اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نشسته بودیم روی یکی از نیمکت های زمین ورزشِ خوابگاه. دو سه، نفر هندزفری توی گوششان بود و داشتند ورزش می کردند. 

گفت: هیچ فهمیدی چند شب پیش، شبِ تولد حضرت زهرا(س) بچه ها چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفتم: نه! چه مسخره بازی هایی درآوردند؟

گفت: به جای اینکه شادی کنند، گریه می کردند. گریه که چه عرض کنم! زار می زدند!

گفتم: تو کی رسیدی؟

گفت: آخرهای مجلس رسیدم. ولی سریع موبایلم را درآوردم و فیلم را گرفتم. ببین! توی اینستا گذاشتم. 

فیلم چند ثانیه ی آخر مجلس را ثبت کرده بود. آنجا که گریه ها اوج گرفته بود. 

خندید و خداحافظی کرد.

این درحالی بود که آن شب همه شاد بودند. مولودی خواندند، کف زدند و شکلات پخش کردند. اما از آنجاییکه شبِ جمعه بود، عده ای از بچه ها از مداح خواستند بماند و دعای کمیل بخواند. گریه های آخر مجلس از سوزِ کمیل بود و ربطی به تولد حضرت زهرا(س) نداشت! 

داشتم فکر می کردم چقدر زود قضاوت می کنیم. و چقدر زود قضاوت هایمان را منتقل می کنیم. آن هم به دنیای مجازی و به صدها و میلیون ها نفر!

می خواستم بروم که سرپرست خوابگاه گفت: فلانی! آن دختره را ببین! به نظرت باید بروم بهش تذکر بدهم؟

رد نگاهش را دنبال کردم و رسیدم به نازنین که داشت اسکوات می رفت. لبخندی زدم و گفتم: نه! بنده ی خدا دارد ورزش می کند.

شاید اگر آنجا نبودم یا نظرم را نخواسته بود، نازنین این تذکر را می گذاشت به پای سخت گیری های نظام و می رفت برای دوستانش تعریف می کرد و در فیس بوک و اینستا هم می نوشت... 

  • .:.چراغ .:.