اینجا چراغی روشن است

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

اگر دقت کنید به بک گروند و فایل ها، حکایت از همون برزخِ معروفِ سنت و مدرنیته دارند...

همون برزخی که فروغ ازش به "فصل سرد" تعبیر می کنه و می گه: ایمان بیاوریم به آغازِ فصل سرد*

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی ...

منم مثل خیلی ها تو این برزخ پرسه می زنم. حتی اگرچه در مزمتِ مدرنیته و تبعاتش قلم بزنم و مطلب چاپ کنم! گرچه دوست ندارم مصرف گرا باشم، تحت تاثیر القائات رسانه ها قرار بگیرم، تو گردابِ شبکه های اجتماعی غرق بشم و و و

ولی من یه آدمِ معمولی ام. یه آدمِ خیلی معمولی. شاید فقط اندکی، کمی، یه خورده نسبت به وضعیتم آگاهم. 

+عکس بک گروند از الناز نبی زاده.

* البته برداشتِ شخصی و آنی من بود از این شعر. و ربطی به نیت فروغِ خدا بیامرز نداشت :)

  • .:.چراغ .:.
کتاب خوبی است. نثری روان و جذاب و روایت هایی ملموس و بی پیرایه دارد.
راوی یک رزمنده ی معمولی است نه قدیسی دست نیافتنی!
یک رزمنده ی معمولی مثل تمام آدم های خاکی... البته که پایانی آبی و آسمانی دارد.
روایت ها بغض و لبخند بر دل آدم می نشانند. خصوصا آنجا که از عشق؛ از خانم ث.ش می گوید و از دل بریدن!
 لذت بردم از خواندنش.

(قسمت هایی از کتاب در ادامه)


  • .:.چراغ .:.
از همسر معتادش طلاق گرفت و با یک بچه هفت، هشت ساله به خانه ی پدری برگشت. نه پدری مانده بود و نه مادری... چهارتا خواهر مجرد داشت. و حالا به نوعی سرپرست شان به حساب می آمد. 

پاییز شد. باید می رفت سر کلاس و به بچه های مردم الفبا یاد می داد. نمی توانست غم و غصه هایش را پشت در بگذارد. آنها  را کول کرد، وارد کلاس شد و سنگین، پشت میز نشست. نفرتی که از شوهر معتادش به دل گرفته بود، راحتش نمی گذاشت. زندگی اش را تباه شده، پوچ و بی معنی می دید. در آن وضعیت، سر و صدای دانش آموزان سوهان روحش بود. خصوصا«علیرضا» که مدام شیطنت می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت. با شلنگ زد روی میز: «ساکت!»
علیرضا سر جایش آرام گرفت و با چشم های درشتش زل زد به او. 

همین که نگاهش را به پنجره دوخت، دوباره سر و صدا بالا گرفت. یکی از بچه ها به اعتراض گفت: «خانوم اجازه! علیرضا ما رو اذیت می کنه. تو کتابمون خط می کشه».
بغضش را به سختی قورت داد. شلنگش را برداشت و تلو تلو خوران رفت سمت علیرضا. کوله بار غم ها روی شانه اش سنگینی می کرد. باید یکجوری از شر سنگینی این همه بار خلاص می شد. شلنگ را بلند کرد و چند مرتبه به سر و صورت علیرضا زد. وقتی به خودش آمد که باریکه ی خون از بالای ابروی پسربچه راه گرفته بود. ترس برش داشت. دستش را گرفت و از کلاس بیرون برد. در حالیکه با دستهای لرزان رد خون را می شست، گفت: «چرا انقدر شیطونی می کنی تو؟ها؟».

***
آن شب خواب به چشم علیرضا نمی رفت. چشم راستش درد می کرد. مادر حال و روز خوشی نداشت. خودش هم بیمار بود و محتاج مراقبت. بابا کنارش نشست و زل زد به چشم های روشنِ پسرش. سفیدی چشمش سرخ شده بود. 

بابا تازه زانویش را عمل کرده بود. وضعیت مالی شان تعریفی نداشت. با این حال یکی دو روز بعد، بچه را برداشت برد پیش چشم پزشک. دکتر وقتی عکس چشم علیرضا را دید با لحن نگران کننده ای گفت:«باید ببریدَش تهران. خون ریزی داخلی کرده و امکان دارد بینایی اش را از دست بدهد».

رفته بودند سراغ معلم و مدیر؛ مدیر عذرخواهی کرده بود. خانم معلم اما، از تک و تا نیفتاده و گفته بود:«خوب کاری کردم! دیگه حق ندارد پایش را توی کلاس من بگذارد». اگر چه فردای آن روز پشیمان شده و آمده بود بیمارستان. علیرضا را بوسیده و گفته بود:«الهی دستم بشکند... شلنگ را انداختم دور».

زانوی بابا طیِ همین رفت و آمدها خون ریزی کرد. حال مامان هم، وخیم تر از گذشته شد. غصه ی چشمِ علیرضا مضطرب و بی خوابش کرد. بی خوابی برایش سم بود. بابا و دایی دادخواستی علیه خانم معلم، تنظیم کردند؛ اما دلشان نیامد آن را تحویل دادسرا بدهند. از حال و روزش خبر داشتند. دست آخر قرار شد اگر چشم علیرضا خوب نشد و بینایی اش از دست رفت، دادخواست را تحویل بدهند. 
علیرضا راهی تهران شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. دکترها گفتند لخته های خون تخلیه شده و جایی برای نگرانی وجو د ندارد. برگه ی شکایت پاره شد و علیرضا با چشم باندپیچی شده به مدرسه برگشت. نگاهش رمیده بود و دیگر آن نشاط سابق را نداشت. گرچه خانم معلم برای همیشه از تدریس محروم و به بخش اداری منتقل شد؛
 اما علیرضا دیگر، معلم ها را دوست ندارد... .



+ استفاده از شیوه های آموزشی نوین و فلسفه های تربیتی پیش کش! عجالتا یک نفر بیاید شلنگ تخته ها را از دست معلم هایمان بگیرد!

  • .:.چراغ .:.

باز نشر یک پست قدیمی برای یادآوری بعضی چیزها.

(به خودم و امثال خودم):


"آیا وقت آن نرسیده است که به جای پرداختن به دیگران به خود بپردازیم؟ آیا زمان آن نرسیده است که به خاطر خدا و اگر قبول ندارید به خاطر خلق و اگر باز هم قبول ندارید به خاطر خودتان کمی به خویشتن بیندیشید؟ آیا قبول ندارید که تنها با دو بال علم و اخلاق، تخصص‌ و تعهد می‌توان مملکت را از حلقوم آنها که همه چیز را غارت می‌کنند نجات داد؟ آیا از راه تحریک و تخطئه و ناسزا می‌توان به جایی رسید؟ آیا آنهایی که پند می‌دهند، خودشان هم عمل می‌کنند؟ 

فکر نمی‌کنید بهتر است من ها را دور بریزیم. آیا بهتر نیست که در روش هایمان تجدید نظر کنیم؟ »1  

"رجب بیگی نسبت به اقران خودش امتیاز دیگری داشت و آن اینکه توجه جدی به کار فرهنگی داشت. برای آنها کار فکری فقط غرب شناسی نبود که بعد هم خودشان یک گروه متبختر و متفرعن غرق شده در انتزاعیات و جدا از مردم شوند که کاری از دستشان بر نمی آید و در فتنه ها هم حداکثر خدمتشان به انقلاب سکوت است. رجب بیگی کسی نبود که به بهانه خواندن کتاب های فلان متفکر نسبتش را با مردم قطع کند و از جنوب شهر غافل شود. سبک زندگی‌اش براساس اسلام نابی که امام به آنها داده بود انقلابی بود. 
امثال رجب بیگی زرادخانه های فرهنگی ما را پر می کردند. آنها می آمدند و هزار گروه نخبگی را در سطوح مختلف فعال می کردند و امام را از ناز و ادای یک مشت افراد متفرعن بی نیاز می کردند. 

او آدمی است به شدت فرهنگی، تا مغز استخوانش فرهنگی است و کار فرهنگی برایش موضوعیت دارد. روزی که می بیند همه کارهایش را کرده، وقتی دشمن دست به اسلحه می برد نمی نشیند تماشا کند و بگوید من اهل قلم و روشنفکر هستم، اسلحه دست می گیرد و از نظر من افتخارش این است که به عنوان یک آدم فرهنگی به قول خودش "کتاب زده" نیست و هر جا که لازم باشد اسلحه دست می گیرد. او با اعتماد به نفس کامل در صحنه حاضر می شد."2

1.قسمتی از دستنوشته شهید مهدی رجب بیگی در سال 59

2.مقالات وحیدی جلیلی

  • .:.چراغ .:.

قبل ترها نگاهم صفر و صدی بود. شاید تا همین چند وقت قبل. دارم یاد می گیرم که 1 و 2 و 10 و 20 و 30  را هم دوست داشته باشم! و قبول کنم عددهای بدی نیستند! بپذیرم معمولی بودنم را. من جزء نوادر و نوابغی که یک شبه راه صد ساله رفته اند، نبودم و نیستم و نخواهم بود! اصلا شاید تا آخر عمر همه چیز زندگی ام معمولی باشد. شاید هیچ وقت نتوانم یک برنامه ی درست و درمان برای خودم بچینم و به آن پایبند باشم. شاید تا آخر عمر، آدمِ دقیقه های 90 باشم. و شاید از این شاخه به آن شاخه پریدن هایم_که یک خصلتِ موروثی است_ تمامی نداشته باشد. 

دارم یاد می گیرم که هرجا لغزیدم، هر وقت شکست خوردم و کله پا شدم؛ لباسهایم را بتکانم، بلند شوم و خیلی معمولی راه بیفتم. چرا که حتی 1 ثانیه خوب زندگی کردن، ارزش پیش رفتن را دارد.

حالا وقتی سر رکعت چهارم نماز، به خودم می آیم و می بینم هیچی از نماز نفهمیده ام؛ عوضِ اینکه عصبی شوم و توی دلم به خودم فحش بدهم، سعی می کنم به معنای سبحانِ اللهِ سجده ی آخر دقت کنم و سلام آخرِ نماز را دریابم!

باید با «منم» مدارا کنم... محترمانه رفتار کنم؛ با همه ی ضعف ها و نقص هایش دوستش داشته باشم، بهش سخت نگیرم و دم به دقیقه سرزنشش نکنم. باید کمکش کنم روی زمین سینه خیز برود، تاتی کند، تا شاید بالاخره یک روز راه بیفتد و حتی بدود! می دانم همه ی این کارها را باید خیلی وقت پیش برایش انجام می دادم... خدا می داند فکر کردن به فرصت های سوخته چه دردی به جانِ آدم می ریزد.

 اما غم گذشته را به گذشته می سپارم و اندوه آینده را به آینده واگذار می کنم. من فرزندِ حال م. و زمانِ حال، تنها دوره ای است که می توانم بر آن و در آن موثر باشم. شاید دیر برسم. شاید خیلی دیر برسم. و شایدتر حتی نرسم! اما  رفتن به امیدِ رسیدن، بهتر از نرفتن و نرسیدن است.


  • .:.چراغ .:.

همین که سوار بی آر تی می شود، با عجله از یکی از مسافران می پرسد: «خیابان فرشته کجاست؟»

12، 13ساله به نظر می رسد. جثه ی ضعیفی دارد و چهره اش ملیح و معصوم است. موهاش را یک وری ریخته روی پیشانی اش. لباس فرم مدرسه پوشیده و یک کوله پشتیِ صورتیِ کوچک دخترانه روی دوشش انداخته است.  

چشم هاش مضطرب اند و در حالیکه زل زده به لب های زنی که آدرسِ خیابان فرشته را برایش توضیح می دهد، تند تند پلک می زند و ناخنش را می جود. حرف زن که تمام می شود، دوباره می پرسد: « تا خیابان فرشته خیلی مانده؟».

 زن با صبر و حوصله، دوباره توضیح می دهد:«ایستگاه بعدی پیاده می شوی، از عرض خیابان می گذری، می پیچی دست راست. آنجا خیابان فرشته ست. من هم ایستگاه بعد پیاده می شوم، با من پیاده شو». زن حدودا 40 ساله است و سر و وضع ساده ای دارد. قبل از اینکه دختر سوار بشود، نگاهِ نگرانش را به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. حالا که دارد با دختر حرف می زند، حس نگرانیِ توی صورتش قوی تر شده است و چین بین ابروهایش پررنگ تر. 

دختر پا به پا می شود و کوله پشتی را روی شانه اش جابجا می کند. می پرسد: «شما هم خیابان فرشته پیاده می شید؟»

«نه من ایستگاه بعدی پیاده می شم». 

«پس وقتی پیاده شدید به من نشان می دهید کجاست؟».

«باشه دخترم. نشان می دم».

«خیابان فرشته ماشین نمی خوره؟»

« بستگی داره کجاش بخواهی بروی. کجا بهت آدرس دادن؟».

«میخوام بروم خانه ی خودمان. خانه ی خودمان آنجاست ولی تا حالا از این سمت نیامدم. عجله دارم...».

«چرا عجله داری؟ لابد مامانت منتظر است... لابد بهش نگفتی میایی بیرون. آره؟».

«آره. با دوستم رفتیم پارک لاله. گفت زود برمی گردیم ولی دیر شد...».

زن آهی می کشد و می گوید: «دختر گلم. عزیزم، آخه چرا به حرف مامانت گوش نمی دی؟ نمی گی اتفاقی برات می افتد؟ دوستا خوب نیستن! به حرف دوستا گوش نده. فقط با آدم هایی دوست بشو که تو رو به راه راست ببرن. تو که سنی نداری عزیز دلم. باید درس بخوانی و تو فکر دانشگاه باشی».

دختر چیزی نمی گوید. حالتش مثل بچه گنجشکی است که تازه پرواز را یاد گرفته باشد و در اولین تجربه اش بیرون از لانه، گم شده باشد. 
 ایستگاه بعد با هم پیاده می شوند و از عرض خیابان می گذرند. بی آرتی حرکت می کند و تصویرِ زن که دستش را دور شانه های کوچک دختر حلقه کرده، کوچک و کوچک تر می شود.


  • .:.چراغ .:.

همیشه با خودم فکر می کردم اگر سال88 تهران بودم، وسط آن بلواها حق و باطل را چطور تشخیص می دادم؟

کدام سمت می رفتم؟ حق را به کی می دادم؟ 

چند وقت پیش اتفاقی افتاد که باعث شد به یاد بیاورم، در زندگی هر آدمی هر سال، هر روز، هر لحظه فتنه ای به پاست؛ حق و باطل هم اغلب، به هم آمیخته اند و تشخیص شان سخت است. منظورم اتفاقات خاص نیست! منظورم پیش پا افتاده ترین و معمولی ترین رویدادهایِ صبح تا شبِ زندگی ما آدم معمولی هاست. از جدال لفظی با برادرمان سرِ کنترل تلوزیون گرفته، تا بحث با یک راننده تاکسی سرِ باقی مانده ی کرایه؛ و فقط کسی می تواند این فتنه های کوچکِ دم به دم را فهم کند و حق را از باطل تشخیص بدهد، که هشیار باشد، چشم فلق بین داشته باشد و کمی هم بصیرت؛ 

در روش تحقیق کیفی بهش می گویند: حساسیت نظری؛ به معنی: بصیرت داشتن، توانایی معنادار کردن داده ها و تجزیه ی عناصر مربوط از عناصر نامربوط. یک محقق اگر حساسیت نظری نداشته باشد نمی تواند تز بدهد. اگر هم تز بدهد، هم خودش به اشتباه می افتد و هم دیگران را با تئوری پر از ایراد و اشکالش به اشتباه می اندازد. منشاء حساسیت نظری، متون/کتب/اسناد، تجارب شخصی، تجارب حرفه ای و تجزیه و تحلیل مداومِ داده ها هستند. اینها همه دقت نظر یک محقق را بالا می برند تا جایی که مو را از ماست بیرون می کشد، سره را از ناسره تشخیص می دهد و نظریه ی راهگشایی ارائه می کند.

اما از روش تحقیق کیفی بگذریم. به روش زندگی برگردیم! طی پژوهشی که در جریانات اخیر زندگی ام داشتم، فهمیدم که هنوز هم حساسیت نظری ام(بصیرتم) پایین است. هنوز توی فتنه ها گیر می افتم. حق و باطل را یا تشخیص نمی دهم یا خیلی دیر از هم تشخیص می دهم. رودربایستی می کنم و از زدن حرف حق(هر چند کوچک و جزیی) بنا به هزار و یک دلیل مصلحت آمیز و محافظه کارانه طفره می روم . وقتی به خودم می آیم که حق را شهید کرده اند و همه چیز تمام شده... .

چند وقت پیش حقی از کسی ضایع شد،که من هم با سکوت خودم در آن نقش داشتم. من در مقابل سوء استفاده ای که از نامم شده بود، تنها به بهانه ی از دست نرفتن دوستی ها، سکوت کردم. و نمی دانستم آتشش یک روز دامن یک مظلوم را می گیرد. نمی دانستم با این سکوت در حق کسی ظلم بزرگی می شود. من، جزء ساکتین فتنه ای بودم که خیلی دیر تشخیصش دادم! بعدا که فهمیدم چه شده، رفتم و سکوتم را شکستم اما چه سود... خیلی دیر شده بود. به کسی ظلم شد و از حقی محرومش کردند. و آنهایی که فتنه به پا کرده بودند جایش را پر کردند... .

واقعیت این است که اگر بخواهیم دیر نشود، اگر بخواهیم دیر نرسیم باید نشانه ها را به موقع ببینیم. باید هشیار باشیم و در لحظه زندگی کنیم. دیدن نشانه ها آمادگی و بهوشیاری می خواهد. یک ذهن، یک قلب و نهایتا یک چشمِ آماده می خواهد. 

  • .:.چراغ .:.


باران می بارید

قهوه ات سرد شده بود

نمی دانستم روزنامه ی صبح را خوانده ای یا نه!

نمی دانستم خبر داری که مرا کشته اند؟

قهوه ات سرد شده بود و باران می بارید و تو داشتی روزنامه ی صبح را می خواندی

همین که رسیدی به صفحه ی حوادث

بی اینکه نگاهی بیندازی

روزنامه را بستی و قهوه ات را یک نفس سرکشیدی

باران می بارید 

و تو نگاهت به ساعت بود 

و نگرانِ دیر کردنِ من بودی

عاقبت شال و کلاه پوشیدی و به کوچه زدی

و من...

قهوه ام سرد شده بود

 و داشتم روزنامه ی صبح را می خواندم

همین که به صفحه ی حوادث رسیدم...

خشکم زد!

خبر کشته شدنِ تو در باران تیترِ اول خبرها بود...



عکس: بهزاد حاج عبدالباقی

  • .:.چراغ .:.
"فردی بسیار شجاع بود و هیچ زمانی دست به سلاح نبرد، بلکه خواستار حقوق برابر در عربستان بود"
اعلامیه تجمع روبروی سفارت عربستان را دیده بودم و آن عکس ِ معروفِ بلندگو به دستش را؛
می خواستم بروم جای دیگری.
مسیرم مشخص بود... باید در جلسه ی نقد داستان شرکت می کردم.
مسیرم مشخص بود ولی  سر از جای اشتباهی درآوردم. دیر شده بود و دیگر امیدی به رسیدن نداشتم.
دوستم پیام داد محل تجمع به میدان فلسطین منتقل شده. 
از همان جا برگشتم رفتم ولیعصر و بعد هم میدان فلسطین؛
عکسش را از همان دور دیدم و... انگار که هنوز زنده بود... .

+زنگ می زنم به بابا. صدایش گرفته و غمگین است. اول فکر می کنم اتفاقی افتاده؟! بعد که فکر می کنم می بینم البته که اتفاقی افتاده، در دور دست ها... اتفاق بزرگی افتاده... .

  • .:.چراغ .:.

خیلی خیلی خیلی نگرانش هستم. نگرانِ ترکیدنش!

ایامِ منحوسِ امتحانات است و ایده های عجیب و غریب مثل تگرگ در طول شبانه روز نیمکره ی چپ مغزم را له و لورده می کنند. هر چه سعی می کنم چشمانم را ببندم و نفس عمیق بکشم و روی جزوه های لعنتی تمرکز کنم، فایده ای ندارد.

باید از خیانت های زناشویی بخوانم و نفقه و نکاح فضولی! از مصاحبه ی عمیق با کیس های مشکل دار و اشتغال زنان و مولفه های کارآفرینی شان... عوضش لشکر طرح های گرافیکی، داستانی، شعر و هزار کوفت و زهرمار دیگر توی ذهنم رژه می روند. بعد صدای بابا از بلندگوی مغزم پخش می شود: «دختر درست رو بخون... برای این چیزا وقت هست...». این تله پاتی را کجا دلم بگذارم؟*

از فشار این ایام مقدسِ منحوس همین بس که در عرض یک شب سه جور مربا پختم. اگر امکانات محدود زندگی خوابگاهی اجازه می داد شاید یک خمره ترشی هم می گرفتم می گذاشتم گوشه ی بالکن. و باز هم از فشار این ایام همین بس که در به در دنبال کتاب های شعر می گردم. مثل چوپانی به دنبال گوسفند گم شده اش. می روم توی سایت های خرید کتاب و با حسرت خلاصه ی داستانها را می خوانم و یکی یکی می اندازم توی سبد خرید(البته  این ترفندی است در راستای گول ردن ذهن؛ و آخرِ کار دکمه ی ذخیره را نمی زنم. وگرنه دار و ندارم را باید بدهم بالای کتاب داستان). 

خلاصه انگار، نه دورانِ امتحانات پایان ترم بلکه ماه رمضانِ ذهن من است. مثل روزه دارهای گشنه ی رو به موت، آنقدر ولع دارد برای بلعیدن محتویات مختلف سفره ی افطار  که می ترسم بترکد طفل معصوم. 


+امتحان چه معنایی دارد؟ آن هم این وقتِ سال... آن هم برای من...شورش را در آورده اند. :/

* هیچ وقت یادم نمی رود. دوران کنکور توی اتاقم کلی کتاب غیردرسی و مجله قایم کرده بودم. هر وقت صدای پا می شنیدم گوشه ی فرش را کنار می زدم و تندی مجله یا کتاب های ممنوعه را می چپاندم زیرش. یک دفتر 200 برگ جلد طوسی داشتم که دور از چشم بقیه توی آن داستان می نوشتم. همه فکر می کردند از صبح تا شب دارم تست می زنم. شده بودم الگوی علم آموزی بچه های فامیل. یک بار، دو سه روزی رفته بودم خانه ی مادربزرگ. دفتر طوسی را هم بردم و توی همان مدت کلی روند داستانم پیش رفت. بعد از دو سه روز بابا آمد دنبالم. مادربزرگ با دلسوزی گفت:« این بچه  اصلا استراحت نداشت این چند روز. مدام سرش توی دفتر کتابش بود. خدا ایشالا موفقش کنه». من هم با لبخندی ملیح، متواضعانه سر تکان دادم. غافل از اینکه دفترم روی طاقچه جا مانده و چندی بعد بابا می رود و داستانم را از اول تا آخر می خواند و خلاصه شد آنچه نباید می شد.



  • .:.چراغ .:.