اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکم. چرا همه چیز انقدر سیاسی ست وقتی من این همه از سیاست بیزارم.
دوستی می گفت می خواهم به هنر پناه ببرم چون سیاسی و کثیف نیست. بی غل و غش است. همین دوست دیشب داشت با هنری ترین وجه ممکن تند ترین عقاید سیاسی را به خورد گروهی می داد... فهمیدم که از سیاست گریزی نیست و باید بپذیریم که ما محکومیم به سیاسی شدن. و من در حال حاضر بنا به دلایلی یک اصولگرای افراطی ام(رجوع شود به سخنرانی چند روز قبل رهبری).

دوم. اینجا که من ایستاده ام، این نقطه ای که زیر پاهای من است دقیقا کجاست؟ مثل اینکه قبل از هر حرکتی باید نسبتم را با دنیا معلوم کنم. باید بفهمم دقیقا کجا هستم تا بعد ببینم به کجا باید برسم و چه لوازمی  می خواهم؟ مشکل اینجاست که من نسبت به وضع فعلی ام گیج و گنگم. افق ها پیش کش!

سوم. خانواده و ما ادراک الخانواده!! بعضی موقعیت ها باید پیش بیاید تا بفهمی خانواده ات چقدر تو را بهتر از خودت می شناسند! آدم های عزیزی که فکر می کنی تو خوب می شناسی شان اما آنها تو را نمی شناسند؛ به وقتش تو را بهتر از هر کسی تشریح می کنند.

  • .:.چراغ .:.