اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

اول. کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم.
با بی برنامگی، بی نظمی، باری به هر جهت بودن در خیلی از کارها، تصمیم های مقطعی، خیالپردازی های بی حد و حصر و خوابهای آشفته ای که هر کدام شان یک مثنوی هفتاد من است. و ایضاً کلی نوشته های پرت و پلا و نصفه و نیمه که دور و برم ریخته اند و مثل زنان صیغه ای ناصرالدین شاه در کنج اندرونی در انتظار گوشه ی چشمی به سر می برند.
کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم و به این فکر می کنم که اگر بی نظم نبودم و توانِ پذیرش عمر کوتاه و سایر محدودیت های بشری ام را داشتم، زندگی ام چقدر روی ریتم و روال بود. چقدر بیشتر رشد می کردم و چه آدم محشری می شدم. در عوض لذت درک خیلی از تجربه ها، تخیل ها، کتاب ها و اندیشه ها را از دست می دادم. راستی لذّت مهم تر و اصیل تر است یا رسیدن به نتیجه مطلوب؟ 

دوم.به نظرم روانشناسی برخلاف اذعان عده ای، یک علم بیهوده ی مشکوک و سراسر سیاه که در خدمت استعمار است، نیست. نقاط روشن زیادی دارد. به شخصه روانشناسی را از بابت اینکه گیر و گورهای آدم را نشانش می دهد، دوست دارم. به نظرم روانشناسی و روانپزشکی یکجورهایی آدم را توی لوله آزمایشگاهی می ریزند و به صورت شسته و رفته بررسی اش می کنند. بدی اش این است که اگر بخواهی زیادی به روانشناسی بها بدهی باید توی آن لوله بمانی و هرچه آنها می گویند بگویی چشم. در صورتیکه به شخصه دوست ندارم زیر سلطه روان شناسی (یا کلا علوم انسانی) بروم و آن را تا حد توصیف و تعریف اختلالات مفید می دانم. وقتی که فهمیدم چه دردی دارم، دیگر خودم را محدود به تکنیک ها و استدلال هایش نمی کنم. خلاصه اینکه خیلی از راهکارهای روانشناس ها را نمی پسندم ولی به نظرم، در وضعیتی که تا رسیدن به روانشناسی بومی فرسنگ ها فاصله داریم، همین روانشناسی غربی در مرحله توصیف و تعریف بیماری ها و اختلالات به کارمان می آید. 

همه اینها را گفتم که برسم به معرفی کتاب زیر:

اروین.د.یالوم روان درمانی است (بود) که برخی تجربیاتش را در قالب رمان نوشته است. وقتی نیچه گریست مثلا؛ 
در کتابِ بالا، یالوم تجربه های روانشناسی اش را در قالب چند داستان کوتاه بیان کرده است. مضمون داستان ها هراس از مرگ است و بعد از خواندن کتاب، آدم  به این نتیجه می رسد که: آدمی که نتواند با مرگ کنار بیایید با زندگی هم نمی تواند کنار بیاید؛ در کتاب مخلوقات فانی، مراجعان یالوم، هرکدام از مسئله ای در زندگی رنج می کشند. یالوم اما معتقد است این رنج ها (از جمله اختلال در روابط اجتماعی، ماندن در گذشته، خودارضایی، وابستگی به دیگران، کنار نیامدن با خانه سالمندان و... ) ریشه در مسئله ی هراس از مرگ دارد.
جالب ترین قسمت کتاب برای من آنجا بود که پیرمردی به یالوم مراجعه می کند و می گوید که زندگی در خانه سالمندان برایش سخت است، چون عادت ندارد در چهارچوب برنامه های روزانه ی مشخص زندگی کند و دوست دارد دست به تصمیم های لحظه ای و کارهای آنی بزند. و یالوم این مورد را هم به هراس از مرگ نسبت می دهد. 

 سوال این است که فرار از نظم و برنامه ریزی دقیقا چه نسبتی با هراس از مرگ دارد؟ 
به نظرم آدم وقتی نظم را بپذیرد، محدودیتِ زمانی را پذیرفته است. پذیرش محدودیت زمانی هم به معنای قبول این حقیقت است که ما تا ابد زنده نیستیم. و باید از این زمان محدود به نحو احسن استفاده کنیم. ما موجوداتی فانی با عمر و توان محدود هستیم که وقتی نظم را پس می زنیم، در واقع می خواهیم از مرگ فرار کنیم و احساس کنیم که حاکم تام و تمام زمان و زندگی مان هستیم. این البته برداشت من بود و نمی دانم تا چه حد درست است!

  • .:.چراغ .:.


روزهای سختی گذشته است بر زنان و دختران این کره ی خاکی و هنوز هم بارهای بزرگی را بر شانه های کوچکشان می گذارند. 

چه آن وقت که آنان را خرید و فروش می کردند و یا بی هیچ جرم و جنایت زنده به گورشان می کردند؛ چه حالا که در جبهه های جنگ روسری از سرشان می کشند و در خاک های امن به آن ها تجاوز کرده و جسدشان را مثله می کنند؛ از ستایش و آتنا و بنیتا و... گرفته تا این دختر سوری که سعی دارد با چنگال از مادر مرده اش دفاع کند، تا صاحب این روزها_ حضرت معصومه (س) _ چه رنج ها و سختی ها که بر این تن های تنها و ظریف نرفت.

ما زن ها با همین شانه های نحیف، تمام بارهای سنگین بشری را پایاپای مردان  به دوش کشیده ایم... این ماییم که هر جا مردی شهید شد و  علمش به زمین افتاد آن را دوباره بلند کردیم و نگذاشتیم که حقیقت شهید شود.

  • .:.چراغ .:.

انتشار عکس های بی حجاب نامداری مرا هم تا حدی شگفت زده کرد. اما بعد که بیشتر فکر کردم دیدم شگفتی ام بیشتر به خاطر سلبریتی بودن اوست نه عکس بی حجابش. چرا که در این سال ها بارها و بارها نمونه مشابه را در بین اطرافیانم دیده ام. خیلی ها هستند که پوشش شان در دانشگاه یا محل کار با پوششی که در خیابان و پارک و جنگل دارند زمین تا آسمان فرق دارد. مشکل از نامداری و نامداری هاست یا از سیستم فرهنگی معیوبی که آدم ها را به سمت این دوگانگی ها سوق می دهد؟

 در یک جامعه ی شبه مدرن که آدم ها روزی هزار بار عقاید و باورهای شان را بازنگری می کنند_که این بازاندیشی ها اقتضای مدرنیت است_اما تحت فشار اهرم های سنتی اغلب مجبور به مخفی کردن باورهای جدیدشان می شوند، رخ دادن این دوگانگی ها عجیب نیست.  

قضیه ی نامداری فقط  یک واقعیت اجتماعی را (که خیلی ها نمی خواستند ببینند) برجسته کرد و او به دلیل شهرتش، به جای همه ی دخترها یا بهتر است بگویم آدم هایی که چنین روشی را پی گرفته اند، سنگسار کلامی شد! از طرفی آزاده نامداری یک برند بود. برندِ زنِ محجبه ی مدرن، که صدا و سیما ساخت و بزرگ کرد و چسباند روی پیشانی نظام جمهوری اسلامی. و حالا فقط داغش مانده است بر پیشانی همه مان!

نامداری می گوید روسری از سرش افتاده است. ما هم بنا را بر صحت این ادعا می گذاریم. لزومی هم ندارد در موردش واکاوی کنیم و بیش از این خودمان را در جایگاه قاضی و او را در جایگاه متهم قرار دهیم. اصلا شخص آزاده نامداری را بگذاریم کنار و بچسبیم به اصل قضیه. یعنی به سیستم معیوبی که به جای اینکه آدم ها را به حقیقتی مومن کند، یا دلزده شان می کند و یا کاری با آنها می کند که هویت های دوگانه برای خودشان دست و پا کنند. واقعیت این است که حتی اگر قضیه کشف حجاب نامداری رنگی از حقیقت نداشته باشد، افراد  زیادی با هویت های معجول در این جامعه زیست می کنند.

  • .:.چراغ .:.