اینجا چراغی روشن است

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


تابستان سال 75 بود. یادم می آید مامان و مادربزرگ روی پله ها نشسته بودند. دایی بالای سرشان ایستاده بود و داشت با خنده ماجرایی را تعریف می کرد. یک تی شرت روشن تنش بود و ساک سربازی روی دوشش. صورتش را درست یادم نیست. تنها چیزی که  خوب در خاطرم مانده، لبخندش است. همیشه می خندید و دندان های ردیفش پیدا بود. هیچ یادم نمی آید که صورتش را اخمو دیده باشم. یادم نیست در مورد چه حرف می زدند. غرق دنیای خودم بودم. داشتم دور و بر خانه تنوری دنبال بچه گنجشک می گشتم. 
  • .:.چراغ .:.

بچه که بودم، شبها دیر خوابم می برد. صدای هوهوی باد و سایه های مبهمِ پشت پنجره وحشت زده ام می کرد. آن وقت بود که به یادت می افتادم. روز اما، در هیاهوی بازی ها و خنده ها و رنگ ها گمت می کردم.

هر بار که به سویت آمدم برای خواستن چیزی بود؛ برای یافتن چیزی یا برای گریختن از چیزی بود.

می خواستم آدم خوبی بشوم!

می خواستم دختر خوبی/ خواهر خوبی/ همسر خوبی/ مادر خوبی/ نویسنده ی خوبی بشوم.

می خواستم از شر پوچی ها و ترس ها خلاص بشوم.

تو را انتخاب کردم تا احساس خوبی داشته باشم... .

من تو را برای «آرامش» خودم خواستم. من تو را برای شب هایی که خوابم نمی برد، ساختم.

من تو را در حد خودم ساختم... در حد آرزوها و ترس های کوچکم.

خدای من آرامش ام بود!

من هیچ وقت تو را برای خودت نخواستم...

هیچ وقت تو را آنقدر که بودی ندیدم، نفهمیدم و لمس نکردم.

من خدای کوچکی داشتم... برای همین، هیچ وقت نتوانستم آدم بزرگی بشوم.


  • .:.چراغ .:.

  • .:.چراغ .:.

این کتاب، کتابِ اشک ها و لبخند هاست. کنابِ زندگی است. اصلا خودِ زندگی است. 

دخترِ شینا، حکایت زندگی دختری معمولی است. در یک خانواده ی روستایی و معمولی. همه چیز معمولی است تا قبل از آمدنِ صمد. ته تغاری خانواده است و حاج بابایش نمی گذارد آب توی دلش تکان بخورد.

اما عشق می آید و این سرخوشی و سرمستی را به هم می زند. ازدواجی زود هنگام، ناخواسته هلش می دهد توی کوره ی زندگی. خشت خشت اش را خوب می پزد و آجر آجر روی هم می چیند. 

وقتی که بلند شد، وقتی که بزرگ شد، عشق هم می رود و درد می ماند و دوری و داغ؛

و بعد تنهایی شروع می شود... خدا شروع می شود...

  • .:.چراغ .:.

توت های سرخ و سفید

آلوهای سبز

گیلاس های قرمز

انگور

موز

سیب و خیار

سبز و سفید، سرخ و بنفش، نارنجی و زرد و ...

تو این همه را برای که آفریدی؟ برای چه آفریدی؟

نگاهِ تو چرا این همه زیباست؟ چرا این همه تابستانی ست؟

این همه رنگ برای منِ بی رنگ زیاد است...

نسبت من با این همه زیبایی چیست؟

اصلا تو چرا این همه سخاوتمندی؟

چرا انقدر، منِ بی قدر را دوستم داری؟

نمی دانی این همه عشق، آدمی مثل من را فقط گیج می کند. عاصی می کند.


* عکس: شکوفه های انار در محوطه ی خوابگاه.


  • .:.چراغ .:.

نمی دانم چی شد که یکدفعه رسیدم به یکی از وبلاگ های مسبوق به سابقم!

خواندن پست هایش حس عجیبی داشت. بعضی خط ها را انگار من ننوشته بودم. واقعا باعث شد از خودم بپرسم من کی بودم؟

من کی ام؟ و از این دست سوال های عجیب و غریبی که تن آدم را مور مور می کند.

 نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه؟ اینکه یک لحظه به هیچ چیز فکر نکنید، فقط و فقط به خودتان فکر کنید. خودی که در یک پیکر انسانی محبوس است.  همان خودِ بی شکلِ مجرد. آدم یکجوری می شود. خنده دار است. عجیب است. غیرقابل توصیف است.

قبلا تصورم این بود که لابد همه ی آدم ها، بعد از فکر کردن به چنین مسائلی، تن شان مور مور می شود. اما وقتی از اطرافیانم پرسیدم هیچکس نتوانست با این مسئله و احساساتی که در من به وجود می آورد، ارتباط برقرار کند... در واقع اصلا منظورم را نفهمیدند. بگذریم!

از بین مطالب این وبلاگ مسبوق به سابق بنا به دلایلی لازم می بینم این یکی را بازنشر کنم: +

گرچه، اگر قرار بود الان بنویسمش، احتمالا پیازداغش را کمتر می کردم. الان دیگر نمی توانم با آن ادبیات خیلی ارتباط برقرار کنم. و الان می دانم که نوشتن از این موضوعات،آن هم با این لحن، دردی را دوا نمی کند. مسائلی که زیرپوستِ جامعه جریان دارند. زیرپوستِ شهرها و زیرپوستِ خانه ها، بغلِ گوش خانواده ها!

قاتلِ 17 ساله ی ستایش قریشی درست بغلِ گوش خانواده اش آن جنایت وحشتناک را مرتکب شد. این مسائلِ زیرپوستی، فقط وقتی به چشم می آیند که تجاوز یا قتلی اتفاق بیفتد. آن وقت موجی از اظهارنظرهای جامعه شناسانه و دینی راه می افتد. یکی اثبات می کند که لامذهبی و بی قیدیِ قاتل، عامل جنایت بوده و نسخه ی تقوا  برای جوان های جامعه می پیچد و آن یکی نظام جنسی اسلام را از بیخ و بن رد می کند و آزادی جنسی را تنها راهِ نجات معرفی می کند. و وقتی اجماعی حاصل نشد، همه لال می شوند و در لاکِ بی تفاوتی شان فرو می روند. و یادشان می رود جوانانی را که نیاز جنسی، آنها را به هزار راه و بیراه کشانده است. حتی از مذهب دورشان کرده است. می توانم از موارد زیادی صحبت کنم که... بگذریم!

اصلا به ما چه... بروند تقوا پیشه کنند. اگر توانستند هفت خان رستم را رد کنند، ازدواج دائم بهترین کلید این مشکل است... یا اگر نشد زدواج موقت بکنند و هزارجور انگ بخورند.  اگر در قید و بند مذهب نیستند، زیرپوستی، طوری که گندش در نیاید، بروند یکجوری کارشان را بکنند. ازدواج سفید حتی! فوق آخرش بمیرند. کسی می داند این جوان ها چه مرگشان است؟ آن هم وقتی مسائل مهم مملکتی پشت در صف کشیده اند و در اولویت اند. 

مردم دغدغه ی نان دارند و رئیس جمهور و مشاورانش دغدغه ی برجام. آن وقت... بگذریم! 


* چند سال پیش در یک همایش، روحانی میانسالی مشغول سخنرانی در مورد همین مسائل بود. یک جای صحبت هایش با لحن بامزه ای گفت:«من نمی دانم چرا جوان های ما ازدواج نمی کنند؟ نکند جوان های ما ملائکه شده اند؟». 


+ این مطلب را بخوانید: سیاست جنسی شده در ایران و غفلت از حقوق جنسی مردم


  • .:.چراغ .:.