن دسته از افرادی که اعتقاد دارند حرفهای شریعتی کذب و بهتان است و بهانه ای برای اخراج اساتید مخالفش پیشنهاد ِ پاس کردن چند واحد درسی را در دانشگاه ِ خودمان دارم ؛ که هنوز هیچکدام از اساتیدش چوب حرفهایشان را نخورده اند!!

سر کلاس ِ  اساتید ِ فوق الذکر می توانید به نادرستی و مضحک بودن احکام اسلام، نارسایی فقه اسلامی، احترام به حقوقِ همجنس بازان عزیز، قرون وسطایی بودن حکومت آخوندی، کشک بودن پروژه ی تولید ملی، بی ارزش بودن تلاش ها و تلاش گران هسته ای و... پی ببرید.

مساله ی نمره دادن به چشم و ابرو، سر و زبان، سوگلی داشتن برخی اساتید و... که دیگر جز مسائل بدیهی و خیلی هم پیش پا افتاده است! یادم نمی رود همین چندماه پیش دوست عزیزم (که اتفاقا دختر هم هست)، مدل مویش را عوض کرده و از بابت اینکه استاد این مساله را به او یادآور شده بود کلی ذوق می کرد! یا مثلا دوستی که استادی در اتاق خود "پدرانه" ...




امّا نوشت :البته معتقد نیستم اخراج برخورد مناسبی با اساتید ِ مخالف نظام باشد! تا جاییکه من دیده ام اخراج این اساتید از آنها در ذهن دانشجویان یک "قهرمان" می سازد! خصوصا اینکه اکثر اساتید مذهبی(در دانشگاه ما) عملکرد بسیار ضعیفی دارند و قادر به جذب دانشجویان و برقراری ارتباط صمیمانه با آنها نیستند! یعنی درست نقطه ی مقابل اساتید غیرمذهبیی و لامذهب...

بی ربط نوشتــ : از قالبهای «بیان» متنفرم :| با خط و رسمش هم رسما مشکل دارم... دلم بلاگفا میخواد :||

  • .:.چراغ .:.

سخت است رفتن و در راه ماندن، راه زده شدن و نرسیدن. درمانده ام. زندگی ام هنوز پر از نیمه تمام هاست... حسرت ِ تمام کردن ِ یک کار، یک کتاب، یک مقاله ... دلم می خواست برگردم به همان دورانی که کمتر می دانستم و بیشتر عمل می کردم... کاش می شد تمام ِ نیمه تمام هایم را دور می ریختم و همه چیز تمام می شد برای همیشه... .

به قول ِ فلانی خودم شده ام بزرگترین دشمن خودم؛ می فهمم و خودم را به نفهمی می زنم و زجر می کشم... می دانم که وقت کم است و کار زیاد و من به عنوان یک آدم(بهتر است نگویم مسلمان) موظفم به حرکت... که این رکود عاقبت ِ خوشی ندارد...که "کفر متحرک به اسلام می رسد و اسلام ِ راکد به کفر" و باز می ایستم و مثل کبک سرم را زیر برف ِ غفلت می کنم.

هزاربار توبه شکستم و هزاربار باز آمدم!خبــــ ... حالا بعدش را بگو؟لطفا!

در مقطعی همه ی حس های خوب، خواب های خوب، بیداری های خوب تر نصیبم شد و باز دست دراز کردم به سمت ِ میوه های ممنوعه و یادم رفت همه چیز را.تکلیفم نه با خودم روشن است، نه با دلم، نه با خودت...من ِ خیالباف ِ رویاپرداز ِ احمق، تَری ِ چوبهای ِ جوان ِ درختهایی را دارم که هیچ آتشی در ِشان کارگر نمی افتد... تو آتشی بفرست که خاکسترم کند... آتشی بفرست که خاکسترم بکند...

به قول فلان شاعر "چقدر فاصله؟ چقدر انتظار...انتظار...انتظار"؛ تقصیر من است... مثل همیشه همه چیز تقصیر من است... همه ی غفلت ها، سستی ها،دل به ممنوعه بستن ها،از نشانه گذشتن ها، اسیر ِ تعلقات شدن ها، ترسیدن ها و جلونرفتن ها، خواندن ها و نفهمیدن ها و و و . همه ی قصورها به گردن من است... قبول! من دلخورم؛ بیشتر از تو، از خودم دلخورم... و مثل همیشه مدعی و مدعی علیه خودم هستم!


اصلا بیا این بار بار آخری باشد که گله میکنم و غر می زنم... بیا قول بدهیم که اگر این بار هم نشد تمام ِ آرمان های ِ دم نکشیده ی ذهن "دیر"اندیشم را دور بریزم و بشوم یکی از این خیلی های ِ بی تفاوت؛ خیلی هایی که لااقل تکلیفشان با خودشان معلوم است و خط ِ سیر ِ زنده گی شان نوار قلب نیست! 



پ.ن : لُب ِ کلام این است که از این زندگی ِ یکدست ِ کودکانه ی ِ پر از وابستگی و مَجاز خسته ام ... اما(امایش مهم است) به طور مبهمی رفتنم میسر نمیشود و حتی تازگی ها فهمیده ام، بطور احمقانه ای به دلخوشی های بچه گانه ی این مجازخانه چسبیده ام و باید پوست و گوشتم کنده شود برای رفتن؛که ممکن نیست...
انگار کن یک عمر فکر میکرده ای به یک نقطه ای از زندگی ات که برسی اتفاقی می افتد بزرگ، و حالا در همان نقطه ایستاده ای و فهمیده ای آن اتفاق بزرگ باید به دست ِ کوچک ِ خودت بیفتد.فقط خودت...

پ.ن2: راستش اصلا این چیزهایی که گفتم هیچکدام نتوانست منظورم را برساند... یک چیزهایی می خواستم بگویم که کلمه نداشتم برایشان... :(

پ.ن3: این وبلاگ در حال حاضر تنها نخی ست که وصلم می کند به تن ِ یک جریان ِ کهنه که اگر از بین برود انگار چراغ ِ زندگی ام راستی راستی خاموش شده است...برای همین روشن نگه داشته ام... این چراغ ِ پت و پت کن را ... .




  • .:.چراغ .:.



السلام علیک یا حضرت ِ عشق(ع)...

قصه ی عجیبی ست، قصه ی عشق ِ شما ... دام محبتتان به گستردگی عالم است انگار ...

و اسیر می کند هر دل ِ جامانده ی درمانده ای را ...

چه خوب است که هنوز شما را دارم ...

چه خوب است که هنوز محبت ِ شما را دارم ...

گاهی وقتها،که بی رمقی و پوچی به سراغم میاید،التهاب ِ چشمهای مهربان و رئوفتان را حس می کنم ...

بعد از آن سفر ِ کذایی...

و آن همه نمکدانی که شکستم

دوباره نمک گیر شدنم را حرام می دانستم!

اما

شما خودتان حلال کردید انگار ... این سفر ِ سه باره را ...




بعدا نوشت : سفر ده روزه مان تمام شد ... مثل همه ی سفرهای خاکی ... فقط می توانم بگویم این سفر غیر از سفرهای قبلی بود ...

خاص بود یا خاص تر؛ همین!

  • .:.چراغ .:.


وجه مثبت قضیه این است که خیالمان راحت شد دیگر کسی اعتراض نمی کند ... کسی از رای های گم شده حرفی به میان نمی آورد ؛ توهم  تقلب در انتخابات به گورستان تاریخ پیوسته ... از شورشهای خیابانی، خون و خونریزی و بیانیه های خانه خراب کن خبری نیست ... قیامتـــــی در کار نیست ! به رای اکثریت و سلیقه شان احترام میگذاریم ... اگر بغضی هم باشد در دلمان می شکند ... فتنه ای در کار نخواهد بود ... از بابت ِ ما خاطرتان جمع باشد...


آقای رئیس جمهور ! لطفا قبل از آغاز به کار یک بار دیگر مفهوم ِ کلمه ی آزادی را  روشن و واضح بیان کنید ؛

آقای رئیس جمهور ! حواستان به چشم های ِ باز و دل های غمدیده خانواده شهدا باشد ؛

آقای رئیس جمهور !  حواستان به خط امام باشد ...

آقای رئیس جمهور ! بعد از اینکه قیمت لواش و سکه و خانه را کاهش دادید و ازدواج آسان شد فکری هم به حال ِ آمار طلاق بکنید ....

آقای رئیس جمهور ! لطفا به وعده هایتان عمل کنید ... همین.


باقی حرفها باشد برای وقتی و حال و روزی بهتر ...



  • .:.چراغ .:.


خیلی از آنهایی که دم از آزادی ِ بیان می زنند در واقع حواسشان نیست که حرفی برای گفتن ندارند و دست ِ آخر تریبون ِ دیگران می شوند....



  • .:.چراغ .:.

سلام آقای نیستانی؛

خسته نباشید ... قلمتان سبز ؛ البته از نوع لجنی اش!خیلی خوب روی کاغذ پیاده می کنید پیش داوری های ذهنی تان را... قضاوت ِ قلمتان مستدام !!!

و اما غرضم از نوشتن ِ این سطرها عرض ِ "خسته نباشید" و "خدا قوت" نبود . چرا که می دانم دوستان ِ کاخ های  سرخ و سفید از این حیث حسابی از خجالتتان در می آیند ...

چند روز پیش کاریکاتوری دیدم از شما...در یکی از شبکه های اجتماعی ِ معلوم الحال؛ مضمونش تمسخر ِ نامه انداختن به چاه جمکرانبود(اعتقادی که به گمان شما به خرافه شبیه است!)و القای ِ عقیده تقلب در انتخابات( خرافه ای که اسمش را گذاشته اید عقیده(!

 

فقط می خواستم بگویم و بدانید که :

من و امثال من باز هم چادر سیاه سر می کنیم و  نامه می نویسیم برای آقای عصرهای جمعه و باز هم می رویم قم و می 

اندازیمش توی چــــاه ِ جمکران ... تا شما و امثال شما همیشه سوژه داشته باشید برای کاریکاتورهایتان و در آن برهــــوت ِ خوش آب و هوا دچـــار قحطی سوژه نشوید ... که همین دچار یاس فلسفی تان بکند و خودکشی تان بشود مایه ی اندوه ِ آقایمان   ! مثل کشته های جَمل که تا مدتها دل علی(ع) را سوزاندند ...

 

شما هم ادامه بدهید به ترواش ِ انتزاعات ذهنی تان و خدای نکرده،زبانم لال،یک وقت فکر نکنید شاید ذره ای بوی انحراف بدهد قلم تان؛

 

 

پ.نـ : این نامه تنها، جوابیه ای بود حواله ی این کاریکاتور که حتی نمی دانم تاریخ تراوشش را و اتفاقی دیدمش ...

 

 

 

  • .:.چراغ .:.

آره

کشور من درختی شده که از یک طرف کرکس ها تیشه بر ریشه اش گذاشته اند! و از طرفی موریانه ها هر روز یکی از شریان های حیاتی اش را می جوند...برگهاش زرد و میوه هاش آفت زده اند...

اما تمام ِ قوت ِ دل ِ من به دستهای محکم و خستگی ناپذیر ِ باغبان ِ غریبِ همیشه بیدار است ...

  • .:.چراغ .:.
این برداشت من بود از بعضی شخصیتهای روشنفکر نما! شرح هم ندارد....

  • .:.چراغ .:.




می دانی پری ...

من نمی خواستم حقیقت مثل یک
 سیب دهان زده به من برسد...من حقیقت را ناب، خالص و بکر و وبی غل و غش می خواستم و به گمانم این توقع زیادی نبود...ها؟



خب او یک رئالیست است؛یک رئالیست ِ باهوش ِ کتابخوان ِ تحلیلگر ِ جسور؛

و من شیفته ی جسارت، سماجت، شجاعت، اراده،افکار و دل به دریا زدن های گاه به گاه اویم.

و  خیلی کوچکتر از آنم که بخواهم او را نسبت به مسیری که می رود حتی مردد کنم!اما با این حال و با وجود علاقه و احترام و تحسینی که نسبت به او قائلم، واقعیتی که او به آن می بالد دلزده ام می کند...و تقریبا _ با وجود تمام شک و شبهه های ذهنی ام_ مطمئنم در اینکه نمی خواهم به چیزی که او به آن رسیده برسم، تردید ندارم.

می دانی پری...گاهی وقتها حس می کنم بیشتر فلاسفه یکجورهایی ابله اند ... ابله هایی که نتوانسته اند از پس حل مسائل ساده بربیایند و بیخودی آنها را پیچیده کرده اند ... و ماها هم بیخودی مشتاق تماشای هستی از دریچه ی این پیچیدگی ها شده ایم ...

همه چیز خیلی ساده تر از آن است که فکرش را بکنی ... و جواب سوالهای من و تو وحتی سوفی به پیچیدگی آنچه فلاسفه نطق می کنند نیست... حس می کنم آدم هایی که بویی از عشق نبرده اند فیلسوفهای بهتری از آب در می آیند ...

من فکر می کنم من و سوفی و امثال ما یک چیزی توی وجودمان کم داریم...یک خلا؛ وگرنهحکایت عینک هایی که هر روز نمره شان بالاتر می رود اما تاثیری روی دید بهتر مان ندارند و درعوض هر روز ما را به خود وابسته تر می کنند چیست ؟

چندوقت پیش داشتم به مسیر اعتقادی ام توی این یکسال اخیر فکر می کردم(به فراز و نشیبهایی که هیچ توجیه محکمی برایشان ندارم)و به حرفهای اخیر او : فاطمه! من هروقت تو رو دیدم یا مطهری دستت بود، یا ع-ص ... خسته نشدی ؟ بسه دختر..."

سکوت کردم اما حالا که بهتر فکر می کنم، می بینم  حق با اوست؛ منخیلی وقت است کتاب به دست شده ام! اما مسئله اینجاست که همیشه به ناخنکی قانع شده ام و مطهری و ع-ص را طوری که او کافکا و کامو و نیچه را شناخته و جویده و بالا آورده حتی نخوانده ام!!

این تکه خوانی ها، این ناخنک زدن ها، این سهل انگاریها و سرسری رد شدنهای خودم بوده که کار را به اینجا رسانده ... می دانی مثل چی می ماند؟

مثل اینکه بخواهی تکه خرده های آینه ی حقیقتی را که شکسته ای از روی خاک وخل جمع کنی و حاصلش فقط خستگی و  زخم و زیلی شدن دستهات باشد و خونی که بند نمی آید...

وقتی سایه ی تردیدها و انکار ها و قضاوتها پنجه بر نور حقیقت می کشند، این حقیقت راه راه ...این حقیقت تکه تکه مثل پازلی با قطعات گم شده و جابجا، نه تنها آدم را به نور نمی رساند که بیشتر در گرگ و میش ِ وهم و جهل وناامنی رهایش میکند...

استاد چه زیبا نصیحت می کند آدمی را که در اثر شک ها و تردیدها و سایه ها به جنون   رسیده بود:

"  اگر الحاد را پذیرفتی، الحاد عملی و مادیگری پر و پا قرصی باشد که تا آخر عمر هم از آن     جدا نشوی و حتی تا روز قیامت با آن برانگیخته شوی و به حضور خدا بیایی..."



  • .:.چراغ .:.