اینجا چراغی روشن است

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است


بعضی ها نمی خواهند باور کنند که "اندیشه" و "فکر" هم بیمار می شوند. یعنی همانقدر که استعداد ِ رشد و پرورش دارند زمینه برای مریض شدنشان هم مهیاست. آن هم با وجود این همه ویروس و باکتری و میکروب هایی که در محیط وول می خورند و به سرعت برق منتشر می شوند.فکر من ممکن است دچار مسمویتی ساده شود و نهایتا با چند تا قرص و سرم و شستشو بهتر شود.

اما این امکان هم وجود دارد که مبتلا به بیماری های مهلکی مثل سرطان شود! یا بدتر از اینها بیماری های مسری مثل: طاعون.

واقعا باید به بعضی ها گفت مرض ِ فکری داری... اندیشه ات مریض است.  لطفا گور ِ فکرت را از جامعه گم کن! بیماری ات مسری است آقا یا خانم محترم! چطور وجدانت اجازه می دهد فکرِ طاعونی ات را به جان فکرهای دیگر بیندازی و سلامت و آزادی شان را تهدید کنی؟

واقعیت این است که ماها همیشه بیش از آنکه به فکر و ذهن آدم ها بیندیشیم به جسم شان پرداخته ایم. رفیق ِ من وقتی سرما می خورد یک ماسک گنده می زند روی صورتش و یک پیاز گنده تر می گذارد توی اتاق؛ ولی در برابر انتشار اندیشه اش هیچ تردید و احتیاطی را جائز نمی شمارد. اندیشه ای که از مصونیت اش مطمئن نیست... اندیشه هایی که از مصونیتشان مطمئن نیستیم ولی با یقین کامل طوری آنها را در جامعه منتشر می کنیم و به گونه ای سایر اندیشه ها را زیر سوال می بریم که انگار حق مطلقیم!




  • .:.چراغ .:.

تو یادت نمی آید قبل ترها چقدر مغرور بودم و چقدر همین غرورم را دوست داشتم. اما هی شکست و کوچک تر شد تا فقط این تکه اش ماند... همین که الان توی دستهایم مانده. دقیقا نمی دانم چه اتفاقی افتاد اما همین هم غنیمت است! اصلا شاید با همین یک تکه راه افتادم دنبال بقیه تکه ها و همه شان را جمع کردم کنار هم.

می ترسم از اینکه به قفس عادت کنم و یادم برود آزادی چه طعمی داشت... می ترسم از خو گرفتن به مجازها... باید تنها بروم تا یادم نرود تنهایی بالا رفتن از جاده های سربالایی چه لذتی دارد. باید تنها مسیرم را پیدا کنم، بند کفشهایم را تنهایی ببندم، قرآن بالای سرم بگیرم، پشت سر خودم آب بریزم و از خودم خداحافظی کنم. باید تنها با عشقی که توی سینه ام گذاشته اند اخت شوم، گرم شوم و قوت بگیرم برای ادامه مسیر...

باید چادرم را تنهایی سر کنم و بروم روی استیج مدی که تنها تماشاچی اش خداست. حتی اگر هیچکس نباشد به ادامه مسیردلگرمم کند و هیچ یار و رفیق و پشت و پناهی نداشته باشم؛ باید شبها بنشینم مشق هایم را بنویسم، صبح ها در کلاس معلم هایی حاضر شوم که دوستشان ندارم و درس هایی را که دوست ندارم بخوانم. فقط برای اینکه بتوانم به مرحله ی بعد بروم... فقط به این امید که فردا روز بهتری باشد. و خدا هنوز آن بالا دارد نگاهم می کند و حتا وقتی سر کلاس ها چرت می زنم باز از محبتش کم نمی شود. راستی چرا نمی توانم تمام قلبم را تسلیم این مهر و محبت بی دریغ کنم؟

باید از نو شروع کنم قصه را. بی هبچ انتظار و توقعی از آدم ها؛ نمی دانم چطور می شود هم با آدم ها دوست بود و هم هیچ انتظاری از آنها نداشت فقط این را می دانم که باید بی توقع ترین آدم روی زمین بشوم. راستش چاره ی دیگری نمانده...

هر چند ته ِ دلم بگویم: رودم و با گریه دور می شوم از خویش...* اما تو بشنو: می روم به دریا بپیوندم...




*

دلــــم برای خودم تنگــــ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را ...
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
اشاره ای کنم انگار کوهــــکن بودم

من آن زلال پرستم٬ درآب گند زمان
که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

محمد علی بهمنی

 

* این مصرع نمی دانم از کیست اما از من نیست!

 

  • .:.چراغ .:.

خرمشهر، شهر خرمی نیست.

در شهر خبری از فضاهای سبز، بازارهای بزرگ و میدان های آذین بسته شده نیست. اطراف میدان های کوچک شهر را فاضلاب گرفته، جاده ها را آسفالتهای رنگ و رو رفته پوشانده است و شهر کهنه و خاک گرفته به نظر می رسد. مثل آیینه ی غبار گرفته ای که مدتهاست منتظر است دستی به سر و رویش بکشند...

تالار اصلی شهر،تالار فانوس، حتی به اندازه ی آمفی تئاتر یک دانشگاه فضا و امکانات  ندارد. بیشتر کار ما (ما که می گویم منظورم گروه جهادی سفیران کوثر نور است که من هم امسال عضو کوچکی از آنها بودم) در مدت اقامتان در شهر، توی همین تالار خلاصه می شد.

مردم شهر آب آشامیدنی را می خرند و گاز لوله کشی ندارند(البته در اینکه کل شهر گاز شهری ندارد یا قسمتهایی از آن شک دارم). یکی شان گله می کرد که بودجه های شهرداری معلوم نیست کجا می رود... عابربانک ها یک روز در میان خراب اند و فاقد وجه نقد! روزی که یارانه ها را واریز کرده بودند جلوی عابربانک هایی که دارای وجه نقد قیامتی بود.


خرمشهر، شهر خرمی است.

مردم شهر خیلی زود با غریبه ها عیاق می شوند؛  تصورات و توقعاتِ آدم را، راجع به خونگرمی و مهمان نوازی شان کاملا برآورده می کنند. هر جا که می روی به صرف ماهی صبور دعوت می شوی به خانه شان. شهر هنوز شکل سنتی اش را حفظ کرده و با وجود دیش  ماهواره ها که اکثر پشت بام ها را مزین نموده(!) مدرنیته هنوز نفس ِ شهر را بند نیاورده است. مردم هنوز وقتی اسم امام رضا(ع) را می شوند اشک توی چشمهایشان جمع می شود، توی مغازه هایشان عکس های مربوط به دوران انقلاب و جنگ و تصاویر رهبری و امام(ر) می چسبانند، در راهپیمایی 22 بهمن حضور خوبی دارند و خلاصه به خیلی چیزها پایبندند.

در گوشه گوشه ی شهر دکه های سمبوسه و فلافل فروشی به چشم می خورند. سمبوسه را دانه ای 500 تومان و فلافل را 1000 تومان می فروشند؛ تازه آن هم به اضافه ی سس های ِ تند وتیز محلی. (سس هایشان را خودشان درست می کنند و دو نوع است. یکی سس گوجه ی معمولی که البته باز هم تند است و یک نوع دیگر که ادویه های خاصی دارد و فوق العاده تند و خوش طعم است. سس ها را توی مشمای فریزر می ریزند و بابتش پولی نمی گیرند!)

از سوغاتی ها شهر می توان به ارده_شیره، خرما و رطب، ترشیجات، بامیه و انواع باقلوا و ... اشاره کرد.شاید به دلیل مصرف زیاد ادویه و غذاهای گرم و تند اکثرا خوش بنیه و سرحال اند.آن هم در گرمای طاقت فرسای جنوب!

دکه ی سمبوسه فروشی این آقا در خرمشهر معروف است. در فاصله کمی از مسجد خرمشهر؛ وقتی از دوستم دلیلش را پرسیدم گفت چون خیلی مومن، منصف و تر و تمیز است و همیشه از مواد تازه استفاده می کند. شبیه "رضا ایرانمنش" نیست؟


علیرغم اینکه فاصله ی بین آبادان و خرمشهر از 15 دقیقه تجاوز نمی کند؛ این دو شهر به ویژه از نظر مهندسی محیط و فضای شهری بسیار متفاوت اند. نمی دانم دلیلش را... اما سزا نیست شهری که هر گوشه اش از خون ِ شهیدی معطر است فقر و  محرومیت از سر و رویش ببارد. سزا نیست این شهر را اینگونه به حال خود رها کردن...  این مردم هنوز جنگ زده اند!

 

+ حوراء دختری بود اهل تهران که داروسازی خوانده بود و در یکی از داروخانه های خرمشهر طرح درس اش را می گذراند. برایم جالب بود که خودش خرمهشر را انتخاب کرده است. علاقه اش به خرمشهر مرا به یاد علاقه خودم می انداخت و اینکه او مجالی یافته بود تا علاقه اش را بالفعل کند و من نه... جالب تر اینکه هر جا می رفتیم می گفتند شما حوراء را می شناسید؟

++ این سیاهه به هیچ عنوان سفرنامه یا همچو چیزی نیست! فقط برداشت کوتاهی است از شهر کوچکی که خیلی دوستش دارم  به وسیله ی دوربین عکاسی به اضافه ی اندکی تراوشات قلمی به هرحال!


عکسهای دیگر در ادامه مطلب

  • .:.چراغ .:.

 دیروز یکی از مربی های کمپ خطاب به یکی از معتادان می گفت: تو هنوز به ته خط نرسیده ای. هنوز نتوانسته ای از شر خنده های تصنعی که همه ی ما دچارش هستیم رها شوی و هنوزماسکی را که با آن آشفتگی های درونی اش را می پوشانی نکنده ای!


 

منظورش این بود که هنوز نتوانسته با دردش مواجه شود و باورش کند.

و چون نخواسته درد را باور کند و بپذیرد، نمی تواند واقعا ترک کند و احتمال لغزشش زیاد است. راست می گفت. چون آن دختر برای بار سوم بود که به کمپ می آمد و هنوز هم جدیتی در کارها و رفتارش دیده نمی شد.شاید از بین آنهایی که حتی داوطلبانه برای ترک اعتیاد رو به کمپ می آورند(عینا کمپی که من کارورزش هستم)، تعداد انگشت شماری به ته خط رسیده باشند. برای همین درصد عود اعتیاد و بازگشت شان به کمپ بسیار بالاست.


 خیلی ها هستند که هیچوقت به ته خط نمی رسند. ماسک هایشان را همه جا همراه خودشان می برند. حتا در خلوت خودشان هم نمی خواهند با خود ِ واقعی ِ آشفته شان مواجه شوند. می ترسند از ااعتراف به اشتباه.  واهمه دارند از نقد ِ خودشان... از نقد ِ تفکر و مسلک و مرامشان. اما یک جاهایی تا به ته خط ِ خودت نرسی امکان برگشت و  شروع ِ دوباره نداری...البته به نظر من به ته خط رسیدن مهم نیست؛ مهم ته خط را دیدن و باور کردن است. آن وقت است که می توانی ماسکت را برداری و بعد از یک عمر دلقک بازی و نقش بازی کردن خود ِ واقعی ات را ببینی و بعد ...


+خیلی بد است ته خط ِ آدم مرگش باشد...

آن وقت باید همه چیز را با بُهت آغاز کرد



+ فهمیده ام که اعتیاد مشکلی نیست که فقط برای عده ای خاص با شرایطی خاص به وجود بیاید. اعتیاد معضلی است که اکثر مردم جامعه زمینه ی مبتلا شدن به آن را دارند. حتا آنهایی که ادعای دین و ایمان دارند کافی ست برای لحظه ای عزت نفس شان را از دست بدهند یا دچار عجب بشوند. می لغزند و اعتیاد یکی از مصداق های لغزش است

و عمیقا قبول دارم که اعتیاد یک بیماری ست و می بایست با معتاد مثل بیماری که روح و روان و جسمش آسیب دیده برخورد کرد. و به نظرم برای برخورد با اعتیاد روش های تقوا مدار بهتر و جوابگو ترند. همانطور که AA و NA هنوز جز بهترین روش ها برای ترک اعتیاد در امریکا و ایران اند.

تو وقتی احساس کنی به کوه تکیه داری گذشتن از سنگلاخ ها برایت ساده می شود...




 

  • .:.چراغ .:.