اینجا چراغی روشن است

۲ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر بار که یکی از دوستانم سکوت بیست و چند ساله اش را می شکند و سیل بغض های فرو خورده را در فضای ذهنم سرازیر می کند، من هم با او و بغض هایش می شکنم. هر بار دوستی که تا دیروز در نظرم آدمی خوشبخت بود با یک زندگی آرام، مقابل چشمانم مثل گلی پژمرده می شود، پر از بغض و بهت می شوم. از خودم می پرسم مقصر کیست؟

پدری که سال ها حق ازدواج را به بهانه های واهی از دخترش سلب کرد تا نهایتا او بی هیچ شوقی، تنها از ترس حرف مردم، تن به ازدواج بدهد و هر روز از خودش بپرسد: راستی برای چه ازدواج کردم؟

یا پدری که بعد از تجدید فراش، فراموش کرد همسر و دختری داشته! تا بذر کینه از تمام مردهای دنیا در دل آن دختر کاشته شود.

 پدری که آثار فحاشی ها و ضرب و شتم هایش تا همیشه بر روح و جان دخترش باقی مانده و هنوز که هنوز است نمی تواند آن دردهای تلخ را فراموش کند و به کوچکترین تلنگری فرو می ریزد.

پدر و مادری که  با جنگ و جدال های مداوم، آنقدر فضای خانه را جهنمی کردند تا دخترشان ازدواج را به چشم راه فرار بنگرد و شکسته تر از پیش شود.

و و و... .

بگذریم از روش های تربیتی غلطی که آثارشان تا سالها بر روح و روان فرزندان باقی می ماند و آنها را در زندگی آینده شان با شکست های سهمگینی مواجه می کند. اینها را بگذاریم به پای ندانستن ها و نتوانستن ها.

اما نمی دانم آن پدر و مادرهایی که می دانستند و می توانستند بهتر باشند، چطور جوابگو خواهند بود؟ جوابگوی این همه ظلمی که در حق فرزندان شان و حتی یک نسل روا داشته اند. نمی توانم قضاوت شان کنم. چرا که هیچکس بری از خطا نیست. اما نمی توانم از گفتن این جمله صرف نظر کنم که: " همیشه یه لحظه وجود داره..." **. مطمئنم برای شقی ترین آدم ها هم همیشه یک لحظه وجود داشته است! 

لحظه ی قبل از حماقت. لحظه ی قبل از دیوانگی. لحظه ای که می توانستند تصمیم بگیرند آدم باشند.


* : آی آدم ها

** : دیالوگی از یک فیلم هالیوودی با مضمون خیانت!

  • .:.چراغ .:.

دوستم دو ماه پیش از اینکه من بخواهم ازدواج کنم، با کیس مد نظرش مذاکرات را آغاز کرد. مذاکره که چه عرض کنم مناظره! و حالا بعد از حدود سه ماه صحبت حضوری و تلفنی، مشاوره رفتن ها و مشورت گرفتن های پی در پی و ... به این نتیجه رسیده است که باید جواب منفی بدهد. اما دلشان پیش هم گیر کرده است. دلایلش را که در ذهنم مرور می کنم می بینم روی هم رفته یک دلیل درست و حسابی و منطقی برای رد خواستگارش ندارد. هر چه هست معیارهایی ست که خانواده و اطرافیان به او القاء کرده اند. و البته ایده آل گراییِ وحشتناکی که باعث شده است انتظارِ یک سوپرمنِ بی عیب و نقص را ا طرف مقابل داشته باشد! در صورتیکه اگر از خودش بپرسی می گوید گل بی عیب خداست اما... (البته با توجه به شرایط خانوادگی سختی که داشته و مشکلاتی که درگیرشان بوده است، تا حدی به او حق می دهم که سخت گیر شده باشد)

من و «او» در عرض سه جلسه به این نتیجه رسیدیم که مشترکات کافی را برای شروع زندگی مشترک  داریم. تا حد زیادی همکفو بودیم. البته که هیچ وقت فکرش را نمی کردم، به این سرعت بخواهم ازدواج کنم و حداقل چهار پنج جلسه صحبت و سه چهارماه زمان را، لازمه ی صورت گرفتن یک ازدواج موفق می دانستم. اما بعد از پرسیدن سوالاتی که برایم مهم بود_و تعدادشان کم هم نبود_ و تحقیقات میدانی! به طرزی باور نکردنی به این نتیجه رسیدم که هیچ علتی برای کش دادن جلسات یا رد او ندارم!

پای عشق و علاقه وسط نبود. چرا که اعتقادی به عشق های آتشین قبل از ازدواج نداشتم. ما حتی آشنایی قبلی هم نداشتیم.  یکی از دوستان بابا معرفی شان کرده بود. یکجورهایی می شود گفت همه چیز کاملا سنتی پیش رفت. خیلی سنتی! و من تصورش را نمی کردم فرآیند ازدواجم تا این حد سنتی باشد. اما بعد از عقد، کاملا از این روند راضی بودم. حقیقتا خوشحال بودم که همه چیز کاملا منطقی، عاقلانه و با نظارت خانواده ها پیش رفت و آن عشق و محبتِ وعده داده شده، بی دعوت در دلمان جا باز کرد. البته نمی خواهم برای کسی نسخه بپیچم، فقط می خواهم بگویم از مواجه با کیس های سنتی طفره نروید و حداقل یکبار هم که شده با آنها همصحبت شوید؛ شاید شاید شاید خیلی بیشتر از خیلِ آدم های دور و برتان شباهت داشته باشید و عاشق شوید حتا!


  • .:.چراغ .:.