اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

سخت است رفتن و در راه ماندن، راه زده شدن و نرسیدن. درمانده ام. زندگی ام هنوز پر از نیمه تمام هاست... حسرت ِ تمام کردن ِ یک کار، یک کتاب، یک مقاله ... دلم می خواست برگردم به همان دورانی که کمتر می دانستم و بیشتر عمل می کردم... کاش می شد تمام ِ نیمه تمام هایم را دور می ریختم و همه چیز تمام می شد برای همیشه... .

به قول ِ فلانی خودم شده ام بزرگترین دشمن خودم؛ می فهمم و خودم را به نفهمی می زنم و زجر می کشم... می دانم که وقت کم است و کار زیاد و من به عنوان یک آدم(بهتر است نگویم مسلمان) موظفم به حرکت... که این رکود عاقبت ِ خوشی ندارد...که "کفر متحرک به اسلام می رسد و اسلام ِ راکد به کفر" و باز می ایستم و مثل کبک سرم را زیر برف ِ غفلت می کنم.

هزاربار توبه شکستم و هزاربار باز آمدم!خبــــ ... حالا بعدش را بگو؟لطفا!

در مقطعی همه ی حس های خوب، خواب های خوب، بیداری های خوب تر نصیبم شد و باز دست دراز کردم به سمت ِ میوه های ممنوعه و یادم رفت همه چیز را.تکلیفم نه با خودم روشن است، نه با دلم، نه با خودت...من ِ خیالباف ِ رویاپرداز ِ احمق، تَری ِ چوبهای ِ جوان ِ درختهایی را دارم که هیچ آتشی در ِشان کارگر نمی افتد... تو آتشی بفرست که خاکسترم کند... آتشی بفرست که خاکسترم بکند...

به قول فلان شاعر "چقدر فاصله؟ چقدر انتظار...انتظار...انتظار"؛ تقصیر من است... مثل همیشه همه چیز تقصیر من است... همه ی غفلت ها، سستی ها،دل به ممنوعه بستن ها،از نشانه گذشتن ها، اسیر ِ تعلقات شدن ها، ترسیدن ها و جلونرفتن ها، خواندن ها و نفهمیدن ها و و و . همه ی قصورها به گردن من است... قبول! من دلخورم؛ بیشتر از تو، از خودم دلخورم... و مثل همیشه مدعی و مدعی علیه خودم هستم!


اصلا بیا این بار بار آخری باشد که گله میکنم و غر می زنم... بیا قول بدهیم که اگر این بار هم نشد تمام ِ آرمان های ِ دم نکشیده ی ذهن "دیر"اندیشم را دور بریزم و بشوم یکی از این خیلی های ِ بی تفاوت؛ خیلی هایی که لااقل تکلیفشان با خودشان معلوم است و خط ِ سیر ِ زنده گی شان نوار قلب نیست! 



پ.ن : لُب ِ کلام این است که از این زندگی ِ یکدست ِ کودکانه ی ِ پر از وابستگی و مَجاز خسته ام ... اما(امایش مهم است) به طور مبهمی رفتنم میسر نمیشود و حتی تازگی ها فهمیده ام، بطور احمقانه ای به دلخوشی های بچه گانه ی این مجازخانه چسبیده ام و باید پوست و گوشتم کنده شود برای رفتن؛که ممکن نیست...
انگار کن یک عمر فکر میکرده ای به یک نقطه ای از زندگی ات که برسی اتفاقی می افتد بزرگ، و حالا در همان نقطه ایستاده ای و فهمیده ای آن اتفاق بزرگ باید به دست ِ کوچک ِ خودت بیفتد.فقط خودت...

پ.ن2: راستش اصلا این چیزهایی که گفتم هیچکدام نتوانست منظورم را برساند... یک چیزهایی می خواستم بگویم که کلمه نداشتم برایشان... :(

پ.ن3: این وبلاگ در حال حاضر تنها نخی ست که وصلم می کند به تن ِ یک جریان ِ کهنه که اگر از بین برود انگار چراغ ِ زندگی ام راستی راستی خاموش شده است...برای همین روشن نگه داشته ام... این چراغ ِ پت و پت کن را ... .




  • .:.چراغ .:.