می دانم، اندوهگینی... دست و پایت را بدجور بسته ام
با فکرهای بزرگ و آرمان های بلند مدام مشتاقت کرده ام و با کارهای پست و کوچک شوقت را در نطفه خفه کرده ام
روحِ بلند پروازِ خسته ی دردمندم...
می دانم از من بیزاری! از اینکه بال و پرت را گرفته ام و سایه ات بلند کرده ام و حسرت دور ها را به دلت گذاشته ام
می دانم رفیق! دلت می خواسته بزرگ و با شکوه و عزیز باشی اما من آنقدر در انزوا حبست کرده ام که مثل زندانی های حبس ابد مچاله شده ای...
می دانم از زندانبانت سیری. میدانم گپ زدن بامن، روزنامه خواندن، قهوه خوردن و فیلم دیدن جوابگوی ژرفای تو نیست و حالت را خوب نمی کند.
تو بزرگتر از آنی که بخواهم استخوان هایت را در حیاط کوچک خانه ام چال کنم...
تو بزرگتر از آنی که بخواهم بهانه گرفتن هایت را پشت گوش بیندازم و بگذارم به پای سودای جوانی ات!
و تو نامیدتر از آنی که با بخواهم با وعده های بزرگِ توخالی خوشحالت کنم
و تو بیدارتر از آنی که بخواهم با قصه های هزار و یک شبت افسونت کنم؛
دیده ام شبها تا صبح لای پلک هایت باز است و از پنجره به ماه می نگری...
نمی دانم آن دایره ی سفید با آن هاله ی رنگ پریده چرا انقدر مجذوبت می کند
روحِ دردمندِ از نفس افتاده ام... طفلکِ تشنه کامی که تا بحال جز سراب نصیبت نشده، گلایه هایت را پیش خالقی ببر که تو را اسیر من کرد
منِ ضعیفِ مستاصل... منِ عاجز... منِ کم رمق! من از اولش هم توانِ جا دادنِ عظمت تو را در خود نداشتم. تو از جنس من نبودی و نیستی...
تو به دنبال حقیقتی و من اسیر واقعیت
تو خیلی وقت است از من بزرگتر شده ای و مرا رد کرده ای... این سلول های کوچک کفاف تو را نمی دهند و هی سرت به سقف می خورد در حالیکه دو دستی میله ها را چسبیده ای و از کنار پنجره جم نمی خوری...
من نتوانستم همپای تو رشد کنم و بزرگ شوم...
دیگر نمی توانم از پس شنیدن صدای گریه های شبانه ات برآیم... نجواهای غم آلودت دارند نابودم می کنند...
باید کاری کرد...
علی الحسابت برایت چراغی می آورم که در تاریکی شب بتوانی چند ورق کتاب بخوانی...