اینجا چراغی روشن است

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


وجه مثبت قضیه این است که خیالمان راحت شد دیگر کسی اعتراض نمی کند ... کسی از رای های گم شده حرفی به میان نمی آورد ؛ توهم  تقلب در انتخابات به گورستان تاریخ پیوسته ... از شورشهای خیابانی، خون و خونریزی و بیانیه های خانه خراب کن خبری نیست ... قیامتـــــی در کار نیست ! به رای اکثریت و سلیقه شان احترام میگذاریم ... اگر بغضی هم باشد در دلمان می شکند ... فتنه ای در کار نخواهد بود ... از بابت ِ ما خاطرتان جمع باشد...


آقای رئیس جمهور ! لطفا قبل از آغاز به کار یک بار دیگر مفهوم ِ کلمه ی آزادی را  روشن و واضح بیان کنید ؛

آقای رئیس جمهور ! حواستان به چشم های ِ باز و دل های غمدیده خانواده شهدا باشد ؛

آقای رئیس جمهور !  حواستان به خط امام باشد ...

آقای رئیس جمهور ! بعد از اینکه قیمت لواش و سکه و خانه را کاهش دادید و ازدواج آسان شد فکری هم به حال ِ آمار طلاق بکنید ....

آقای رئیس جمهور ! لطفا به وعده هایتان عمل کنید ... همین.


باقی حرفها باشد برای وقتی و حال و روزی بهتر ...



  • .:.چراغ .:.


خیلی از آنهایی که دم از آزادی ِ بیان می زنند در واقع حواسشان نیست که حرفی برای گفتن ندارند و دست ِ آخر تریبون ِ دیگران می شوند....



  • .:.چراغ .:.

سلام آقای نیستانی؛

خسته نباشید ... قلمتان سبز ؛ البته از نوع لجنی اش!خیلی خوب روی کاغذ پیاده می کنید پیش داوری های ذهنی تان را... قضاوت ِ قلمتان مستدام !!!

و اما غرضم از نوشتن ِ این سطرها عرض ِ "خسته نباشید" و "خدا قوت" نبود . چرا که می دانم دوستان ِ کاخ های  سرخ و سفید از این حیث حسابی از خجالتتان در می آیند ...

چند روز پیش کاریکاتوری دیدم از شما...در یکی از شبکه های اجتماعی ِ معلوم الحال؛ مضمونش تمسخر ِ نامه انداختن به چاه جمکرانبود(اعتقادی که به گمان شما به خرافه شبیه است!)و القای ِ عقیده تقلب در انتخابات( خرافه ای که اسمش را گذاشته اید عقیده(!

 

فقط می خواستم بگویم و بدانید که :

من و امثال من باز هم چادر سیاه سر می کنیم و  نامه می نویسیم برای آقای عصرهای جمعه و باز هم می رویم قم و می 

اندازیمش توی چــــاه ِ جمکران ... تا شما و امثال شما همیشه سوژه داشته باشید برای کاریکاتورهایتان و در آن برهــــوت ِ خوش آب و هوا دچـــار قحطی سوژه نشوید ... که همین دچار یاس فلسفی تان بکند و خودکشی تان بشود مایه ی اندوه ِ آقایمان   ! مثل کشته های جَمل که تا مدتها دل علی(ع) را سوزاندند ...

 

شما هم ادامه بدهید به ترواش ِ انتزاعات ذهنی تان و خدای نکرده،زبانم لال،یک وقت فکر نکنید شاید ذره ای بوی انحراف بدهد قلم تان؛

 

 

پ.نـ : این نامه تنها، جوابیه ای بود حواله ی این کاریکاتور که حتی نمی دانم تاریخ تراوشش را و اتفاقی دیدمش ...

 

 

 

  • .:.چراغ .:.

آره

کشور من درختی شده که از یک طرف کرکس ها تیشه بر ریشه اش گذاشته اند! و از طرفی موریانه ها هر روز یکی از شریان های حیاتی اش را می جوند...برگهاش زرد و میوه هاش آفت زده اند...

اما تمام ِ قوت ِ دل ِ من به دستهای محکم و خستگی ناپذیر ِ باغبان ِ غریبِ همیشه بیدار است ...

  • .:.چراغ .:.
این برداشت من بود از بعضی شخصیتهای روشنفکر نما! شرح هم ندارد....

  • .:.چراغ .:.




می دانی پری ...

من نمی خواستم حقیقت مثل یک
 سیب دهان زده به من برسد...من حقیقت را ناب، خالص و بکر و وبی غل و غش می خواستم و به گمانم این توقع زیادی نبود...ها؟



خب او یک رئالیست است؛یک رئالیست ِ باهوش ِ کتابخوان ِ تحلیلگر ِ جسور؛

و من شیفته ی جسارت، سماجت، شجاعت، اراده،افکار و دل به دریا زدن های گاه به گاه اویم.

و  خیلی کوچکتر از آنم که بخواهم او را نسبت به مسیری که می رود حتی مردد کنم!اما با این حال و با وجود علاقه و احترام و تحسینی که نسبت به او قائلم، واقعیتی که او به آن می بالد دلزده ام می کند...و تقریبا _ با وجود تمام شک و شبهه های ذهنی ام_ مطمئنم در اینکه نمی خواهم به چیزی که او به آن رسیده برسم، تردید ندارم.

می دانی پری...گاهی وقتها حس می کنم بیشتر فلاسفه یکجورهایی ابله اند ... ابله هایی که نتوانسته اند از پس حل مسائل ساده بربیایند و بیخودی آنها را پیچیده کرده اند ... و ماها هم بیخودی مشتاق تماشای هستی از دریچه ی این پیچیدگی ها شده ایم ...

همه چیز خیلی ساده تر از آن است که فکرش را بکنی ... و جواب سوالهای من و تو وحتی سوفی به پیچیدگی آنچه فلاسفه نطق می کنند نیست... حس می کنم آدم هایی که بویی از عشق نبرده اند فیلسوفهای بهتری از آب در می آیند ...

من فکر می کنم من و سوفی و امثال ما یک چیزی توی وجودمان کم داریم...یک خلا؛ وگرنهحکایت عینک هایی که هر روز نمره شان بالاتر می رود اما تاثیری روی دید بهتر مان ندارند و درعوض هر روز ما را به خود وابسته تر می کنند چیست ؟

چندوقت پیش داشتم به مسیر اعتقادی ام توی این یکسال اخیر فکر می کردم(به فراز و نشیبهایی که هیچ توجیه محکمی برایشان ندارم)و به حرفهای اخیر او : فاطمه! من هروقت تو رو دیدم یا مطهری دستت بود، یا ع-ص ... خسته نشدی ؟ بسه دختر..."

سکوت کردم اما حالا که بهتر فکر می کنم، می بینم  حق با اوست؛ منخیلی وقت است کتاب به دست شده ام! اما مسئله اینجاست که همیشه به ناخنکی قانع شده ام و مطهری و ع-ص را طوری که او کافکا و کامو و نیچه را شناخته و جویده و بالا آورده حتی نخوانده ام!!

این تکه خوانی ها، این ناخنک زدن ها، این سهل انگاریها و سرسری رد شدنهای خودم بوده که کار را به اینجا رسانده ... می دانی مثل چی می ماند؟

مثل اینکه بخواهی تکه خرده های آینه ی حقیقتی را که شکسته ای از روی خاک وخل جمع کنی و حاصلش فقط خستگی و  زخم و زیلی شدن دستهات باشد و خونی که بند نمی آید...

وقتی سایه ی تردیدها و انکار ها و قضاوتها پنجه بر نور حقیقت می کشند، این حقیقت راه راه ...این حقیقت تکه تکه مثل پازلی با قطعات گم شده و جابجا، نه تنها آدم را به نور نمی رساند که بیشتر در گرگ و میش ِ وهم و جهل وناامنی رهایش میکند...

استاد چه زیبا نصیحت می کند آدمی را که در اثر شک ها و تردیدها و سایه ها به جنون   رسیده بود:

"  اگر الحاد را پذیرفتی، الحاد عملی و مادیگری پر و پا قرصی باشد که تا آخر عمر هم از آن     جدا نشوی و حتی تا روز قیامت با آن برانگیخته شوی و به حضور خدا بیایی..."



  • .:.چراغ .:.

 

می خواستم امسال حتما روز پدر برای بابا  مطلبی توی وبلاگ بنویسم ... توی ذهنم دنبال یک مطلب خاص بودم ... نمی دانستم از مهربانی ها، نگرانی ها و پند و نصیحتهای پدرانه اش بنویسم یا از لبخندهای گرم و لحن دوستانه ی او ... یا از دستها و چشمهای همیشه خسته اما مشتاقشو یا دلتنگی ها اخیرم  ...

به جای همه ی اینها تصمیم گرفتم مثل همه ی آنهایی که امسال روز پدر از بابای ِ بزرگتری می نویسند،من هم از او بنویسم ... بابایی که تمام مهربانی ها، نگرانی ها ، دلسوزی ها و حوصله به خرج دادن های باباهایمان را در او سراغ داریم ... بابای رو سفیدی که سیاهی ِ دل ِ خیلی هایمان تا همیشه بدهکار  ِ خوبی های اوست ...

به گمانم اینطوری بابا هم خوشحال تر بشود ...

 

 

 

بابای مهربانم ...

از شما نوشتن و برای شما نوشتن از عهده ی قلم ِ بی مقدار و شکاک ِ من بر نمی آید؛  تنها خواستم من هم قطره ی  کوچکی باشم بر تن این موج...

مدتهاست که شک دارم به قلم ...به خطوط ... به شب و روز ... و باورهایم  همه شبهه ناک شده اند ...

این روزها که حق و باطل در هم تنیده اند و تشخیص بد و خوب، زشت و زیبا ، مرد و نامرد دشوارتر از هر کاری ست و سیرت ِ جامعه هر روز به حرفهای علی(ع) شبیه تر می شود ....

این روزها حق و باطل ِ زندگی ِ دختر کوچکتان به هم آمیخته و عجیب مستاصل است ...

اگر خودخواهی نبود می گفتم که دلم می خواهد یک روز بلند شوم بیایم پیش تان و شما پدرانه نصیحتم کنید و من فقط گریه کنم... شاید این دل آرام بگیرد و شاید دم مسیحایی تان کبوتر روحم را دوباره زنده کند ....

این روزها که عقل دردی از من دوا نمی کند و درس(دانشگاه) فقط به تعداد روزهای تلف شده ی عمرم اضافه می کند  ...

 این روزهای پر از ترس و تردید و تلقین تنها یقین من همان چفیه ی سفید رنگ ِ روی شانه های شماست ...و تنها چهره ی مهربان و صدای گرم شماست که یخ ِ دلم را می شکند و دیگر هیچ ...

تنها یقین من اینجا میان این همه سیاهی؛ میان این همه آلودگی و تهمت و بهتان و دروغ  نور ِ چهره ی شماست آقا ...

که در این بیغوله  راه را کمی روشن می کند و دل را قرص ؛ و حرفهایتان که نوید صبح می دهند و بوی صداقت ...

بابای انقلابی ام !

من  هنوز فرزند ِ دلخواه ِ شما نشده ام !

اصلا هنوز هزار فرسنگ فاصله است بین من و پاکی ... بین من و شما ... با این حال می دانم اجازه می دهید دورادور دوستتان داشته باشم و از هیچکس دریغ نمی کنید مهرتان را ...

این روزها عجیب دلتنگ دیدنتان هستم ...

و بدبختانه تمام سهم ِ عمرم از لمس ِ حضور ِ تان  همان دیدارِ نصفه و نیمه ی  همدان  بود که در شلوغی اش مدام گمتان می کردم و دوباره پیدا می شدید ...

و اعتراف می کنم که در تمام این سالها و روزها و ماه ها قصه ی من با خدا و امام(عج) و  شما همین بوده ... مدام گمتان کردم و باز پیدا شدید !



        وقطره ها...

  • .:.چراغ .:.