اینجا چراغی روشن است

زمین می لرزد و من به خودم می آیم. 

و فکر می کنم به اینکه وقتی پای مرگ وسط بیاید ما آدم ها هیچ فرقی با هم نداریم.

زشت و زیبا، زن و مرد، پیر و جوان، مذهبی و غیرمذهبی و... .

بدبختانه هیچکدام تا ابد فرصت نداریم کارهایی را که باید، انجام دهیم.

 ممکن است همه کارهایمان نیمه تمام رها شود... و یا حتی شروع نشده... شاید در ذهن و قلبمان کلی ایده و نیت خوب داشته باشیم اما با دست دست کردن همه چیزمان بر باد برود.

کودکی را تصور کنید که توی اتاقش مشغول بازی ست، ناگاه همه چیز توی هوا معلق می شود. کودک، اسباب بازی هایش و تمام اشیاء توی اتاق... کمی بعد حتی اتاق هم معلق می شود... همه چیز از جا کنده می شود و در کسری از ثانیه به سمت یک تونلِ مکنده کشیده می شود... و بعد انگار هیچ وقت نبوده است!

یک روز هم می رسد که تونل مرگ ما را با تمام افکار و آرزوهایمان در کام خود بکشد و بعد انگار هیچ وقت نبوده ایم.

  • .:.چراغ .:.
اول. کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم.
با بی برنامگی، بی نظمی، باری به هر جهت بودن در خیلی از کارها، تصمیم های مقطعی، خیالپردازی های بی حد و حصر و خوابهای آشفته ای که هر کدام شان یک مثنوی هفتاد من است. و ایضاً کلی نوشته های پرت و پلا و نصفه و نیمه که دور و برم ریخته اند و مثل زنان صیغه ای ناصرالدین شاه در کنج اندرونی در انتظار گوشه ی چشمی به سر می برند.
کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم و به این فکر می کنم که اگر بی نظم نبودم و توانِ پذیرش عمر کوتاه و سایر محدودیت های بشری ام را داشتم، زندگی ام چقدر روی ریتم و روال بود. چقدر بیشتر رشد می کردم و چه آدم محشری می شدم. در عوض لذت درک خیلی از تجربه ها، تخیل ها، کتاب ها و اندیشه ها را از دست می دادم. راستی لذّت مهم تر و اصیل تر است یا رسیدن به نتیجه مطلوب؟ 

دوم.به نظرم روانشناسی برخلاف اذعان عده ای، یک علم بیهوده ی مشکوک و سراسر سیاه که در خدمت استعمار است، نیست. نقاط روشن زیادی دارد. به شخصه روانشناسی را از بابت اینکه گیر و گورهای آدم را نشانش می دهد، دوست دارم. به نظرم روانشناسی و روانپزشکی یکجورهایی آدم را توی لوله آزمایشگاهی می ریزند و به صورت شسته و رفته بررسی اش می کنند. بدی اش این است که اگر بخواهی زیادی به روانشناسی بها بدهی باید توی آن لوله بمانی و هرچه آنها می گویند بگویی چشم. در صورتیکه به شخصه دوست ندارم زیر سلطه روان شناسی (یا کلا علوم انسانی) بروم و آن را تا حد توصیف و تعریف اختلالات مفید می دانم. وقتی که فهمیدم چه دردی دارم، دیگر خودم را محدود به تکنیک ها و استدلال هایش نمی کنم. خلاصه اینکه خیلی از راهکارهای روانشناس ها را نمی پسندم ولی به نظرم، در وضعیتی که تا رسیدن به روانشناسی بومی فرسنگ ها فاصله داریم، همین روانشناسی غربی در مرحله توصیف و تعریف بیماری ها و اختلالات به کارمان می آید. 

همه اینها را گفتم که برسم به معرفی کتاب زیر:

اروین.د.یالوم روان درمانی است (بود) که برخی تجربیاتش را در قالب رمان نوشته است. وقتی نیچه گریست مثلا؛ 
در کتابِ بالا، یالوم تجربه های روانشناسی اش را در قالب چند داستان کوتاه بیان کرده است. مضمون داستان ها هراس از مرگ است و بعد از خواندن کتاب، آدم  به این نتیجه می رسد که: آدمی که نتواند با مرگ کنار بیایید با زندگی هم نمی تواند کنار بیاید؛ در کتاب مخلوقات فانی، مراجعان یالوم، هرکدام از مسئله ای در زندگی رنج می کشند. یالوم اما معتقد است این رنج ها (از جمله اختلال در روابط اجتماعی، ماندن در گذشته، خودارضایی، وابستگی به دیگران، کنار نیامدن با خانه سالمندان و... ) ریشه در مسئله ی هراس از مرگ دارد.
جالب ترین قسمت کتاب برای من آنجا بود که پیرمردی به یالوم مراجعه می کند و می گوید که زندگی در خانه سالمندان برایش سخت است، چون عادت ندارد در چهارچوب برنامه های روزانه ی مشخص زندگی کند و دوست دارد دست به تصمیم های لحظه ای و کارهای آنی بزند. و یالوم این مورد را هم به هراس از مرگ نسبت می دهد. 

 سوال این است که فرار از نظم و برنامه ریزی دقیقا چه نسبتی با هراس از مرگ دارد؟ 
به نظرم آدم وقتی نظم را بپذیرد، محدودیتِ زمانی را پذیرفته است. پذیرش محدودیت زمانی هم به معنای قبول این حقیقت است که ما تا ابد زنده نیستیم. و باید از این زمان محدود به نحو احسن استفاده کنیم. ما موجوداتی فانی با عمر و توان محدود هستیم که وقتی نظم را پس می زنیم، در واقع می خواهیم از مرگ فرار کنیم و احساس کنیم که حاکم تام و تمام زمان و زندگی مان هستیم. این البته برداشت من بود و نمی دانم تا چه حد درست است!

  • .:.چراغ .:.


روزهای سختی گذشته است بر زنان و دختران این کره ی خاکی و هنوز هم بارهای بزرگی را بر شانه های کوچکشان می گذارند. 

چه آن وقت که آنان را خرید و فروش می کردند و یا بی هیچ جرم و جنایت زنده به گورشان می کردند؛ چه حالا که در جبهه های جنگ روسری از سرشان می کشند و در خاک های امن به آن ها تجاوز کرده و جسدشان را مثله می کنند؛ از ستایش و آتنا و بنیتا و... گرفته تا این دختر سوری که سعی دارد با چنگال از مادر مرده اش دفاع کند، تا صاحب این روزها_ حضرت معصومه (س) _ چه رنج ها و سختی ها که بر این تن های تنها و ظریف نرفت.

ما زن ها با همین شانه های نحیف، تمام بارهای سنگین بشری را پایاپای مردان  به دوش کشیده ایم... این ماییم که هر جا مردی شهید شد و  علمش به زمین افتاد آن را دوباره بلند کردیم و نگذاشتیم که حقیقت شهید شود.

  • .:.چراغ .:.

انتشار عکس های بی حجاب نامداری مرا هم تا حدی شگفت زده کرد. اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم شگفتی ام بیشتر به خاطر سلبریتی بودن اوست نه عکس بی حجابش. چرا که در این سال ها بارها و بارها نمونه مشابه را در بین اطرافیانم دیده ام. خیلی ها هستند که پوشش شان در دانشگاه یا محل کار با پوششی که در خیابان و پارک و جنگل دارند زمین تا آسمان فرق دارد. مشکل از نامداری و نامداری هاست یا از سیستم فرهنگی معیوبی که آدم ها را به سمت این دوگانگی ها سوق می دهد؟

 در یک جامعه ی شبه مدرن که آدم ها روزی هزار بار عقاید و باورهای شان را بازنگری می کنند_که این بازاندیشی ها اقتضای مدرنیت است_اما تحت فشار اهرم های سنتی اغلب مجبور به مخفی کردن باورهای جدیدشان می شوند، رخ دادن این دوگانگی ها عجیب نیست.  

قضیه ی نامداری فقط  یک واقعیت اجتماعی را (که خیلی ها نمی خواستند ببینند) برجسته کرد و او به دلیل شهرتش، به جای همه ی دخترها یا بهتر است بگویم آدم هایی که چنین روشی را پی گرفته اند، سنگسار کلامی شد! از طرفی آزاده نامداری یک برند بود. برندِ زنِ محجبه ی مدرن، که صدا و سیما ساخت و بزرگ کرد و چسباند روی پیشانی نظام جمهوری اسلامی. و حالا فقط داغش مانده است بر پیشانی همه مان!

نامداری می گوید روسری از سرش افتاده است. ما هم بنا را بر صحت این ادعا می گذاریم. لزومی هم ندارد در موردش واکاوی کنیم و بیش از این خودمان را در جایگاه قاضی و او را در جایگاه متهم قرار دهیم. اصلا شخص آزاده نامداری را بگذاریم کنار و بچسبیم به اصل قضیه. یعنی به سیستم معیوبی که به جای اینکه آدم ها را به حقیقتی مومن کند، یا دلزده شان می کند و یا کاری با آنها می کند که هویت های دوگانه برای خودشان دست و پا کنند. واقعیت این است که حتی اگر قضیه کشف حجاب نامداری رنگی از حقیقت نداشته باشد، افراد  زیادی با هویت های معجول در این جامعه زیست می کنند.

  • .:.چراغ .:.

کاش آن‌هایی که نمی‌خواهند رای بدهند... همه‌ی آن‌هایی که نمی‌خواهند رای بدهند یادشان بیاید همه‌ی آن روزهایی را که احساس کرده‌اند کمی به آینده این کشور و مردمش علاقه‌مندند. و کاش دریغ نکنند سهمِ کوچک‌ِ بزرگ‌شان را در آبادانی کشوری که از شرق تا غرب٬ این همه چشم به آن دوخته شده است. کشوری که بخشی از هویت ماست. 

آن‌ها که نا امید و بی حوصله توی خانه‌هایشان نشسته‌اند... آن‌ها که درد و فقر یا شاید بی‌سوادی و جهل یا شاید هم حب و بغض‌های سیاسی٬ گلوی قلم‌هایشان را فشرده است تا هیچ بنویسند و هیچ در صندوق بیندازند و هیچ بکارند... کاش همه‌‌ی آن‌‌ها می‌دانستند دنیا٬ فارغ از قهر و غضب و بی‌تفاوتی‌ ما هم‌چنان در تلاطم است و آدم‌ها و دولت‌ها می‌آیند و می‌روند و از این همه٬ تنها جوهری بر کتاب‌های تاریخ‌مان می‌ماند. و این تاریخ‌ها را ما می‌نویسیم با همین مشت‌های پر و پوچ‌مان! 

دوستی می‌گفت: نمی‌روم چون مسئولیت سنگینی‌ست. این‌ها همه سر و ته یک کرباسند و هیچ نمی‌کنند مگر غوغا.

گفتم: هرچقدر هم که این مسئولیت سنگین باشد٬ من و تو با همین بهره‌ای که از عقل و آگاهی داریم و در همین شرایط تصمیم‌مان را می‌گیریم و پای تبعاتش می‌ایستیم. بزرگترهای‌مان ـ آن‌ها که عقل بزرگتری دارند ـ  مترها و معیارها را داده‌اند. هیچ‌کس هم نوسترآداموس نیست! اصلا خدا اگر می‌خواست آینده را پیش پیش بفهمیم که دیگر نه عقل معنا پیدا می‌کرد و نه اختیار. معنای زندگی به همین انتخاب‌هاست. به همین تکاپوهای به‌ ظاهر کوچک اما بزرگ.
انگار هیچ‌کدام‌مان از من و توی کوچک تا فلان مسئول بزرگ٬ یاد نگرفته‌ایم مسئولیت کارها و تصمیم‌های‌مان را بپذیریم. بخدا که توی خانه نشستن و نق زدن به جان این و آن و بهانه گرفتن که چرا آن نیامد و چرا این نشد و چه و چه از عهده بچه‌های خردسال هم برمی‌آید. آدمی که از خودش نظری نداشته باشد یا به هر بهانه و توجیه تا پای صندوق رای نرود٬ فردا پای هیچ‌کدام از انتخاب‌هایش نخواهد ماند و برای تغییر هیچ تلاش مثبتی انجام نخواهد داد. 

من هم یک آدمم. یک آدمِ معمولی که مثل خیلی‌‌های دیگر٬ هزار و یک درد کشیده‌ام از رفت و آمد این حزب‌ها و آدم‌های ناراست و کج و معوج. من نه فعال اجتماعی‌ام نه آن‌چنان دغدغه‌مند و دلسوزِ نظام که جان بر کف توی ستاد‌ها بدوم... کاش بودم! اما نیستم. من یک آدم معمولی‌ام که نمی‌خواهم از معمولی‌ترین کار ممکن برای تغییر تاریخ کشورم دریغ کنم. از این‌که کمی وقت بگذارم برای دیدن مناظرات و کمی وقت بگذارم برای شنیدن و تحلیل نظرات موافق و مخالف و کمی وقت برای رفتن پای صندوق و نوشتن اسمی روی برگه‌ای که می‌رود لای هزاران برگه دیگر... قطره‌ای میان‌ دریا. دریایی که موجودیت موج‌هایش به همین قطره‌هاست. موج‌هایی که ظرفیت ایجاد تغییرها را دارند... .
 
ترجیح می‌دهم من هم توی آن دریا و لای آن موج‌ها باشم تا نشسته بر ساحل٬ دست روی دست٬ چشم به راه قایقی که بیاد و مرا دور کند از این خاکِ پر آشوب!

  • .:.چراغ .:.

اول.

من اصلاح‌طلب نیستم. اگر اصلاح‌طلبی به معنای فاصله گرفتن از ارزش‌های انقلاب و نظام است. اگر اصلاح‌طلبی به معنای جستجو کردن تمام آمال و آرزوها در دستان آلوده به خون و خیانت‌کار غرب است. اگر اصلاح‌طلبی به معنای عقب بردن مرزهای ارزشی و کمرنگ کردم آرمان‌های انقلاب است. من اصلاح‌طلب نیستم اگر اصلاح طلبی به معنای منفعت طلبی و کتمان حقایق برای حفظ حزب است.

من اصول‌گرا نیستم. اگر اصول‌گرایی به معنای مصلحت‌اندیشی و توجیه هر گونه فساد به بهانه‌ی حفظ نظام و اسلام است. من اصول‌گرا نیستم اگر اصول‌گرایی به معنی تعصب داشتن روی اشخاص و بت ساختن از آن‌هاست. من اصول‌گرا نیستم اگر اصول‌گرایی مساوی سکوت در برابر ظلم‌ و آه مظلوم است. من اصول‌گرا نیستم اگر اصول‌گرایی به معنای روی‌کار آوردن آدم‌های باتقوای بی‌تخصص است. که شهید چمران‌مان گفته است: کسی که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد بی‌تقواست. 

 امیدوارم به زودی یک جریان سوم از بین این دو ظهور کند. جریانی عدالت‌خواه و مطالبه‌گر که وابسته به آرمان‌ها و ارزش‌ها باشد نه اشخاص و احزاب. جریانی که برای به پا خواستن بر علیه ظلم دل دل نکند. جریانی که به بهانه اصلاحات به دنبال برانداختن نظام نباشد. تا فکر نکنند هرکس برچسب اصلاح طلبی خورد بی‌دین است. جریانی که حقیقت را ذبح نکند تا فکر نکنند هرکس برچسب انقلابی خورد با هر فساد و ظلمی که به اسم اسلام و انقلاب می‌شود موافق است. 

دوم.

گروه‌های تلگرامی یک مزیت بزرگ دارند. آن هم این است که آدم در گروه‌هایی عضو می‌شود و با‌ اشخاصی بحث می‌کند که در دنیای واقعی محال است با تو هم‌صحبت شوند و انقدر شفاف و صریح از عقایدشان بگویند. در یک گروه تلگرامی حامی روحانی صحبت از اصلاح طلبان و ماهیت اصلاح‌طلبی شد. خیلی صریح و روشن حرف زدند از اهداف‌شان برای تغییر نظام. گفتند که انقلاب و شورش هزینه دارد و بی‌ثمر است اما در عوض می‌شود از مجرای قانون و تحت لوای یک جریان سیاسی آرام آرام همه چیز را تغییر داد و به آزادی‌ و تمدن و توسعه‌ی غربی دست پیدا کرد. که هدف‌ها بلند مدت است و برنامه‌ریزی‌ها حساب شده. که روحانی تا بحال خوب پیش رفته است و مطمئنا بسیاری از برنامه‌هایش را در چهار سال دوم عملی می‌کند.
دیدم کسانی دارند برای پیش‌برد این جریان اتاق فکر تشکیل می‌دهند که ذره‌ای به نظام و انقلاب و حتی دین دلبستگی و اعتقاد ندارند اما به قول خودشان مجبورند از طریق این جریان به داخل نظام نفوذ کنند تا به تدریج و در طی دهه‌ها همه چیز را تغییر بدهند. و شاید آن دوستِ‌ چادریِ معتقدِ اصلاح‌طلبم اگر این حرف‌ها را می‌شنید و می‌خواند کمی دچار تردید می‌شد. شاید هم نه... .

و خب این‌ها باعث می‌شود منی که دلم به این انقلاب و نظام با همه کاستی‌ها و نقص‌هایش خوش است و به آینده‌ای بهتر  و روشن‌تر برای کشورم و اسلام امیدوارم پایم را از ورطه‌ی این جریان بیرون بکشم.

و اگرچه می‌دانم با روی کار آمدن آقای رئیسی همچنان کم و کاستی‌های بسیاری وجود خواهد داشت و ایشان مبری از خطا و اشتباه نیست و معجزه نمی‌کند با این حال تقریبا مطمئنم که نمی‌خواهم به کسی مثل آقای روحانی رای بدهم که افراد مذکور با آن امیدهایِ‌ زننده به او دل بسته‌اند. 

  • .:.چراغ .:.

آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند:

آدم هایی که ذاتا خوش اخلاق اند!

آدم هایی که ذاتا خوش اخلاق نیستند!


آدم هایی که ذاتا خوش اخلاق اند محبوب اند و مطلوب جامعه! نیازی نیست زحمت زیادی به خودشان بدهند. هر حرفی می زنند و هر کاری که می کنند برخاسته از آن مهربانی و شفقت ذاتی شان است و در نتیجه نرمال و مورد قبول.

 آدم هایی که ذاتا خوش اخلاق نیستند... بیچاره آدم هایی که ذاتا خوش اخلاق نیستند! مثلا آدم های خودخواه! آدم های حسود! آدم های کم صبر و تحمل! آدم هایی که خسیس اند و دوست ندارند از داشته هایشان به دیگری ببخشند. یا مثلا آنقدرها دلسوز و صبور نیستند. با این حال، جان می کنند تا خوب باشند. یک پاسبان درون دارند که مدام باید حواسش به همه خروجی هایی که از زبانشان ساطع می شود باشد! باید حسابی عرق بریزند تا تبدیل به آدم خوبه شوند.


+ و دقیقا برای همین است که در دین و روانشناسی تاکید شده است بر قضاوت نکردن و مورد مقایسه قرار ندادن آدم ها. ما نمی دانیم فلان آدمِ گنده دماغ، برای اینکه کمی خوش اخلاق تر بشود چه نذر و نیازها که نکرده! چه سختی ها که نکشیده ! و خب شاید خیلی هم موفق نبوده. راحت مقایسه اش می کنیم با آن یکی که مهربانِ بالفطره است.

  • .:.چراغ .:.


چند وقت پیش فیلمی دیدم که باعث شد تیتر بالا به ذهنم برسد. فیلم ماجرای خانواده ای را روایت می کرد که در جامعه آمریکا با یک شب خاص زندگی می کردند؛ شبِ پاکسازی. در واقع دولت برای پایین آوردن نرخ قتل و فقر و تجاوز در کشور، به شهروندانش اجازه داده بود که یک شب در سال(شب پاکسازی) هر نوع جرمی را مرتکب شوند تا هم انرژی های منفی شهروندان تخلیه شود و هم جامعه از لوث وجود فقرا و بی خانمان ها پاک شود. جیمز(پدر خانواده) فروشنده دیوارهای امنیتی است و از این راه ثروت قابل توجهی به دست آورده است. در شب پاکسازی او دیوارهای امنیتیِ اطرافِ خانه­ اش را فعال می کند وبه خانواده اش دلگرمی می دهد که هیچ خطری آنها را تهدید نمی کند. پسر کوچک خانواده که نسبت به این رسمِ خونین معترض است، از طریق دوربین های امنیتی محوطه، مردی آشفته و زخمی را می بیند که در حوالیِ خانه شان می دود و درخواست کمک می کند. پسرک دیوارهایی که امنیت خانه شان را تامین می کند کنار می زند تا به او پناه دهد؛ و این آغاز ماجراست...

این فیلم بی اینکه بخواهد شعار بدهد، مفاهیم ارزشمندی را به نمایش در می آورد. مثلا مفهومِ ابتلا را. اینکه همه مان، خواه ناخواه یک روز در بوته ی سخت ترین آزمایش ها قرار می گیریم. در اینجا جیمز که یک بوژوای بی خاصیت است، در دو راهی خیر و شر گرفتار می شود. بین تحویلِ یک بی خانمان به قاتلانِ بی رحمِ بیرون خانه اش و تامین امنیت خانواده، یا حفظ جان او و به خطر انداختن امنیت خود و خانواده اش؛ و در نهایت راه سخت تر را انتخاب می کند و دلیرانه کشته می شود!

آنچه از این فیلم برداشت کردم، این بود که انسان حتی اگر بخواهد هم، نمی تواند نسبت به آنچه در جامعه و حتی در جهان می گذرد بی تفاوت باشد. و هر چند بخواهد در لاک بی تفاوتی و امنیت فرو برود، بالاخره یک روز این دیوارهای به ظاهرِ سختِ امنیت و بی تفاوتی فرو می ریزند و او را به متنِ فاجعه وارد می کنند. در این فیلم، آنچه که جیمز را وارد معرکه کرد، علاقه و دلبستگی هایش(خانواده ای که جیمز به دلیل حمایت از آنها دیوار دور خانه اش کشید) بودند. آدمی که دیوارهای امنیتی(بی تفاوتی) به مردم می فروخت حالا خودش به دل ماجرا می زند و باید بهای آن را بپردازد.

پ.ن: عکس مربوط به یکی از هزاران خانواده ی مسلمانی است که در جنگ بی خانمان شدند. آنچه که این عکس را با این فیلم مرتبط می کند، مفهوم پاکسازی است! غرب با جنگ های خونینی که در سالهای اخیر بر علیه مسلمان به راه انداخته است و آدم را به این باور می رساند که از نظر دولت های غربی همه مسلمانان باید از دنیا محو شوند تا دنیا پاک شده، به جای بهتری برای زندگی تبدیل شود.


پ.ن2: دوست محترمی که با اسمِ "بیانیه"، بیانیه می دهید و هیچ آدرس و نشانی هم از خودتان به جا نمی گذارید، فکر می کنم وبلاگ را اشتباهی آمده اید!


  • .:.چراغ .:.

ترامپ تنها یک بلندگوست. فریاد رسای همه ی سیاستمدارنی که طی این سالها به سختی و بخاطر منافع شان خفه خوان گرفته بودند. ترامپ فریاد رسای آمریکاست... .

سیاستمدارانی که او را معروف کردند، رسانه هایی که سنگش را به سینه زده اند و مردمی که به او رای دادند؛ همه با هم به دستان کوچکِ آن پسربچه ی پنج ساله دستبند زدند.

توپی را که ترامپ جلوی پایش گذاشته است، اوباما و بوش و کلینتون و از آنها مهم تر آدم های پشت صحنه، توی زمین کاشته اند و حالا انصاف نیست همه انتقادها متوجه کسی باشد که قرار است آن را شوت کند!

باید از همه ی آنهایی که به این دیوانه توپ، لباس ورزشی و زمین فوتبال دادند بیزار بود! 

ترامپ به تنهایی ترامپ نشده است.


بعدا نوشت: به روی کار آمدن ترامپ یک حسن بزرگ داشت. حسنی که شاید به تمام عیب هایش بیرزد. و آن اینکه به مردم دنیا یک فرصت جدی برای شناختِ آمریکای واقعی و انتخاب راهشان داده شد.

  • .:.چراغ .:.

سه چیز مردم را وادار می کند که بخواهند تغییر کنند: 

رنج

 ملال 

و آگاهیِ فکری.

وقتی افراد به حد کافی رنج دیدند، وقتی سال ها به در بسته زدند و خسته شدند، وقتی سال ها راه به خصوصی را رفتند و سودی نبردند، وقتی که از نظر جسمی و روحی سقوط کردند، سرانجام لحظه ای فرا می رسد که می گویند: «دیگر بس است!»

ملالت هم باعث می شود آدم ها بخواهند تغییر کنند. آنها مدام عمرشان را با «خب که چی؟» می گذرانند تا آنکه بالاخره مهم ترین خب که چی را فریاد می زنند و مصرانه می گویند زندگی باید چیزی بیش از این باشد. 

سومین چیزی که مردم را وادار به تغییر می کند کشف این مطلب است که می توانند


از کتاب «ماندن در وضعیت آخر»، ترجمه ی «اسماعیل فصیح».

  • .:.چراغ .:.