اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

هزار و یک اتفاق ریز و درشت برایم افتاده و تو ذهنم بارها آنها را اینجا یا در وبلاگ دیگری مکتوب کرده ام. اما حالا که به اینجا نگاه می کنم، به آرشیو خالی شهریور. می فهمم همه شان دست نخورده توی ذهنم گم شده اند.

می خواستم بنویسم...

از محل کاری که چند روز بیشتر دوام نیاورد و بچه های بی سرپرستی که خوابشان را می بینم

از پری دریایی و مادرش

از کتابها

از آدم ها

از موقعیتهای سختی که ازشان فرار میکنم

از خالی شدن گاه به گاه ذهنم و بغضی که در این سن و سال سنگینی اش غیرعادیست 

و ...

 خوابگاه جدید را دوست ندارم

 دانشگاهش را هم

حتا از آدم هایش هم خوشم نمی آید.(تنها کسی که ازش خوشم آمد سرپرست خوابگاه 4 است که یک آن مهربانی بی چشمداشتِ واقعی را از چشمهایش دریافت کردم. چقدرخانم های چاق سبزه دوست داشتنی اند)

یک مساله مدتیست ذهنم را عجیب مشغول کرده. یعنی از وقتی که مجبور شدم برای انجام کارهای فارغ التحصیلی و ثبت نام کفش آهنی بپوشم

و آن این که چرا یک کارمند خوش خلقِ دلسوز بین این همه کارمند که جا به جا توی اداره جات جا خوش کرده اند پیدا نمی شود؟ اصلا نکند کارمندی یک صفت اکتسابی باشد؟؟؟

چرا گونه ی کارمندهای اداره جاتی وقتی می فهمند با آدم ساده و بی شیله پیله ای طرفند بیشتر عذابش می دهند و بیشتر در اتاق های  لعنتی سر می دوانندش؟

من پیچیدگی نمی دانم. از اینکه آدم ها پشت هر حرف و برخوردشان هزار طعن و کنایه قایم می کنند می ترسم.. از اینکه بخواهم با لبخند و  یا داد و بیداد کارم را راه بیندازم می ترسم. از کارمندهای مریضی که به محض دیدنت سرشان را توی سیستم و تلفن و لیوان چای فرو می کنند می ترسم. از اینکه یک روز خودم هم شبیه شان شوم بیشتر از همه می ترسم


خیلی دلم می خواست برگردم به خیلی سال پیش و بعضی خصلتها را در خودم از بین ببرم اما واقعا حوصله برگشتن به هیج جا را ندارم. حتا دانشگاه قبلی که آنقدر دوستش داشتم...حتی خانه مان که خدا می داند چقدر دلم تنگ است برای اهالی اش. درست مثل دانشجوی ترم اولی ام که برای اولین بار طعم تلخ غربت خوابگاه را می چشد و می خواهد همه چیز را رها کند و برگردد. راستش ضرورت اینکه الان اینجا هستم را هرچه می گردم پیدا نمی کنم. پاک گیج شده ام! حالا نمی شد زنان را در کوچه پس کوچه های همان شهر و روستای خودمان مطالعه می کردم مثلا؟**


*معمولا وقتهایی که وجودم از احساسات غریب و متناقض پر شده چیزی نمی نویسم. یک جور خوسانسوری یا رعایت حال مخاطب شاید. ولی الان در حالیکه در به در دنبال کمی اینترنت در این خوابگاه درندشت می گشتم کلمه ها افسار بریدند!

** اشاره به رشته جدید بنده: مطالعات زنان(گرایش زن و خانواده)



  • .:.چراغ .:.