اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است


بچه که بودم حوالی ِخانه مان یک خرابه ی قدیمی وجود داشت که به مرور زمان، پناهگاهِ سگ و گربه های ولگرد شده بود. بهار که می شد و باران که می بارید اطراف این خرابه پر از قورباغه میشد (ملتفید که قورباغه ها در آب و خاک مرطوب رشد می کنند؟)

یادم می آید یک روز غروب اطراف خانه مان مشغول سنگ جمع کردن بودم(از سرگرمی های دوران کودکی ام جمع کردن انواع و اقسام سنگهای رنگی بود) که دیدم پسرهای محله به طرز مشکوکی اطراف خرابه جمع شده اند و قیل و قال می کنند. نزدیک تر رفتم و از دیدن ماجرایی که اتفاق می افتاد دلم ضعف رفت...

کنار چاله ای که پر از قورباغه های ریز و درشت بود چند تا آجر ردیف کرده بودند، قورباغه ها را یکی یکی از توی چاله درمی آوردند، روی آجرها می گذاشتند و با کوبیدن آجر روی تن و بدنِ شان آنها را له می کردند...خلاصه یک سلاخ خانه ی درست و حسابی راه انداخته بودند.
 بغضم را قورت دادم ، رفتم جلو و با عصبانیت شروع کردم به تهدید کردنشان! گفتم می روم به پدر و مادرشان می گویم که چه قاتل های بزرگی هستند. از خدا و آتش جهنم و حساب روز جزا حسابی ترساندمشان و .... اما حرفهایم افاقه نمی کرد و زورم هم به شان نمی رسید... مایوسانه کنار چاله ایستادم. چشمم افتاد به قورباغه ی بزرگی که روی پشتش قورباغه کوچک تری را سوار کرده بود و دوتایی از چاله بیرون افتاده بودند و قور قور می کردند. یواشکی هر دو تا را -که پیش خودم مادر و فرزند فرضشان کرده بودم- برداشتم و توی پوستِ پفکی که توی کیفم بود گذاشتم. بعد هم بردم توی خانه و دور از چشم مامان زیر خرت و پرت های انباری قایمشان کردم.

 آن روز فهمیدم پسرهای محله، همبازی هایم، بی رحم ترین آدم های دنیا هستند... فهمیدم توی دنیا آدمهای پستی وجود دارند که از قدرتشان برای کشتن موجودات بی دفاع و ضعیف استفاده می کنند و از هیچ چیز هم واهمه ای ندارند... نه از پدر، نه از خدا و نه آتش جهنم! هنوز هم صدای خنده هایشان توی گوشم است...

  • .:.چراغ .:.

  • .:.چراغ .:.

کماکان زنده ام ... کماکان نفس می کشم و چیزهایی میخوانم و می بینم و می نویسم؛ خلاصه زندگی می کنم. با اینکه هیچ اتفاق خاص و تازه ای نیفتاده اما  احساس می کنم دارم وارد برهه ی تازه ای از زندگی ام می شوم. دوستی می گوید چقدر عبور از مراحل زندگی سخت است. خیلی از دوستان هم از الان دلشان برای هم تنگ شده(موضوع پایان دوره ی کارشناسی و کلاس های چهارساله است با دلتنگی های معمول). من اما احساس خوبی دارم. کمی هیجانِ شیرین به اضافه ی  دلواپسیهای معمول و امیـــد؛

این روزها بیش از هر چیز بابت تصمیم ِ تازه ام خوشحالم! راستش ماه ها بود در کشاکش کنکور ارشد، بین خواندن و نخواندن گیر افتاده بودم. یکجورهایی زندگی ام را فلج کرده بود  کنکور... فکرش هر لحظه با من بود اما نمی دانم چرا در خودم توانایی و اراده ی خواندن را نمی دیدم و فقط درد ِ وجدان بود که صمیمانه همراهی ام می کرد! فعلا گذاشتمش کنار و تصمیم گرفتم مشغول به کار شوم. در واقع یک سال این  فرجه را به خودم داده ام که در غربت تهران بمانم و تجربه کنم. قطعا تنها در تهران ماندن کار ساده ای نیست. واجب هم نیست. اما یک جورهایی می شود گفت این یک کنکور کاملا شخصی و خصوصی ست که خودم برای خودم برگزار می کنم. دعا کنید نتیجه اش موفقیت آمیز باشد و بتوانم سرم را کمی بالا بگیرم... .



دقت کرده اید در همه ی کارها یک یا چند نفر بهتر از شما پیدا می شوند؟ من که تازگی ها دست به هر کاری می زنم؛ می بینم چندین نفر خیلی بهتر و حرفه ای تر از من دارند آن کار را انجام می دهند و با خودم می گویم  دیگر چه احتیاجی به من است؟ و یا در حالت خوش بینانه ترش از خودم می پرسم چه کاری توی این دنیا وجود دارد که مخصوص ِ من باشد؟ می گویند خداوند هر انسانی را به خاطر استعداد و توانایی ویژه ای که در او نهان است آفریده  و از این بابت همه ی آدم ها با هم فرق می کنند واگرنه آفریدن انسان های تکراری کاری عبث بود که دور از شان خداست! پس باید یک چیزی  درون من باشد که شبیه ِ آن در هیچ  آدم دیگری یافت نشود. فعلا که به نتیجه نرسیده ام...


و اما یک اعتراف... راستش قلمم اعتماد به نفسش را به کل از دست داده است! یعنی نمی تواند مثل قبل ترها بیاندیشد و بنویسد. ساده تر بگویم از نوشتن می ترسم. منظورم روزانه نویسی نیست. منظورم نوشتن از دردهاست که به نظرم رسالت اصلی ِ هر قلمی  است. احساس می کنم عقاید و باورهایم مدام از توی ذهنم سر می خورند و می ریزند بیرون و  ته مانده ی شان چنگی به دل نمی زند.قبل ترها(قبل از این وبلاگ) برای نوشتن جسارت بیشتری داشتم. نگاه و تحلیلم را از وقایع دور و بر، ساده و بی ادعا می نوشتم. اما حالا، هم شک نسبت به باورهایم و هم ترس از کژ اندیشی و کژ نویسی نمی گذارد بنویسم. نمی دانم چه می توان کرد... شاید هم این  ترس و احتیاطی که منجر به زندانی شدن قلمم تا اطلاع ثانوی شده، درست باشد. در هر حال این وضعیت را دوست ندارم...


+ راستی نتواستم نگویم راه ِ جنوب (کمتر از دو ماه دیگر) در پیش است و دل توی ِ دلم نیست(یک چیزی می نویسم و یک چیزی می خوانید!!). در این یک مورد، اصلا اصلا نمی توانم احساساتی نباشم و احساساتی عمل نکنم...




  • .:.چراغ .:.