اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

خوشبختانه غمنامه ی مذکور (در این پست) ادامه نیافت و مشعوف شدیم به امضای توافقنامه ای بس عجیب و باور نکردنی... توافقنامه ی قبولی در کنکور ارشد. حقیقت این است که نسبت عجیبِ بین مقدمه(میزان مطالعه) و نتیجه(قبولی) برای هیچکس بخصوص خودم باورکردنی نبود. شبی که کارنامه ها روی سایت قرار گرفت اصلا کسی سراغ مرا نگرفت تا رتبه ام را بداند و اگر اصرار زهرا نبود خودم هم تمایلی به دیدن نتیجه نداشتم.

تقریبا از اواخر آذر امسال قید کنکور ارشد را زدم و کتابهایم را بوسیدم و گذاشتم کنار. البته اینها به هیچ وجه مایه ی افتخارم نیست. برعکس بابتش عذاب وجدان هم می کشم. نمی دانم! شاید هم مابقی داوطلبان صوری بوده اند و من خبر نداشته ام... !

در هر حال این رشته برای خیل عظیمی از داوطلبان که به دنبال فرصت شغلی اند هیچ جذابیتی ندارد. اما برای من دنیای بزرگیست که وارد شدن به آن خیلی هم جذاب و خوشحال کننده است.

تنها قسمت غم انگیز ماجرا این جاست که احتمالا مجبورم گرایش "حقوق زنان در اسلام" را به جای "زن و خانواده" بخوانم(به دلیل محدود بودن تعداد صندلی های گرایش دوم نسبت به گرایش اول).


+خطاب به خودِ خدا: می دانم که این هم یک امتحان آکادمیک دیگر است و مسئولیتی تازه... پس خیلی نباید خوشحال شد. آن یکی که را که حرام کردم اما این یکی را (اگر تو بخواهی) دیگر نه!
  • .:.چراغ .:.


قبل تر ها زیاد خواب می دیدم. خوابهای خوب... خوابهای عجیب. ته ِ دفتر خاطراتم بعضی هایشان را یادداشت کرده ام که هیچوقت یادم نرود. الان اما آنقدر خوابهایم آشفته و درهم اند که ترجیح می دهم به خاطر نیاورمشان؛ چه رسد به اینکه بخواهم یادداشت کنم.

آنقدر بد شده ام که حتی در خواب هم تو را نمی بینم... حتی در خواب!


  • .:.چراغ .:.

مریم می گوید:"تو برو پول اینا رو حساب کن. من برم میوه بگیرم... راستی چی بردارم؟"
نگاهی به میوه های تر و تازه و به ردیف چیده شده  توی جعبه ها می اندازم و می گویم:"نمی دونم! پرتقال خوبه؟ پرتقال و کیوی..."
سری به نشانه ی موافقت تکان می دهد و می رود به سمت جعبه های پرتقال.
می ایستم توی صفِ صندوق و حواسم به هندوانه هایی ست که مثل آدم های شکم گنده ی افاده ای پا روی پا انداخته با غرور و تکبر خاصی به بقیه میوه ها نگاه می کنند. بهشان دهن کجی می کنم. چشمم می افتد به پسرکی هفت هشت ساله، که با مظلومیت خاصی زل زده است به من. یک پلاستیک هویج توی دستهای کوچکش گرفته و ایستاده کنار مردی که لباس پارک بان ها تن اش است. مرد که حدس می زنم پدر اوست، پلاستیک سیب زمینی به دست گرفته  و خسته و کلافه به نظر می رسد.

به دستهای خودم نگاه می کنم. چندتا پلاستیک پر از خیار، گوجه، هویج و فلفل دلمه ای به اضافه ی دو تا کلم سفید ِ بزرگ. دوباره نگاه ِ معصومش را حس می کنم. صورتِ آفتاب سوخته و گونه های تکیده اش، دلم را یکجوری میکند. به سرم می زند بروم  هرچی توی دستم است بدهم بهش. شاید از سوز ِنگاهش کم شود... صدای مریم از این فکر درم می آورد:"بیا اینا رو هم حساب کن".

پانزده هزارتومان می گذارم توی ترازوی صندوق دار. پلاستیک های خرید را بین خودم و مریم تقسیم می کنم. یاد پسرک می افتم و با نگاه، فروشگاه تره بار را زیر و رو می کنم. نیست. عوضش پسرکی با لباس کاراته بازها را می بینم که ایستاده کنار جعبه های هندوانه. صورتش چاق و لپ هایش گل انداخته اند و نفس نفس می زند. پدرش چندتا بسته ی توت فرنگی را روی هم سوار می کند و خوش و خرم می زنند بیرون.

از مریم می پرسم  پسر لاغر اندامی را که با پدرش کنار جعبه های سیب زمینی ایستاده بود، دیده است؟ می گوید:"نه"

از تره بار که خارج می شویم، احساس خفگی می کنم. زل می زنم به میوه های توی دستم . نگاهِ  معصوم پسرک توی ذهنم دهان باز می کند. یک لحظه انگار تمام دور و برم می شود نگاهِ او... ماشین ها، خانه ها، درخت ها... همه می شوند یک جفت چشم ِ میشی رنگ، که مظلومانه زل زده اند به خریدهای توی دست ِ من. چشم هایم را روی هم می گذارم و نفس عمیقی می کشم. دلم می خواهد زمین دهان باز کند و من و میوه ها را یک جا ببلعد.
  پسرکی که لباس کاراته بازها را پوشیده با پدرش از کنارمان می گذرند.خوب که نگاه می کنم روی گردن هایشان به جای سر یک جفت هندوانه بزرگ تلو تلو می خورد...

  • .:.چراغ .:.