اینجا چراغی روشن است

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

(بقیه عکسها در ادامه مطلب)


+ عکس چهارم را وقتی گرفتم که تگرگ می بارید و همه درحالی که خیس ِ آب شده بودند دعای فرج را زمزمه می کردند.حیف که عکسها صامت اند...

++ توجه: روی عکس ها اگر کلیک کنید؛ به قدر ظرفیتشان رشد می کنند!




بعدا نوشت: یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن|چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند(فاضل)



  • .:.چراغ .:.

حدود دو ماه و نیم وقت دارم برای کنکور ارشد؛البته منهای وقتهایی که باید برای پرو‍‍ژه های کلاسی و امتحانات آخر ترم صرف کنم... یعنی شاید چیزی حدود یک ماه و نیم خالص(!)وقت باقی باشد برای مطالعه ی فشرده ی کنکوری(و مفتخرم به اینکه تا این لحظه کمتر از 10 درصد منابع را مطالعه نموده ام  :|)!خلاصه اینکه یک مدتی نیستم یا کمتر هستم(قبول کنید سخت است ترک ِ ناگهانی برای یک معتاد ).

و اما یک خواهش!خیلی دعا کنید برایم که :

1.بتوانم مثل آدمیزاد درس بخوانم و دست بردارم از سر به هوا بودن و درگیری های ذهنی عجیب و غریب(لابد خاطرتان هست که مغز تنبل ِ من در تنگناهای زمانی توانایی های خارق العاده ای در زمینه ایده پردازی،خیال-فلسفه بافی، تفکرات هستی شناسانه و سایر فعالیتهای ذهنی از خود نشان میدهد)!

2.اگر قبولی در این رشته (مطالعات زنان)به صلاحم است، خدا از سر کم کاری ها و سستی هایم بگذرد و همین امسال قبول بشوم و این غمنامه تا سال بعد امتداد نیابد...

الهی آمین


  • .:.چراغ .:.

آخرش ماندنی ِ‌ عاشورای تهران شدم...(نخواستم و نشد رفتنم میسر!)

ولی انصافا سخنرانی های امسال حاج آقا پناهیان_در مورد امتحان و ابتلا_ برای من یکی عجیب بود.اعتراف می کنم قبل تر ها سخنرانی هایشان را که گوش می کردم احساس می کردم به سطح من نمی خورد و باید سخنرانی های سطح بالاتری را بشنوم و یک کلام: عوامانه است... بعد ِ یک مدت که پایم سر خورد و رفتم سمت و سوی دیگری حتی از همان عوام ها هم پایین تر رفتم ...(آنقدر پایین که دست ِ خدا هم بهم نمی رسید(مثلا)...) ولی جدای از برداشتهای درست و غلط ِ من، جدا امسال جور دیگری حرف زدند... شاید هم گوشهای من جور دیگری موضوع را گرفتند... نمی دانم!

و اما یک سوال‌ که همچنان،هر شب، ذهن مرا به خود مشغول می کند... اینکه توی روضه ها مثلا می گویند حضرت ِ‌مادر امشب خیلی ناراحتند و کذا و کذا یعنی چه؟مگر نه اینکه الان  امام حسین(ع) و فرزندان شهیدشان همگی در جوار حضرت زهرا(س) هستند؟پس نقل ِ دل نگرانی و اندوه دل مادر دیگر چیست؟این درست که حضرت زهرا(س) آن زمان هم شاهد واقعه بوده اند اما پس از شهادت که به هم پیوسته اند دیگر غم و اندوه برای چه؟


این ربات های امریکایی چه می خواهند از جان وبلاگ های ما(آدم توی وبلاگ خودش هم امنیت ندارد)؟امروز که آمار نمایش وبلاگم رقم بالایی بود، آی پی ها را چک کردم؛یک عدد ربات امریکایی کل مطالب آرشیو وبلاگم را چک کرده بود!(واقعا کی بوده یعنی؟)


{بی ربط : لعنت بر پستی که بی موقع منتشر شود...}
  • .:.چراغ .:.

دلم گرفته...
مثلِ صدای روضه خوان های شب ِ شام غریبان

یا مثل ِ دل مادر آن وقتی که پیامبر  گلوی حسین را می بوسید...

یا مثل ِ‌ دل زینب آن وقتی که شمر گلوی حسین  را می برید...

یا مثل ِ دل ِ حسین آن وقتی که تیر گلوی اصغر را می درید...


+ کو کودکی که فدای ِ علی اصغرت کنم؟





+ آدمی که دلش بشکند و بعد بسوزد
حکما به شمع شدنش خیلی نمانده...

ها درویش؟


* التماس دعا


  • .:.چراغ .:.

تولدِ ویری مهر بود، کادویش را همین چند روز پیش دادم بهش! کلا تولد هیچکی توی ذهنم نمی ماند راستش...
مثل بچه های راهنمایی نشستم یک کاغذ ِ آغشته به آبلیمو را با شعله ی کبریت(ده تایی چوب کبریت آتش زدم برای این کار!) سوزاندم و رویش نوشتم :"بزرگ می شویم و دور می شویم و پیر می شویم و بعد... یادم نمی رود یکجایی، یک وقتی یک بخشی از زندگی ام بودی! شاید مسیری که ما دو تا می رویم مثل دو تا خط موازی باشد، ولی تا جایی که می دانم دلم از هیچ اصلِ هندسی پیروی نمی کند...".رنگ محتویات کادو بنفش بود... خودم هم از این همه زحمت و سلیقه و هزینه ای که به خرج داده بودم برای تولد یک دوست انگشت به دهان ماندم:دی
البته به نظرم یکجور اتمام حجت می آمد...{ بعدا  گفت که گریه اش گرفته از دیدن هدیه ام...}

*

خب کی دلش می خواهد از روضه های هیئت ِ دانشگاه امام صادق و صدای گرفته ی میثم مطیعی دل بکند؟ یا پناهیان که مخاطب منبر ِ دیشبی اش خود ِ خود من بودم انگار! یا حتا چایی دارچینی های داغی که توی آن هوای سرد حکم دست گرمی را دارند! یعنی خاصیتشان خیلی بیشتر از چایی های معمولیست و چشمهای آدم را هم خوب گرم می کنند ...
با این همه باید بروم ده!
شاید من هم مثل "اسکارلت اوهارای ِ بربادرفته"، باید هرچند وقت یک بار  دستی برسانم به خاک ولایت و انرژی تحلیل رفته را پس بگیرم...تازه دلتنگی ِ خانواده را اگر کنار بگذارم! البته که شور و حال هیئتِ امام صادق با هیئت های ولایت ما قابل قیاس نیست؛ اما اصلش این است که اگر امام حسین ع بخواهند آدمی را ببیند، شعاع ِ نگاهشان فاصله و مکان نمی شناسد و باقی اش همه ناشی از احساسات ِ  درست و غلط خود ماست... (دلخوشی یا بهانه ام همین است...)

+واقعا اگر اثر این همه گریه و زاری بخواهد بعد از دهه از بین برود و باز همان قصه ی همیشگی، خودم را لااقل بابت اشکهایی که ریختم نمی بخشم... بالاخره آدم ِ تواب هم برای توبه یک ظرفیتی دارد خب... بمیرم و توی جهنم بسوزم بهتر از این است که برگردم سر خط(برزخ)!

++امشب روضه ی عبدلله بن حسن ع را می خواند مطیعی... وای که چقدر ضجه زدند ملت... روضه ی عجیبی بود.باید بگویم همیشه امام حسن ع را یکجور دیگری دوست داشتم.شاید به خاطر اینکه خیلی محجور بوده و مانده این آقا ...

*
راستی دست ِ آخر(بعد از گذشت سالها از زمان اکران فیلم : o ) نقد هیس... را گذاشتم این تو... البته به نظرم پر از ایراد و اشکال است(مثلا یک کمی بیش از حد روشنفکرانه شده و غلط های نگارشی دارد) اما به عنوان تجربه اول قابل تحمل است! : ))

  • .:.چراغ .:.

سلام



توی کتاب ِ "من و مصطفا" خواندم که داماد(مصطفا چمران) روز  ِ عقد به جای طلا و اینجور چیزها، شمع به عروس کادو داده بود... این شمع از آن موقع توی ذهن من مانده و خاموش نمی شود که نمی شود! نمی دانم چرا...می دانم که غاده آدم جستجوگری بوده؛ دنبال حق بوده و خدا هم مصطفا را گذاشته توی دامنش... شمع را نصیب ِ ظلماتش کرده... 

و من خیال می کنم و آرزو _ که لابد می دانی بر جوانان عیب نیست_ که تو هم شبیه شمع باشی و {شاید} بتوانی از حجم تاریکی های زندگی ام کم کنی!اینکه می گویم شمع باشی یعنی نمی خواهم بیایی یک حلقه دستم کنی، برم داری ببری توی یکی از این آپارتمان ها حبس کنی و زندگی عاشقانه ی آنچنانی برایم رقم بزنی!

وقتی از شخصیت ِ فرضی ِ تو می گویم با بچه ها... از تو و از خانه ی کوچکی که کَفَش را موکت (ترجیحا کِرِم) می کنیم و در و دیوارش را پر از نقاشی ها و نوشته های پراکنده به اضافه ی یک "ان یکاد..." کنده کاری شده روی چوب، و از چهارتا بچه ای که امیدوارم خدا بهمان بدهد (و باید بگویم اسم دوتایشان را هم انتخاب کرده ام!) و اینکه از دمبل دیمبوی عروسی خوشم نمی آید و دلم می خواهد ماه عسل برویم جنوب و چند ساعتی توی هویزه بست بنشینم... و یا اینکه حاضرم تمام زندگی مان توی یک ساک دستی جا بشود و برویم هرجایی که شرایط اقتضا کند و آوارگی بکشیم اما ننشینم توی جمع های فامیلی به خندیدن و چای خوردن و تخمه شکستن...(ننشینیم...ننشینیم...)هرهر می خندند! 

بگذار بخندند ... والبته شاید هم واقعا خنده دار باشد... مهم این است که تو شمع باشی و نخندی به فکرهایم... سیاهی کلیشه ها را با همان نور ِ کوچکت بشکنی!خیلی چیزها به تو بستگی دارد!می دانی!من ذات ِ سازشگری دارم و عصیان کمتر دَرَم پیدا می شود!پس همانقدر که می توانم پروانه ات باشم همانقدر هم می شود که یک زن خانه دار پرتوقع ِ غرغروی ِ عادی باشم... 

نمی خواهم کاری به کار ِ شمع بودنت داشته باشم... نمی خواهم خاموشت بکنم... نمی خواهم فقط خانه ی دل مرا روشن کنی! نمی خواهم حتا پروانه ات باشم که اسیر و محدود بشوی... فقط می خواهم تو شمع باشی و من هم کنار تو شمع بشوم ... خلاصه می خواهم شمع شدن را ازت یاد بگیرم...همین! و اگر یک روز خدا خواست و تو محو شدی که اوج بگیری و خورشید بشوی آن وقت پروانه می شوم و بی تابی های دلم سر باز می کنند...{ و من از حالا توی دلم، بی تاب روزهای پروانه گی ام هستم... }


+غاده وقتی فهمید مصطفی می رود که شهید بشود تفنگ به دست دنبالش دوید تا زخمی اش کند و  نگذارد که شمع زندگی اش محو بشود اما خیلی دیر شده بود و پروانگی آغاز شد...

++دُعای بزرگیست... شمع خواستن از خدا را می گویم... آن هم از زبان کسی که تمام ِ زندگی اش را مثل کرم ِ توی پیله زندگی کرده...و ادعای بزرگیست! ادعای پروانگی را می گویم... آن هم پروانگی بعد از تو ... شاید هم انبوه خستگی ِ این همه سال کرم وار زندگی کردن بی قرارم کرده که دارم این حرفها را می زنم...


+++ دوازده تا شد...


  • .:.چراغ .:.


امروز کف ِ حیاط و راهروهای دانشگاه را پر کرده بودند از پرچم های "مرگ بر امریکا" برای لگد کوب کردن!همایش هم بود، کرسی آزاد اندیشی و حتی مسابقه و قرعه کشی هم؛ یک طومار هم گذاشته بودند جلوی ورودی آمفی تئاتر که تیترش این بود: رابطه با امریکا=> خیر یا آری؟

کسی حواسش به پرچم ها نبود... صندلی های آمفی تئاتر کم و بیش خالی بودند... روی طومار هم خیلی ها نوشته بودند: ما با امریکا مشکلی نداریم!

صدای آهنگ مرگ بر امریکای ِ حامد زمانی از آمفی تئاتر به گوش می رسید اما خیلی ها ایستاده بودند به تماشای بارانی که مثل سیل از آسمان می بارید و صدای شرشر ِ قشنگی هم داشت...

یک بغضی توی دلم بود... توی دل ِ ویری هم همینطور! خوش به حال آسمان که با کسی رودربایستی ندارد...


+نمی دانم بهش چی می گویند؟ شکاف آرمانها ؟ مرگ آرمان ها؟ مرگ دانشگاه؟اما خیلی چیزها عوض شده و خیلی ها نمی خواهند این را بفهمند و قبول کنند...همانقدر که دانشجوها خودشان را به خواب زده اند آنهایی هم که نمی خواهند این شکاف ها را ببینند  خوابند...


  • .:.چراغ .:.
"و اینچنین بود که آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد  قافله عشق روی به راه نهاد . آری آن قافله ، قافله عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همه تاریخ؛ هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سرو سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق درزمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت می رانند . امام در جواب محمد حنیفه که از سر خیرخواهی راه یمن را به او می نمود ، فرمود : « اگر در سراسر این جهان ملجا و ماوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم کرد.» قافله عشق روز جمعه سوم شعبان ، بعد از پنج روز به مکه وارد شد."

فتح خون-سیدمرتضا آوینی


"غم بدون امکان گریه خیلی سخت است ؛ اسمش حزن است . خزانه حزن و غم عاشورا حضرت زینب(س) است."

 "تمام شیعیان امیر المومنین ( ع ) سرانجام با محبت شهید می شوند ."

حاج اسماعیل دولابی



(مزارشهدای امامزاده باغ فیض.خرداد92)


بی ربط نوشت:حقیقتش این است که بعد از سه سال و اندی تهران نشینی، تهران را دوستش دارم! اما چرا؟!

با این همه شلوغی، دود و دم، ترافیک، هزینه های بالا، خانه های آپارتمانی ِ دلگیر و آدم های بیگانه هیچ وقت توی تهران احساس غربت نکردم... اینکه تهران یک امامزاده عینعلی زینعلی ِ مظلوم دارد با یک حیاط ِ بزرگ قدیمی و پر از آرامش که زهر شلوغی اش را می گیرد و جای دنجی ست برای آدم هایی که تنهایی را دوست دارند.

و گلزار شهدایی که خاکش بوی جنوب را می دهد و خنکای ِ سایه ی درختها و مزارهایش می ارزد به خنکی ِ همه ی کافی شاپ های عالم.که وقتی توی خاکستری ِ تهران غرق می شوی و حس ناامیدی و سرخوردگی خفه ات می کند نگاه ِ آرام و نافذ ِ آوینی اش محرم رازهایت می شود...

{و یک میدان انقلاب؛ که می شود توی شلوغی اش گم شد و خوش خوشان کنار ویترین کتابفروشی ها و گالری هایش پاسست کرد و نقشه ها کشید برای خریدن یک عالمه چیزهای دوست داشتنی...نمیدانم!خب شاید همینهاست که تهران را دوست داشتنی می کند برای آدم...}



*شبها آدم بیشتر احساس می کند که دنیا تاریک و کوتاه است! شبها بیشتر دل ِ آدم می گیرد و بیشتر گریه می کند و  آرام میشود... شبها روشن تر از روزند./و همچنین عنوان ِ داستانی ست کوتاه از داستایوفسکی/

  • .:.چراغ .:.