اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

سلام روحِ من...

می دانم، اندوهگینی... دست و پایت را بدجور بسته ام

با فکرهای بزرگ و آرمان های بلند مدام مشتاقت کرده ام و  با کارهای پست و کوچک شوقت را در نطفه خفه کرده ام

روحِ بلند پروازِ خسته ی دردمندم...

می دانم از من بیزاری! از اینکه بال و پرت را گرفته ام و سایه ات بلند کرده ام و حسرت دور ها را به دلت گذاشته ام

می دانم رفیق! دلت می خواسته بزرگ و با شکوه و عزیز باشی اما من آنقدر در انزوا حبست کرده ام که مثل زندانی های حبس ابد مچاله شده ای...

می دانم از زندانبانت سیری. میدانم گپ زدن بامن، روزنامه خواندن، قهوه خوردن و فیلم دیدن جوابگوی ژرفای تو نیست و حالت را خوب نمی کند.

تو بزرگتر از آنی که بخواهم استخوان هایت را در حیاط کوچک خانه ام چال کنم...

تو بزرگتر از آنی که بخواهم بهانه گرفتن هایت را پشت گوش بیندازم و بگذارم به پای سودای جوانی ات!

و تو نامیدتر از آنی که با بخواهم با وعده های بزرگِ توخالی خوشحالت کنم

و تو بیدارتر از آنی که بخواهم با قصه های هزار و یک شبت افسونت کنم؛
دیده ام شبها تا صبح لای پلک هایت باز است و از پنجره به ماه می نگری...

نمی دانم آن دایره ی سفید با آن هاله ی رنگ پریده چرا انقدر مجذوبت می کند

روحِ دردمندِ از نفس افتاده ام... طفلکِ تشنه کامی که تا بحال جز سراب نصیبت نشده، گلایه هایت را پیش خالقی ببر که تو را اسیر من کرد

منِ ضعیفِ مستاصل... منِ عاجز... منِ کم رمق! من از اولش هم توانِ جا دادنِ عظمت تو را در خود نداشتم. تو از جنس من نبودی و نیستی...

تو به دنبال حقیقتی و من اسیر واقعیت

تو خیلی وقت است از من بزرگتر شده ای و مرا رد کرده ای... این سلول های کوچک کفاف تو را نمی دهند و هی سرت به سقف می خورد در حالیکه دو دستی میله ها را چسبیده ای و از کنار پنجره جم نمی خوری...
 من نتوانستم همپای تو رشد کنم و بزرگ شوم...

دیگر نمی توانم از پس شنیدن صدای گریه های شبانه ات برآیم... نجواهای غم آلودت دارند نابودم می کنند...
باید کاری کرد...
علی الحسابت برایت چراغی می آورم که در تاریکی شب بتوانی چند ورق کتاب بخوانی...

  • .:.چراغ .:.

نمی دانم قصه ی نشانه ها را باور دارید یا نه؟



اینکه خدا و کائنات(ابزار خدا) هر لحظه جلوی روی ما نشانه هاو موقعیتهایی قرار می دهند تا مواجهه و انتخاب کنیم. اینکه هیچ نشانه و هیچ موقعیتی مطلقا خوب یا بد نیست بلکه نحوه مواجهه ما با آن است که خیر و شر می سازد.

به قول علیرضای روی ماه خداوند را ببوس*،ما در این مواجهات می دانیم خوب چیست و بد چیست. اگر خوب را انتخاب کنیم سرعتمان بیشتر می شود. هر چه خوبهای بیشتری انتخاب کنیم، هم سرعتمان بیشتر می شود و هم قدرت تشخیص مان در برابر موقعیت های پیچیده تر بعدی. اما اگر بد را انتخاب کنیم و باز بد را انتخاب کنیم، این انباشتِ بدها را ما را عقب می برد و عقب تر.ب عد فرو می رویم و اگر بخواهیم از نو آغاز کنیم باید مدتی زمان صرف کنیم و زمین را بکنیم و بالا بیاییم و بعد راه بیفتیم. می بینید چه انرژی هنگفتی هدر می رود؟

داشتم از قصه ی نشانه ها می گفتم. من عمیقا باورش دارم(باورمندی به معنای عمل کننده بودن نیست).همه چیز اطراف ما نشانه است.حتی شاید جفت شدن دمپایی ها  و قار قار کلاغ که فکر می کنیم خرافات قدیمی هاست نشانه ای باشد. اگر ریز شویم و دقت کنیم و گوش بسپاریم کائنات پر از نشانه است. حتا نشانه ها می تواند در فیس بوک (که به عقیده عده ای شر مطلق است) باشند.

مثلا این پست حاج آقا پناهیان در فیس بوک (دو روز پیش یعنی وقتی که داشتم با خودم فکر می کردم من که برگشته ام پس چرا انگار هنوز دلم برنگشته؟) انگار خطاب  به من نوشته شده بود:" مواظب باشید دلتان هرجایی نرود. چون اگر رفت یا برگشتن اش غیرممکن می شود یا اگر برگردد دیگر آن دل قبلی نیست و مجروح و معلول است."(نقل به مضمون). آره!بعد از دو هفته نادیده گرفتن نشانه ها و هی بد را پشت بد انتخاب کردن و اجازه دادن به دل برای دنبال کردن رویاهایی که برای روحِ کم ظرفیت من سم اند حالا معلول و مجروح شدنش کاملا طبیعیست. ودیگر آن دل قبلی نمی شود. مثل چینی بند زده.

+ دلم دلِ قبلی نیست و نمی گذارد من هم خود قبلی ام باشم... .شده ام شبیه اژدهایی که از آتش فقط طعمِ گس دود در دهانش باقی مانده و از پرواز یک خاطره ی دورِ مبهم در ذهنش. زخمی و دل شکسته است. روزها توی غار تنهایی اش می خزد به انتظار غروب آفتاب. شبها را دوست دارد چون می تواند همه ی پریشانی های ذهنی اش را به فراموشی خواب بسپارد و از شر همه ی توقعاتی که به عنوان یک اژدها از او می رود خلاص شود. بخوابد و خواب ببیند که خدا مثل قبل دوستش دارد و دلش هنوز آنقدرها زخم و زیلی نشده.


* عنوان رمان کوتاهِ کوتاهِ مصطفی مستور. من هم سوال ها و شکهای یونس را دارم، هم آرزوها و بلندپروازی های سایه را و هم گاهی شبیه علی می شوم.

** کتاب لاغر مصطفی مستور در عین پیچیدگی ساده اش ذهنم را مشغول کرد. البت گرم نکرد. خنک کرد. این بود دلیلی که علیرضا برای از پشت بام پریدن و خودکشی محسن پارسا آورد:"درکش از ارتفاع عشق کوتاه تر بود".

  • .:.چراغ .:.


"به نام نامی نامان


به شخصه تجربه خوشایندی از برنامه ریزی و تعیین هدف (به خصوص از نوع بلند مدت آن)ندارم . از وقتی به یاد دارم هرگاه برای کاری برنامه ریزی کردم و دست به تعیین هدف زدم نه تنها به آن هدف نرسیدم که از هدف های (خیلی) پیش  پا افتاده قبلی نیز دور شدم و در واقع پروژه با شکست کامل مواجه شد !

البته این ناکامی ها احتمالا به هدف گذاری و برنامه ریزی های ناصحیص شخصی ام برگردد و نفس هدف گذاری را _ همانطور که همه ی عالمان و روانشناسان به فواید آن اذعان دارند_ نمی توان زیر سوال برد؛

گاهی با خودم فکر می کنم خداوند گنجینه ی استعدادها و مهارتهای مختلف را بی دلیل و بی هدف در اختیار انسان ننهاده و به طور حتم آدمی در برابر این سخاوت، مسؤلیتی عهده دارد؛ که به گفته ی قرآن استفاده ی به جا از آنها است؛ که این مساله ضرورت دینی بهره برداری صحیح از این نعمت ها را می رساند.

در این زمانه به آدم های اطرافم که نگاه می کنم همه انسانهایی معمولی با اطلاعات و مهارتهای محدود و عادی اند و در کمتر کسی  علاقه به پیشرفت و شکوفا  کردن استعدادهای  نهفته به چشم می خورد و اگر هم هست  در اندیشه و طرحهای ذهنی شان خلاصه می شود(مثل خود من!)و بس . ولی انسان  می تواند با همان وقت محدود با همان استعدادهای عادی و هوش متوسط ؛ فقط و فقط با برنامه ریزی صحیح و نحوه درست استفاده از  امکانات  محدودش، به رویاها و اهداف ذهنی اش جامه عمل بپوشاند و به این شکل از دیگران متمایز شود و زندگی پربار و سود مندی را تجربه کند و نه یک زندگی بی ثمر و نباتی را ؛

البته برنامه ریزی و هدف گذاری به خودی خود استعداد محسوب می شوند که گویا(!)قابل کسب اند .ثمر بخشی این دو به تلاش و اراده انسان ، هم در پایبندی به آنها و هم در تلاش برای با لفعل کردنشان برمی گردد.

اهداف کوتاه مدت :

این اهداف نسبت به اهداف بلند مدت قابل دسترسی تر (از نظر زمانی)و کم اهمیت ترند و زمانی که برای دستیابی به آنها پیش بینی کرده ام تعطیلات تابستان است :

تقویت زبان انگلیسی از طریق ترجمه ؛

کسب مهارتهای اصولی و حرفه ای در نوشتن داستان کوتاه ؛

مطالعه دقیق کتابهای(غیردرسی) امسال که خوانده نشده باقی مانده اند ؛

مطالعه سطحی کتابهای درسی امسال ؛

به دست آوردن اطلاعاتی در مورد تاریخ ایران باستان از طریق مطالعه کتابهای مربوطه

انجام فعالیتهای محوله ی کانون مددکاری اسلامی(به خصوص کارهای پژوهشی) ؛

تقویت مهارتهای word و photoshop ؛

 

اهداف بلند مدتی که برای این چهار سال(دوره ی لیسانس) پیش بینی کرده ام :

کسب معدل الف ؛

به دست آوردن آمادگی کافی برای شرکت در کنکور ارشد ؛

مطالعه ی  هر کتابی که در زمینه و مرتبط با مددکاری اجتماعی باشد(از جمله روانشناسی)

افزایش اعتماد به نفس و مهارتهای کلامی برای هرچه بهتر کردن ارتباطات{که جزء اساسی مددکاری اجتماعی ست) ؛

قوی کردن و نهادینه کردن اعتقادات معنوی و رابطه بهتر با خدا ؛

تسلط کامل به زبان انگلیسی ؛

کسب مهارت  بالا در نویسندگی و چاپ لااقل یکی از داستانهایم ؛

ایجاد وبلاگی که مدنظرم هست  ؛ "

 

 

پ.ن: این متن را دیشب بین متن های تایپ شده ی سرگردان توی سیستمم پیدا کردم. نمی دانستم نوشته ی کیست اما برایم جالب بود.انگار چیزهایی که می خواستم درش بود.باخودم گفتم اهداف این آدم چقدر شبیه من است. تا وقتی که رسیدم به اسم "کانون مددکاری اسلامی" و در کمال تعجب به یاد آوردم این را خودم نوشته ام! حدود چهارسال پیش برای درس برنامه ریزی اجتماعی... و حالا درست در شب تولد 24سالگی ام داشتم می خواندمش. وقتی که سرگردان داشتم پی چیزی می گشتم.

جالب اینجاست که بعد از چهارسال  هنوز در پی بعضی از این هدفها هستم. به بعضی ها هم رسیده ام.(یعنی با وجود اینکه فکر می کردم نسبت به چندسال خیلی فرق کرده ام گویا تفاوت فقط از لحاظ فرم بوده و نه محتوا!) و اینکه من هنوز برنامه ریزی را یاد نگرفته ام و باری به هر جهت جلو می روم و فی الحال تنها به سه مورد از اهداف بلند مدت چهارسال پیشم دست یافته ام؛ تازه نثرم هم نسبت به آن وقتها ضعیف تر شده طوریکه گمان کردم این نثر را آدم دیگری نوشته... .

  • .:.چراغ .:.