اینجا چراغی روشن است

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است


نشسته ام توی ِ خواب-گاه، روی موکت ِ خشک، پشت ِ سیستم ِ زهوار در رفته(ام که هر لحظه بیم ِ نابود شدنش می رود :|) و به آینده های دور و نزدیک فکر می کنم. و به اینکه چرا تنها دو راه برای ادامه ی زندگی من وجو دارد؟؟ شرکت در کنکور کارشناسی ارشد یا شاغل شدن در زمینه ای مرتبط یا غیرمرتبط با رشته ی تحصیلی ام. مدرک گرایی بدبختانه اولویت زندگی خیلی از آدم های عصر 21 شده... دوره ی علم گراییست دیگر! چه می شود کرد؟نیاز به تربیت متخصص در رشته های مختلف ِ این عصر را قبول دارم اما این جوزدگی ِ آدم های دور و برم را نه. 

                                                                             

 وقتی خیلی بچه بودم و مدرسه می رفتم بدون اینکه دقیقا فایده اش را بدانم نمی دانم کی توی سرم انداخت که باید درس بخوانم تا بعدها که بزرگ شدم بتوانم یک کاره ای بشوم توی این دنیا.و همیشه همه ی آدم های دور و برم یک سوال تکراری از من ِ دانش آموز می پرسیدند : "می خوای چکاره بشی؟"و من به زودی یاد گرفتم که در جوابشان بگویم "میخوام وقتی بزرگ شدم معلم بشم".و در آن لحظات چهره ی مهربان خانم ملکی(معلم پایه ی اول دبستانم) توی ذهنم بود و خودم را به جای او تصور می کردم.

پا به دبیرستان که گذاشتم آرزوهای اطرافیان  وارد مرحله ی جدیدی شد.بابا همیشه دلش می خواسته پزشک بشود و به خاطر شرایط زندگی اش نتوانسته.و بابابزرگ همیشه دلش می خواسته لااقل یکی از نوه هایش دکتر بشوند (: و این آرزوی محقق نشده همینطور چرخیده بود تا نوبت کنکور دادن ِ من شد و حالا همه ی امیدها به من؛ من اما هنوز ته ِ جزوه هایم نقاشی می کشیدم.بیشتر چهره.و لای کتابها و جزوه های درسی ام کلی کتاب و مجله ی غیردرسی قایم کرده بودم! هیچوقت یادم نمی رود در همان دوره ی کوتاه ِ پیش از کنکور بیشترین تعداد کتابهای غیردرسی عمرم را خواندم!

و نتیجه چه بود؟یک رتبه ی ناپلئونی که یک مصیبت یک ساله ی دیگر رقم زد برایم.باز هم تست و جزوه و نقاشی و شعرهایی که معلوم نبود چطوری فقط در همان دوره به ذهنم الهام می شدند!

من با رتبه ی هشت هزار و خورده ای(خورده اش به عکس ِ خیلی ها هیچوقت برایم مهم نبود) نتوانستم آرزوی بابا و بابابزرگ را برآورده کنم و تا مدتها حس ِ گناه و عذاب وجدان همراهم بود... شاید تا وقتی که بابا گفت "چقدر خوب شد پزشکی قبول نشدی! رشته خودت خیلی بهتر از پزشکیه!" و خدا می داند از آن موقع تا به حال چقدر از پزشکی متنفرم و چقدر از خدا ممنونم که این بار دعاهای بابا و مامان را نشنید.

حالا که فکر می کنم سالهای درس خواندن هیچ چیز مهم و جالبی برایم نداشت و کلاس های درس چیز زیادی بهم اضافه نکرد... من از خیلی چیزها جا ماندم...می توانستم خیلی بزرگتر و بهتر از اینی که هستم باشم اما سالها وقتم را برای درس هایی تلف کردم که حالا کوچکترین کاربردی در زندگی ام ندارند و هیچ دردی از دردهایم دوا نمی کنند... .مامان و بابا حاضر بودند برای اینکه خوب درس بخوانم مرا از شر خیلی از مسئولیتهایی که حالا ارزش شان را درک می کنم خلاص بکنند! و چقدر بهتر بود به جای آن همه تاکید روی درس خواندن و کنکور روی همان مسئولیتها تاکید می کردند و من شاید کمی بزرگ تر و بهتر از حالا بودم...

الان هم باید بین درس خواندن و شرکت در کنکور ارشد یا کار کردن، یکی را انتخاب کنم و زندگی راه سومی برایم باقی نگذاشته! و من که دل خوشی از کار کردن ندارم ترجیح می دهم همچنان درس بخوانم شاید دریچه ای به رویم باز شود تا مرا از سرنوشتی که انگار تبدیل به یک جبر و اپیدمی بزرگ در بین هم نسلی هایم شده نجات بدهم...

از فکر اینکه بخواهم هر روز سر کار بروم و سالها و سالها توی یک اداره/سازمان/بیمارستان خاک بخورم تنم می لرزد.از کارمند شدن متنفرم!و اصلا نمی فهمم چه لزومی دارد هرکس که درس خواند حتما شغلی انتخاب کند و چرا جامعه ی ما هر روز بیشتر شبیه جامعه ی غرب می شود و داشتن یک شغل ِ مناسب آرزوی خیلی از دخترهای هم سن وسال من شده و حتی اولویت زندگی شان... دخترهایی که حاضرند برای اینکه توی خانه نباشند با حقوقی بسیار ناچیز منشی ِ مطب پزشکی بشوند که از انصاف و انسانیت هیچ بویی نبرده و بیشتر به ماشین ِ پولشویی می ماند!(البته بحثم با آنهایی که از سر نیاز مالی کار می کنند نیست)

یا نکند من آدم ِ نامتعادل و بی عرضه و بی مصرفی هستم و اینها توجیه ِ تنبلیهای شخصیتی من است؟




+اینکه آدم  خدمتی در حق مردم جامعه اش انجام بدهد خیلی با ارزش است اما اینکه جو جامعه تو را مجبور به انتخاب یک شغل ثابت بکند از نظر من آن شغل و آن خدمت دیگر ارزشمند نیست! اینکه زن های خانه دار و کاری که انجام می دهند در فرهنگ امروز جامعه ی ما خوار و خفیف شمرده شوند، دخترهای شاغل خودشان را یک سر و گردن بالاتر از دیگران بینند و به تبع آن مردهای جامعه دنبال ازدواج با زنهای شاغل باشند هم همینطور! اصلا مگر یک زن چقدر وقت و توان و انرژی دارد که بخواهد هر روز هفته صبح تا ظهر(در بهترین حالت) سرکار برود و ظهر تا شب بچه هایش را تربیت بکند، کارهای خانه را انجام بدهد، شوهرداری کند و در تمام نقش هایش هم عالی باشد؟! آیا در هر حال مجبور نیست برای یکی از نقش هایش کمتر وقت و انرژی بگذارد؟

++اما معلمی تنها شغل ِ ثابتی ست که دوستش دارم.شغلی که کمتر آدم را به یک ماشین تبدیل می کند.به خصوص معلم موقت شدن و از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر رفتن.که متاسفانه این هم میسر نیست...

 

عنوان پست : عنوان کتابی از «جلال آل احمد»



  • .:.چراغ .:.

اپیزود اول)یک بعد از ظهر ِ گرم کسل کننده.من... تنها و بی هدف.دارم فکر می کنم به این که نکند دیوانه شده باشم ... دیوانه شدن سخت نیست! دور از تصور هم نیست!این را وقتی فهمیدم که الهام دیوانه شد.الهام ِ صبور و نجیب یکهو زد به سرش و راهی آسایشگاه اعصاب  و روان شد... یا سیاوش که مدام  ترانه ی "ناری،ناری" را می خواند. گاهی ناسزا می گوید و گاهی می خندد. یک نفر می گفت بعد از تصادف با یک ضربه به این حال دچار شده...سیاوش هیچوقت نمی فهمد که یک روز عاقل بوده و حالا دیوانه شده...



 دلاشوبه...دلاشوبه دارد دیوانه ام می کند... توی  یک اتاق ِ کم نور؛ بدون  هیچ روزنه ای به بیرون... احساس ِ خفقان ِ شدید.شب شده.این را من نمی دانم،چون اتاق هیچ روزنه ای به بیرون ندارد.اما شب شده.اغلب شبها یک آدم عجیب و غریب توی رحم ِ روحم شروع می کند به رشد و نمو.فکر و خیالهای وحشتناک که سعی می کنند مرا مسخ کنند... .من مدام با به وجود آمدن این جنین می جنگم...وگریه می کنم.و هیچکس نمی داند.و گریه می کنم.و هیچکس نمی فهد.نه مامان، نه زهرا، نه ویری...تنهایی ِ خفه کننده.سکوت ِممتد توی واگن های قطاری که تنها مسافرش من هستم.احساس عدم امنیت.انتظار یک فاجعه ی تلخ(مثل انتظاری که هر سکانس ِ فیلم ِ "باید درباره ی کوین حرف بزنیم"* به آدم القا می کند).انتظار....انتظار پر از اضطرابِ لعنتی

کاش بعضی وقایع انقدر تلخ نبوند.بدخلقی و گوشه گیری و حواس پرتی و شب بیداری هایم عاصی کرده مامان را.شب،مرگ،گیر افتادن توی اتوبوس ِ در حال احتراق،خفه شدن زیر ِ آب.می ترسم از همه شان.علی کوچولو سی پی دارد.مادر ِ امیرعلی مرده.مهران زیر ِ آب خفه شد.آنهایی که نمی شناسمشان توی آتش سوخته اند و من فکر میکنم.به مرگ و بچه ی سی پی فکر می کنم.و...خدا را(از همان "خدا را...خدا را" هایی که علی(ع) توی نهج البلاغه بارها تکرار می کند و من هر وقت می خوانمشان یک صدای ِ مردانه ی محکمِ هشداردهنده ی اطمینان بخش می آید توی ذهنم ).خدا را؟نه!اگر بود که روز و حالم این رنگی نمی شد...گمش کرده م انگار.شب ها می فهمم گم شده و روزها توی آن/این همه شلوغی نه زیاد.همین ریشه ی دردهاست. اما شک نمی گذارد این جمله را باور کنم...شک ِ لعنتی نمی گذارد خدای گم شده را پیدا کنم...


اپیزود دوم)گیر افتاده ام توی اتوبوس.صدای ضجه ی آدم ها بیشتر از آتشی که سراپایم را گرفته اذیتم میکند.فریاد مردها.جیغ زنها.گریه های کودکانه.التماس یک پیرمرد.بوی گوشت سوخته.همه دارند بی هدف می چرخند دور خودشان.من می نشینم.دستهایم را مشت می کنم و صورتم را میگذارم روی شیشه.دندان ها یکی یکی فرو می روند توی لثه ی سوخته ام اما داد نمی زنم...از تقلای بیهوده خسته ام.یک عمر است که دارم تقلا می کنم .نمی شود لااقل بدون تقلا مرد؟


 


اپیزود سوم)نشسته ام توی یک اتاق  با هوای دم کرده و بلند بلند می گویم : من خوب میشم... خوب می شم... .صدایم با کِر و کر  پنکه ی سقفی ِ زهوار در رفته قاطی می شود و سکوت خفه کننده ی اتاق را می شکند. خوب می شم... خوب می شم... .گریه می کنم.هیچکس جز خودم نمی شنود...هیچکس جز خودم صدای "کمک خواستن م" را نمی شنود و من بیشتر فرو می روم.توی آب.توی آتش.و شبهای زندگی ام هی بیش تر می شوند و آن موجود عجیب و غریب بزرگتر... دیوانه شدن زیاد سخت نیست.دور از تصور هم نیست...این را وقتی فهمیدم که...




_ چه تقلای بیهوده ای بود این پست...!

کاش او بود.اویی که می فهمید.اینها را می خواند. اینها را می خواند و می فهمید و شاید...

کاش آن او  تو  بودی.|من پیچیده می نویسم اما تو ساده بخوان|



* we need talk about kevin  : فیلم روانی ای بود.و در مورد یه روانی به نام کوین که روز تولدش تصمیم به سلاخی می گیره! از اون فیلم هایی که یکی مثل من ِ مبتلا به مازوخیسم دوست داره دوباره و دوباره ببینه.

 

  • .:.چراغ .:.



این روزها شاهد ایجاد موج تازه ای از فیلم های ومپایری(خون آشامی)در غرب و هالیوود هستیم. تاریخچه ی ظهور این نوع فیلم ها برمی گردد به «دراکولای برام استوکر»  1992 .

بعد از فیلم هایی با مزمون زامبی ها و فیلم های آخرالزمانی حالا نوبت فیلم های خون آشامیست که تبدیل به یک جریان شوند.فروش فوق العاده و محبوبیت جهانی بازیگران این فیلم ها نشان دهنده ی تاثیرگذاری گسترده ی آنها بر مردم دنیا و به خصوص قشر نوجوان و جوان است.با یک سرچ ساده توی اینترنت می توانی مطالب زیادی را در مورد خلاصه ی داستان ها، لینک های دانلود، نقدها، مصاحبه ها و صد البته زندگی خصوصی بازیگران و حاشیه های این فیلم ها از سایت ها و وبلاگ های فارسی زبان به دست بیاوری.سایت ها و وبلاگ هایی که عموما به صورت خودجوش توسط خود ایرانی ها راه اندازی  شده است و اصلا نیازی به هدایت و سرمایه گذاری از سوی آن ور آبی ها ندارد!

از بین این نوع فیلم ها سری سینمایی «گرگ و میش» و سریال «خاطرات یک خون آشام» دارای محبوبیت بیشتری در بین مردم است.فیلم هایی که بر خلاف دراکولای برام استوکر، سه گانه ی تیغه، پسران گمشده و ... تصویر متفاوتی از خون آشام ها به دست می دهند.

"خون آشام سبک سابق این فیلم ها، مردگانی متحرک با خصوصیاتی مشابه بودند: بی عاطفه، بی محبت، بی رحم، وحشی و درنده، قدرت بسیار زیاد، زشت و ترسناک بودن، دشمن خوبی ها و زیبایی ها، عدم اصالت خانواده و فرزند، زندگی گله وار و حیوانی داشتن، عطش به خون، قاتل انسان ها و... ." 1

اما در سری جدید فیلم های ومپایری(خاطرات یک خون آشام و گرگ و میش) تصویر مثبتی از خون آشام ها ارائه می شود.تحلیل های مربوط به گرگ و میش را از اینجا (1)می توانید بخوانید.

در مورد سریال ِ خاطرات یک خون آشام؛ در واقع محتوای اصلی این مجموعه مشابه با گرگ و میش است: دختری عادی درگیر عشق مثلثی با دو موجود فراطبیعی!

در خاطرات یک خوناشام، خون آشام ها موجوداتی خوش قیافه، جذاب، دارای هوش و استعداد و توانایی های بالا و عمر جاودانه اند.آنها احتیاجی به آب و غذا(نیازهای اولیه ی انسانی)  ندارند و توانایی های جسمی فرا انسانی شان آنها را در مقابل نسل بشر تقریبا شکست ناپذیر می کند.آنها همچنین می توانند در مقابل رنج های زندگی انسایت خود را خاموش کنند!و در نتیجه رنج و عذاب کمتری را متحمل شوند. اما شاید مهم ترین ویژگی آنها که باعث محبوبیت شان در بین مردم می شود روابط عاشقانه ی پایدار و  علاقه و پایبندی به خانواده است!(که حتی در بین خون آشام های به اصطلاح بد وجود دارد).این مساله با توجه به زوال نهاد خانواده در غرب قابل توجه است...!

در سریال «خاطرات یک خون آشام» شخصیتها یکی پس از دیگری تبدیل به موجودات شگفت انگیز و فراانسانی می شوند و جالب اینجاست که بعد از تبدیل شدن به جز کمی حس پشیمانی و گناه ، فرد سرشار از احساسات بسیار مثبت(احساسات تشدید شده) میشود. مثلا "کرولاین" که دخترکی سطحی و حسود است پس از تبدیل شدن به خوناشام، به عنوان دختری فهمیده، عاقل و دوستی قابل اعتماد قلمداد می شود.همچنین است شخصیت "تایلر" که پس از تبدیل شدن به گرگینه به نوعی بلوغ عقلی می رسد.«الینا» شخصیت اصلی فیلم که دخترکی معصوم،دلرحم و مورد توجه است و بیننده را به شدت به همذات پنداری وا می دارد پس از خون آشام شدن به دختری سرزنده تر، جذاب تر و قوی تر تبدیل می شود.( درست مثل "بِلا"ی  گرگ و میش که دخترکی افسرده حال و رنگ پریده است اما پس از تبدیل شدن قوی و زیباتر می شود)و زیبایی مسئله ای است که شدیدا مورد توجه زنان این عصر است!

«دیمن»یکی از شخصیتهای اصلی ِخاکستری این سریال است. او فردی مغرور، خودخواه و جذاب است،که بر خلاف ِ برادرِ پرهیزکارش «استفن»، به خواسته ی خودش تبدیل به خون آشام شده و بدون احساس گناه و ندامت انسان ها را می کشد.شخصیتی که گرچه در ابتدا اندکی حس ِ انزجار را در بیننده برمی انگیزد اما به تدریج تبدیل به محبوب ترین شخصیت مرد فیلم می شود.او بر خلاف استفن،معمولا سرحال و شاد است؛ اعتقاد دارد که فرد ِ متعادلی است و انسانها را موجوداتی مفلوک و قابل ترحم می انگارد و علاقه ای به بازگشتن به دنیای آنها ندارد.


الینا(شخصیت اصلی زن که همراه با دیمن و استفن یک مثلث عشقی را تشکیل می دهند) قبل از خون آشام شدن عاشق استفن است و از دیمن ِ بی رحم و خودخواه نفرت دارد اما پس از تبدیل علاقه ی عجیبی به دیمن پیدا می کند و نهایتا از استفن جدا می شود.دیمن در طول عمرِ صد ساله ی خود انسانهای بی گناه بسیاری را کشته است اما از سوی الینا و دیگران به راحتی بخشیده می شود.کشته شدن یک خون آشام در این فیلم بسیار تاثر برانگیز جلوه می کند در حالیکه کشتن انسانها و خونریزی های پی در پی خون آشام ها بسیار طبیعی و بی اهمیت است.و در نتیجه انسانها و دنیا و روابط شان در این سریال به شدت تحقیر و خون آشام ها_به طور غیرمستقیم_به عنوان نژاد برتر معرفی می شوند!

خوردن ِ خون بارها و بارها در صحنه های مختلف فیلم تکرار می شود و به تدریج برای مخاطب ب مساله ای عادی و حتی جالب تبدیل می شود و گزاف نیست اگر بگوییم نوعی رغبت به خون خواری را ایجاد میکند.

و اما مسئله ی مرگ؛ مرگ در سریال ِ خاطرات خون آشام به سخره گرفته می شود! حتی "جرمی گیلبرت" که یک انسان معمولی است به لطف انگشتر و جادوی یک جادوگر چندین بار می میرد و زنده می شود! ارواح چندین بار در طی سریال به دنیای انسانها برمی گردند. برزخ در این فیلم به صورت دنیایی تاریک و پر از تنهایی ترسیم می شود و غالب ارواح دوست دارند دوباره به دنیا و لذتهای دنیوی بازگردند! همه ی اینها انعکاس ِ دیدگاه جامعه ی غربی و ترس ِ آنها نسبت به مرگ و نیستی است.جاودانگی که یکی از آرزوهای همیشگی انسان بوده است به وسیله ی خون آشام شدن تحقق می یابد! تاریک جلوه دادن برزخ نیز باعث گرایش و علاقه ی بیشتر به جاودانگی و در نتیجه خوناشام شدن است! خون آشام ها می توانند چندصدسال عمر کنند و در این چندصدسال انواع و اقسام لذتها را بچشند.(در فیلم گرگ و میش شاهد روابط عاشقانه ی چندصدساله بین اعضای خانواده ی "کالن" ها هستیم.یا در خاطرات یک خوناشام عشق دیمن به کاترین پس از گذشت یک سده هنوز پابرجاست!).

نکته ی دیگری که در سریال خاطرات یک خون آشام جلب توجه می کند مساله ی مراسم ِ قربانی کردن و استفاده از نمادها ازجمله ستاره ی داوود است.مثلا برای بازگرداندن خون آشام هایی که در کلیسا زندانی شده اند این ستاره ی پنج پر شکل می گیرد. برای نابودی اصیل ها(خون آشام های بدوی) می بایست یکی از آنها در یک ستاره ی آتشین ِ پنج پر قرار بگیرد و قربانی شود.برای بیدار کردن "سایلاس" که قرار است دنیا را به پایان برساند نیز باید سه دسته ی دوازده نفری  قربانی شوند و در جریان ِ قربانی شدن باز هم ستاره های داوود را می بینیم.


ستاره ی پنج پر در اینجا در واقع دروازه ی بین دنیای انسانها و ماوراء ست؛ مشخص نیست هالیوود با محبوب جلوه دادن خون آشام  ها(معمولا تا قبل از نمایش این فیلم ها خوناشام نوعی از هیولاها بودند و مورد متنفر و مایه ی ترس و وحشت اما بعد از نمایش جهانی این فیلم ها شاهد محبوبیت گسترده ی خوناشام ها و تبدیل شدن آنها به نماد و الگو در بین جوانهاییم)، عادی سازی عشق مثلثی، ترویج جادو، خونخواری و نمادگرایی در ذهن مخاطب اینگونه فیلم ها چه خواب شیرینی دیده است...



 * من تحلیل گر و نقاد نیستم و نمی دونم این سریال به لحاظ هنری اصلا جایگاهی برای نقد داره یا نه! فقط چیزهایی که بعد از دیدن ِ چهار فصل از این سریال و 4 سری ِ گرگ و میش(متاسفانه)،به عنوان یه مخاطب ِ خنگ، به ذهنم رسید نوشتم!و اگر از من می پرسید هیچکدوم ارزش دیدن ندارن :|

 

  • .:.چراغ .:.


عکس-نوشت: این متن را حدود 2ماه ِ پیش روی این عکس نوشتم و هنوز حال ِ همان برگ ِ خشکیده را دارم و...

پی نوشت: دلتنگِ پاییز و برگها و بادها و درختها و نیمکتها و کلاغها و رنگهایش هستم و...خسته از هرچه تابستان.

شعر نوشت: غالباً پاییز فصل ِ عاشقی های ِ من است | بیشتر احساس ِ آتش در خزان گل می کند... *



*رضاشیبانی


  • .:.چراغ .:.


به عنوان یک دانشجو که سه سال از عمرش را در رشته ای که بیس ِ غربی دارد با اساتیدی که اغلب یا تحصیل کرده ی دانشگاه های غرب اند یا تحت تاثیر اندیشه های غربی، گذرانده باید بگویم متاسفانه حرفهای شریعتی رئیس معزول دانشگاه علامه خیــلی حقیقت دارد.

دلیل عزل او را نمی دانم... اما برای آن دسته از افرادی که اعتقاد دارند حرفهای شریعتی کذب و بهتان است و بهانه ای برای اخراج اساتید مخالفش پیشنهاد ِ پاس کردن چند واحد درسی را در دانشگاه ِ خودمان دارم ؛ که هنوز هیچکدام از اساتیدش چوب حرفهایشان را نخورده اند!!

سر کلاس ِ  اساتید ِ فوق الذکر می توانید به نادرستی و مضحک بودن احکام اسلام، نارسایی فقه اسلامی، احترام به حقوقِ همجنس بازان عزیز، قرون وسطایی بودن حکومت آخوندی، کشک بودن پروژه ی تولید ملی، بی ارزش بودن تلاش ها و تلاش گران هسته ای و... پی ببرید.

مساله ی نمره دادن به چشم و ابرو، سر و زبان، سوگلی داشتن برخی اساتید و... که دیگر جز مسائل بدیهی و خیلی هم پیش پا افتاده است! یادم نمی رود همین چندماه پیش دوست عزیزم (که اتفاقا دختر هم هست)، مدل مویش را عوض کرده و از بابت اینکه استاد این مساله را به او یادآور شده بود کلی ذوق می کرد! یا مثلا دوستی که استادی در اتاق خود "پدرانه" ...




امّا نوشت :البته معتقد نیستم اخراج برخورد مناسبی با اساتید ِ مخالف نظام باشد! تا جاییکه من دیده ام اخراج این اساتید از آنها در ذهن دانشجویان یک "قهرمان" می سازد! خصوصا اینکه اکثر اساتید مذهبی(در دانشگاه ما) عملکرد بسیار ضعیفی دارند و قادر به جذب دانشجویان و برقراری ارتباط صمیمانه با آنها نیستند! یعنی درست نقطه ی مقابل اساتید غیرمذهبیی و لامذهب...

بی ربط نوشتــ : از قالبهای «بیان» متنفرم :| با خط و رسمش هم رسما مشکل دارم... دلم بلاگفا میخواد :||

  • .:.چراغ .:.