عروس و داماد مذهبی بودند و تصمیم داشتند عروسی شان را یکجور دیگری برگزار کنند. قرار بود شب عروسی دف بزنند اما برای حنابندان برنامه ای نداشتند. یکی از اقوام نزدیک شیطنت کرد و بساط رقص را جفت و جور کرد.
عروس عصبانی بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد.
عاقبت آمد نشست وسط مجلس و با چند تا از دختران جوان شروع کردند به شعرخواندن و کل کشیدن و کف زدن. ضبط خاموش شد و یک نفر رفت قابلمه آورد! رقاص ها نشستند و دل دادند به شعرهای محلی. شعرها را نصفه نیمه بلد بودیم. مدام اشتباه می کردیم و می زدیم زیر خنده.
بعدتر ظرف حنا را آوردند و دادند دست مادربزرگ. مادربزرگ کف دست همه دخترها و زن ها حنا و سکه گذاشت و برایشان دعای خیر کرد.
رنگ حنا تا چند روز کف دست هایمان مانده بود... .
همین که سوار بی آر تی می شود، با عجله از یکی از مسافران می پرسد: «خیابان فرشته کجاست؟»
12، 13ساله به نظر می رسد. جثه ی ضعیفی دارد و چهره اش ملیح و معصوم است. موهاش را یک وری ریخته روی پیشانی اش. لباس فرم مدرسه پوشیده و یک کوله پشتیِ صورتیِ کوچک دخترانه روی دوشش انداخته است.
چشم هاش مضطرب اند و در حالیکه زل زده به لب های زنی که آدرسِ خیابان فرشته را برایش توضیح می دهد، تند تند پلک می زند و ناخنش را می جود. حرف زن که تمام می شود، دوباره می پرسد: « تا خیابان فرشته خیلی مانده؟».
زن با صبر و حوصله، دوباره توضیح می دهد:«ایستگاه بعدی پیاده می شوی، از عرض خیابان می گذری، می پیچی دست راست. آنجا خیابان فرشته ست. من هم ایستگاه بعد پیاده می شوم، با من پیاده شو». زن حدودا 40 ساله است و سر و وضع ساده ای دارد. قبل از اینکه دختر سوار بشود، نگاهِ نگرانش را به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. حالا که دارد با دختر حرف می زند، حس نگرانیِ توی صورتش قوی تر شده است و چین بین ابروهایش پررنگ تر.
دختر پا به پا می شود و کوله پشتی را روی شانه اش جابجا می کند. می پرسد: «شما هم خیابان فرشته پیاده می شید؟»
«نه من ایستگاه بعدی پیاده می شم».
«پس وقتی پیاده شدید به من نشان می دهید کجاست؟».
«باشه دخترم. نشان می دم».
«خیابان فرشته ماشین نمی خوره؟»
« بستگی داره کجاش بخواهی بروی. کجا بهت آدرس دادن؟».
«میخوام بروم خانه ی خودمان. خانه ی خودمان آنجاست ولی تا حالا از این سمت نیامدم. عجله دارم...».
«چرا عجله داری؟ لابد مامانت منتظر است... لابد بهش نگفتی میایی بیرون. آره؟».
«آره. با دوستم رفتیم پارک لاله. گفت زود برمی گردیم ولی دیر شد...».
زن آهی می کشد و می گوید: «دختر گلم. عزیزم، آخه چرا به حرف مامانت گوش نمی دی؟ نمی گی اتفاقی برات می افتد؟ دوستا خوب نیستن! به حرف دوستا گوش نده. فقط با آدم هایی دوست بشو که تو رو به راه راست ببرن. تو که سنی نداری عزیز دلم. باید درس بخوانی و تو فکر دانشگاه باشی».
دختر چیزی نمی گوید. حالتش مثل بچه گنجشکی است که تازه پرواز را یاد گرفته باشد و در اولین تجربه اش بیرون از لانه، گم شده باشد.
ایستگاه بعد با هم پیاده می شوند و از عرض خیابان می گذرند. بی آرتی
حرکت می کند و تصویرِ زن که دستش را دور شانه های کوچک دختر حلقه کرده، کوچک و کوچک تر می شود.
باران می بارید
قهوه ات سرد شده بود
نمی دانستم روزنامه ی صبح را خوانده ای یا نه!
نمی دانستم خبر داری که مرا کشته اند؟
قهوه ات سرد شده بود و باران می بارید و تو داشتی روزنامه ی صبح را می خواندی
همین که رسیدی به صفحه ی حوادث
بی اینکه نگاهی بیندازی
روزنامه را بستی و قهوه ات را یک نفس سرکشیدی
باران می بارید
و تو نگاهت به ساعت بود
و نگرانِ دیر کردنِ من بودی
عاقبت شال و کلاه پوشیدی و به کوچه زدی
و من...
قهوه ام سرد شده بود
و داشتم روزنامه ی صبح را می خواندم
همین که به صفحه ی حوادث رسیدم...
خشکم زد!
خبر کشته شدنِ تو در باران تیترِ اول خبرها بود...
عکس: بهزاد حاج عبدالباقی
مترو در انقلاب توقف کرد. در باز شد. صدای جار و جنجال به گوش رسید.
یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتی که می خواست سربه سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد.
هیچکس باورش نمی شد، این دو نفر همسن باشند. وقتی زنعمو اولین بچه اش را به دنیا آورد، مادربزرگ برای نهمین بار وضع حمل کرد. گرچه فاصله ی سنی شان چند ماه بیشتر نبود، خُلقیاتشان زمین تا آسمان توفیر داشت.
یحیی، ساده و صمیمی و خوش مشرب بود. عمو "مصطفی" پسر آخر خانواده بود و عزیز دل مادربزرگ. با اینکه در یک خانواده ی پرجمعیت بزرگ شده بود، خرش خوب می رفت. پرتوقع و زودرنج بود. این یحیی بود که همیشه از حقش می گذشت.
با این همه، عین دو تا رفیق بودند. بیشتر از رفیق بودند. یار غار هم بودند. تمام تلخ و شیرینِ زندگی شان را، اصلا تمام زندگی شان را شریک بودند.
یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتیکه می خواست سر به سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد. و آن روز هم احتمالا از او چیزی می خواست... . وگرنه آدمی که بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، با کسی شوخی ندارد!
آن روز، سرِ ظهر، تلفن زنگ زد و صدای گریه ی عمو مصطفی، که انگار از دنیای دیگری به گوش می رسید، خوابمان را پراند. ضجه می زد که: «یحیی دارد غرق می شود... یحیی... یحیی زیر آب است... چیکار کنم؟».
آب، یحیی را بلعیده بود. وقتی رفته بودند در آن رودخانه ی لعنتی شنا کنند، آب یحیای بلند قامت را بلعیده بود. عمو به آب زده بود، اما زورش به آب نرسیده بود. یحیی قبل ازاینکه ریه هایش پر از آب و لجن بشوند، در یکی از تقلاهایش برای بیرون آمدن، داد زده بود: "عمو کمک".
یحیی هیچوقت مصطفی را عمو صدا نمی زد مگر اینکه... و آن روز یحیی چیز بزرگی از عمو خواسته بود. آنقدر بزرگ، که هنوز بعد از گذشت سالها، هیچکس دلش نمی خواهد جای عمو مصطفی باشد.
سگ های ده زیاد شده بودند. تو خیابان ها و معابر جفت گیری می کردند. جلوی نانوایی ها و قصابی ها دراز می کشیدند. صبح های سرد زمستان، می افتادند دنبال بچه مدرسه ای ها. شب ها، صدای پارس کردنشان خواب را، به چشم مردم حرام می کرد. چند نفر بیماری های انگلی گرفته بودند و دکتر می گفت گرد و خاکِ آغشته به مدفوع سگ وارد بدنشان شده است. بالاخره صدای اعتراض همه بلند شد.
ریش سفیدهای ده شور کردند. گزینه های روی میز بررسی شد. "سگ کشی" با تفنگ شکاری، تنها گزینه ی ممکن بود.
یک روز صدای شلیک گلوله ها، توی ده پیچید. عده ای هیجان زده بیرون ریختند و دنبال سگ کش ها راه افتادند. عده ای توی خانه هایشان کز کردند و گوش هایشان را گرفتند.
آن روز سگ های زیادی را کشتند. مغزِ بعضی هایشان را توی خواب، متلاشی کردند. مابقی را با تعقیب و گریزهای بسیار به دام انداختند و تیرباران کردند. توله سگ هایی را که تازه چشم باز کرده بودند توی گونی ریختند و با یک تیر خلاصشان کردند. هدفِ اصلی، ماده سگ هایی بودند، که هر سال می زاییدند و هر بار شش، هفت تا توله به جمعیت سگ ها اضافه می کردند.
آنها حتی به سگ های خانگی هم رحم نکردند. سگِ «عمو رحیم» یکی از آن سگ های خانگی دوست داشتنی بود. یک سگ قهوه ایِ پشمالو و بی آزار که مثل خود عمو رحیم، سن و سالی ازش گذشته بود. اغلب اوقات توی دالان خانه ی صاحبش چرت می زد و گه گاه از لای چشم هایِ تنبلِ خمارش نگاهی به دور و برش می انداخت. از بدبختی، آن روز هوای گردش به سرش زده و ناغافل توی دام سگ کش ها گرفتار شده بود.
عمو رحیم تا مدتها پکر بود. می خواست بداند سگش را چطوری کشته اند. اما هیچکس نمی دانست. آنهایی هم که دیده بودند، چیزی نمی گفتند.
صبح روز بعد اثری از سگ ها نبود. ده بوی خون می داد. مردم نگاهشان را از هم می دزدیدند. قصاب ها زیرلبی جواب مشتری ها را می دادند. نانواها بیشتر از همیشه عرق می ریختند. بچه ها وسط بازی حواسشان می رفت پیِ تک و توک ماده سگ های باقی مانده ای که خسته و زخمی، عوعو کنان دنبال توله هایشان می گشتند...
سال بعد و سال های بعد هم سگ ها را کشتند و در گورهای دسته جمعی دفن کردند. کسی نمی دانست چند تا سگ کشته شدند تا بالاخره،تعداد سگ های ده کم شد و خیال مردم راحت. بعد از آن، کم کم زمزمه ای بین مردم افتاد: "برکت از این ده رفته است...".