اینجا چراغی روشن است

۱۶ مطلب با موضوع «داستان های راستکی» ثبت شده است


(این داستان کمی زمخت است. اگر فکر می کنید به لطافتِ روح تان برمی خورد نخوانید)

یک روز صبح، مطابق معمول از خواب بیدار می شوم، کمی کش و قوس می آیم و پنجره را باز می کنم. به جای دیدن منظره ی همیشگی، یعنی همان کوچه ی باریک کثیف با آسفالت های ترک خورده و سطل آشغال های مچاله، آینه ی بزرگی مقابلم می بینم... و خودم را که زل زده است به من!
گمان می کنم این هم یکی از همان خوابهای مسخره ی همیشگی باشد. خواب هایی که هر وقت برای کسی تعریفشان می کنم، طرف هول برش می دارد و طوری نگاهم می کند که انگار جن زده ای چیزی هستم...

سعی می کنم خودم را از خواب بیدار کنم. با خودم حرف می زنم. بازویم را نیشگون می گیرم. از لبه ی پنجره آویزان می شوم. گاهی وقت ها جواب می دهد ولی الان نه! تصمیم می گیرم بروم هوایی تازه کنم. بالاخره آدم توی خواب هم که باشد، نمی تواند تمام طول روز یک گوشه بنشیند. کفش هایم را از توی جاکفشی برمی دارم. گوشی و هندزفری ام را توی جیبم می چپانم و می زنم بیرون. 
چاله چوله های کف خیابان، که پر از آب باران اند، مثل آینه های محدب اجزای صورتم را با وضوح بالایی انعکاس می دهند. حتی کک مک های صورتم، خال کوچکِ کنار لبم... خدایا! غمِ توی چشم هایم! 

آسمان را نگاه می کنم...حتی آسمان هم پر از تصویرِ من است! بدبختی اینجاست که قیافه ام، از همیشه رقت انگیزتر شده است. خیلی بد است آدمی مثل من که در زندگی اش هیچ وقت مورد توجه نبوده، حالا با این قیافه ی مسخره جلوی چشم جمعیت ظاهر شود. اینطور وقت ها حاضری هر چه داری و نداری بدهی که یکی پیدا شود با مشت بکوبد توی صورتت و از شر این کابوس لعنتی خلاصت کند. 
آستین مردی را که دارد با عجله از کنارم رد می شود می چسبم و می گویم:«آقا می شود...». مرد سرش را به طرفم برمی گرداند؛ صورتش یک تکه آینه بیضی شکل است که چهره ی آشفته ی من در آن پیداست. آستینش را ول می کنم و نگاهی به دور و برم می اندازم. همه جا پر از آدم هایی است که من در آنها پیدایم. این دیگر چه خواب افتضاحی است! دیگر دارد شورش در می آید.

شروع می کنم به دویدن. سعی می کنم به اطرافم نگاه نکنم.  نمی دانم چقدر می دوم. اما وقتی به پارک خلوتی می رسم و خودم را روی چمن ها ولو می کنم، گلویم به شدت می سوزد. قلبم آنقدر تند می زند که فکر می کنم هر لحظه ممکن است همه ی آن رگ و پی ها را بشکافد و از قفسه سینه ام بزند بیرون. اول فکر می کنم اثر دویدن است اما کم کم سرفه های خشک شروع می شوند و راه نفسم بند می آید. 
یک چیزی راه گلویم را بسته است... یک شیِ سخت و خشن. دست می گذارم روی گلویم و از درد به خودم می پیچم... انگشت می اندازم و چند بار عق می زنم. آن چیزِ سخت، همراه لخته های خون از گلویم بیرون می پرد. با دستهایی که به شدت می لرزند از بین لخته ها برش می دارم و با گوشه ی آستینم پاکش می کنم. یک تکه آینه ی کوچک است... .

* انفـــــرادی شده سلول به سلول تنـــــم
خودِ من در خودِ من در خودِ من زندانیست(حسین جنت مکان)

  • .:.چراغ .:.

تابستان سال 75 بود. یادم می آید مامان و مادربزرگ روی پله ها نشسته بودند. دایی بالای سرشان ایستاده بود و داشت با خنده ماجرایی را تعریف می کرد. یک تی شرت روشن تنش بود و ساک سربازی روی دوشش. صورتش را درست یادم نیست. تنها چیزی که  خوب در خاطرم مانده، لبخندش است. همیشه می خندید و دندان های ردیفش پیدا بود. هیچ یادم نمی آید که صورتش را اخمو دیده باشم. یادم نیست در مورد چه حرف می زدند. غرق دنیای خودم بودم. داشتم دور و بر خانه تنوری دنبال بچه گنجشک می گشتم. 
  • .:.چراغ .:.

عروس و داماد مذهبی بودند و تصمیم داشتند عروسی شان را یکجور دیگری برگزار کنند. قرار بود شب عروسی دف بزنند اما برای حنابندان برنامه ای نداشتند. یکی از اقوام نزدیک شیطنت کرد و بساط رقص را جفت و جور کرد.

عروس عصبانی بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد.

عاقبت آمد نشست وسط مجلس و با چند تا از دختران جوان شروع کردند به شعرخواندن و کل کشیدن و کف زدن. ضبط خاموش شد و یک نفر رفت قابلمه آورد! رقاص ها نشستند و دل دادند به شعرهای محلی. شعرها را نصفه نیمه بلد بودیم. مدام اشتباه می کردیم و می زدیم زیر خنده.

بعدتر ظرف حنا را آوردند و دادند دست مادربزرگ. مادربزرگ کف دست همه دخترها و زن ها حنا و سکه گذاشت و برایشان دعای خیر کرد.

رنگ حنا تا چند روز کف دست هایمان مانده بود... .


  • .:.چراغ .:.
از همسر معتادش طلاق گرفت و با یک بچه هفت، هشت ساله به خانه ی پدری برگشت. نه پدری مانده بود و نه مادری... چهارتا خواهر مجرد داشت. و حالا به نوعی سرپرست شان به حساب می آمد. 

پاییز شد. باید می رفت سر کلاس و به بچه های مردم الفبا یاد می داد. نمی توانست غم و غصه هایش را پشت در بگذارد. آنها  را کول کرد، وارد کلاس شد و سنگین، پشت میز نشست. نفرتی که از شوهر معتادش به دل گرفته بود، راحتش نمی گذاشت. زندگی اش را تباه شده، پوچ و بی معنی می دید. در آن وضعیت، سر و صدای دانش آموزان سوهان روحش بود. خصوصا«علیرضا» که مدام شیطنت می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت. با شلنگ زد روی میز: «ساکت!»
علیرضا سر جایش آرام گرفت و با چشم های درشتش زل زد به او. 

همین که نگاهش را به پنجره دوخت، دوباره سر و صدا بالا گرفت. یکی از بچه ها به اعتراض گفت: «خانوم اجازه! علیرضا ما رو اذیت می کنه. تو کتابمون خط می کشه».
بغضش را به سختی قورت داد. شلنگش را برداشت و تلو تلو خوران رفت سمت علیرضا. کوله بار غم ها روی شانه اش سنگینی می کرد. باید یکجوری از شر سنگینی این همه بار خلاص می شد. شلنگ را بلند کرد و چند مرتبه به سر و صورت علیرضا زد. وقتی به خودش آمد که باریکه ی خون از بالای ابروی پسربچه راه گرفته بود. ترس برش داشت. دستش را گرفت و از کلاس بیرون برد. در حالیکه با دستهای لرزان رد خون را می شست، گفت: «چرا انقدر شیطونی می کنی تو؟ها؟».

***
آن شب خواب به چشم علیرضا نمی رفت. چشم راستش درد می کرد. مادر حال و روز خوشی نداشت. خودش هم بیمار بود و محتاج مراقبت. بابا کنارش نشست و زل زد به چشم های روشنِ پسرش. سفیدی چشمش سرخ شده بود. 

بابا تازه زانویش را عمل کرده بود. وضعیت مالی شان تعریفی نداشت. با این حال یکی دو روز بعد، بچه را برداشت برد پیش چشم پزشک. دکتر وقتی عکس چشم علیرضا را دید با لحن نگران کننده ای گفت:«باید ببریدَش تهران. خون ریزی داخلی کرده و امکان دارد بینایی اش را از دست بدهد».

رفته بودند سراغ معلم و مدیر؛ مدیر عذرخواهی کرده بود. خانم معلم اما، از تک و تا نیفتاده و گفته بود:«خوب کاری کردم! دیگه حق ندارد پایش را توی کلاس من بگذارد». اگر چه فردای آن روز پشیمان شده و آمده بود بیمارستان. علیرضا را بوسیده و گفته بود:«الهی دستم بشکند... شلنگ را انداختم دور».

زانوی بابا طیِ همین رفت و آمدها خون ریزی کرد. حال مامان هم، وخیم تر از گذشته شد. غصه ی چشمِ علیرضا مضطرب و بی خوابش کرد. بی خوابی برایش سم بود. بابا و دایی دادخواستی علیه خانم معلم، تنظیم کردند؛ اما دلشان نیامد آن را تحویل دادسرا بدهند. از حال و روزش خبر داشتند. دست آخر قرار شد اگر چشم علیرضا خوب نشد و بینایی اش از دست رفت، دادخواست را تحویل بدهند. 
علیرضا راهی تهران شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. دکترها گفتند لخته های خون تخلیه شده و جایی برای نگرانی وجو د ندارد. برگه ی شکایت پاره شد و علیرضا با چشم باندپیچی شده به مدرسه برگشت. نگاهش رمیده بود و دیگر آن نشاط سابق را نداشت. گرچه خانم معلم برای همیشه از تدریس محروم و به بخش اداری منتقل شد؛
 اما علیرضا دیگر، معلم ها را دوست ندارد... .



+ استفاده از شیوه های آموزشی نوین و فلسفه های تربیتی پیش کش! عجالتا یک نفر بیاید شلنگ تخته ها را از دست معلم هایمان بگیرد!

  • .:.چراغ .:.

همین که سوار بی آر تی می شود، با عجله از یکی از مسافران می پرسد: «خیابان فرشته کجاست؟»

12، 13ساله به نظر می رسد. جثه ی ضعیفی دارد و چهره اش ملیح و معصوم است. موهاش را یک وری ریخته روی پیشانی اش. لباس فرم مدرسه پوشیده و یک کوله پشتیِ صورتیِ کوچک دخترانه روی دوشش انداخته است.  

چشم هاش مضطرب اند و در حالیکه زل زده به لب های زنی که آدرسِ خیابان فرشته را برایش توضیح می دهد، تند تند پلک می زند و ناخنش را می جود. حرف زن که تمام می شود، دوباره می پرسد: « تا خیابان فرشته خیلی مانده؟».

 زن با صبر و حوصله، دوباره توضیح می دهد:«ایستگاه بعدی پیاده می شوی، از عرض خیابان می گذری، می پیچی دست راست. آنجا خیابان فرشته ست. من هم ایستگاه بعد پیاده می شوم، با من پیاده شو». زن حدودا 40 ساله است و سر و وضع ساده ای دارد. قبل از اینکه دختر سوار بشود، نگاهِ نگرانش را به نقطه ی نامعلومی دوخته بود. حالا که دارد با دختر حرف می زند، حس نگرانیِ توی صورتش قوی تر شده است و چین بین ابروهایش پررنگ تر. 

دختر پا به پا می شود و کوله پشتی را روی شانه اش جابجا می کند. می پرسد: «شما هم خیابان فرشته پیاده می شید؟»

«نه من ایستگاه بعدی پیاده می شم». 

«پس وقتی پیاده شدید به من نشان می دهید کجاست؟».

«باشه دخترم. نشان می دم».

«خیابان فرشته ماشین نمی خوره؟»

« بستگی داره کجاش بخواهی بروی. کجا بهت آدرس دادن؟».

«میخوام بروم خانه ی خودمان. خانه ی خودمان آنجاست ولی تا حالا از این سمت نیامدم. عجله دارم...».

«چرا عجله داری؟ لابد مامانت منتظر است... لابد بهش نگفتی میایی بیرون. آره؟».

«آره. با دوستم رفتیم پارک لاله. گفت زود برمی گردیم ولی دیر شد...».

زن آهی می کشد و می گوید: «دختر گلم. عزیزم، آخه چرا به حرف مامانت گوش نمی دی؟ نمی گی اتفاقی برات می افتد؟ دوستا خوب نیستن! به حرف دوستا گوش نده. فقط با آدم هایی دوست بشو که تو رو به راه راست ببرن. تو که سنی نداری عزیز دلم. باید درس بخوانی و تو فکر دانشگاه باشی».

دختر چیزی نمی گوید. حالتش مثل بچه گنجشکی است که تازه پرواز را یاد گرفته باشد و در اولین تجربه اش بیرون از لانه، گم شده باشد. 
 ایستگاه بعد با هم پیاده می شوند و از عرض خیابان می گذرند. بی آرتی حرکت می کند و تصویرِ زن که دستش را دور شانه های کوچک دختر حلقه کرده، کوچک و کوچک تر می شود.


  • .:.چراغ .:.


باران می بارید

قهوه ات سرد شده بود

نمی دانستم روزنامه ی صبح را خوانده ای یا نه!

نمی دانستم خبر داری که مرا کشته اند؟

قهوه ات سرد شده بود و باران می بارید و تو داشتی روزنامه ی صبح را می خواندی

همین که رسیدی به صفحه ی حوادث

بی اینکه نگاهی بیندازی

روزنامه را بستی و قهوه ات را یک نفس سرکشیدی

باران می بارید 

و تو نگاهت به ساعت بود 

و نگرانِ دیر کردنِ من بودی

عاقبت شال و کلاه پوشیدی و به کوچه زدی

و من...

قهوه ام سرد شده بود

 و داشتم روزنامه ی صبح را می خواندم

همین که به صفحه ی حوادث رسیدم...

خشکم زد!

خبر کشته شدنِ تو در باران تیترِ اول خبرها بود...



عکس: بهزاد حاج عبدالباقی

  • .:.چراغ .:.

مترو در انقلاب توقف کرد. در باز شد.  صدای جار و جنجال به گوش رسید.

مرد دست زن را محکم گرفته بود. آنقدر محکم که دور مچ زن قرمز شده بود. می خواست او را به سمت پله ها ببرد. زن خودش را، به طرف در مترو، روی زمین می کشید؛ زن میانسال دیگری(مادرِ زدن)، به طرفداری از او، مرد را پس می زد.
مرد ریز نقش و لاغر بود. زورش به زنها نرسید اما مچ دست زن را هم ول نکرد.
زنها وارد مترو شدند. مرد هم به دنبالشان کشیده شد. زن همچنان تقلا می کرد تا دستش را آزاد کند. مرد اما چنان چسبیده بودش، تو گویی زندگی اش به آن مچ ظریف بند است. 
صدای اعتراض زن ها بلند شد :"تو مترو هم آسایش نداریم از دست این مردا"
"ولش کن.."
"برو بیرون آقا.."
مرد داد زن : "زنمه! دو ماهه ندیدمش"
مامور مترو سر رسید. مرد در حالیکه دست زن را گرفته بود رو به مامور گفت: "زنمه دو ماهه ندیدمش! الان اتفاقی پیداش کردم"
شانه های مامور مترو میان او و زنش که دو ماه بود گمش کرده بود دیوار شد. مرد همچنان مچ دست زن را چسبیده بود. دیوار بلند تر شد و بالاخره مچ دستهای زن آزادی را لمس کرد!
درها بسته شدند. مترو راه افتاد. مرد جا ماند. صدایش اما همچنان به گوش می رسید: "زنمو گم کردم. دو ماهه گذاشته رفته... تضمین میدی دوباره پیداش کنم؟"
مامور درشت هیکل دیگری سر رسید. رو به زن گفت : "اگر بخوایید می تونید ازش شکایت کنید".
زن گفت: "بله.می خوام شکایت کنم."و بعد دستش را بالا آورد تا روسری اش را مرتب کند. اثر انگشتهای مردانه روی مچ دستش مانده بود...
  • .:.چراغ .:.

یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتی که می خواست سربه سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد.

هیچکس باورش نمی شد، این دو نفر همسن باشند. وقتی زنعمو اولین بچه اش را به دنیا آورد، مادربزرگ برای نهمین بار وضع حمل کرد. گرچه فاصله ی سنی شان چند ماه بیشتر نبود، خُلقیاتشان زمین تا آسمان توفیر داشت.

یحیی، ساده و صمیمی و خوش مشرب بود. عمو "مصطفی" پسر آخر خانواده بود و عزیز دل مادربزرگ. با اینکه در یک خانواده ی پرجمعیت بزرگ شده بود، خرش خوب می رفت. پرتوقع و زودرنج بود. این یحیی بود که همیشه از حقش می گذشت.

با این همه، عین دو تا رفیق بودند. بیشتر از رفیق بودند. یار غار هم بودند. تمام تلخ و شیرینِ زندگی شان را، اصلا تمام زندگی شان را شریک بودند.


یحیی هیچوقت مصطفی را "عمو" صدا نمی زد. مگر وقتیکه می خواست سر به سرش بگذارد یا چیزی از او بخواهد. و آن روز هم احتمالا از او چیزی می خواست... . وگرنه آدمی که بین مرگ و زندگی دست و پا می زند، با کسی شوخی ندارد!


آن روز، سرِ ظهر، تلفن زنگ زد و صدای گریه ی عمو مصطفی، که انگار از دنیای دیگری به گوش می رسید، خوابمان را پراند. ضجه می زد که: «یحیی دارد غرق می شود... یحیی... یحیی زیر آب است... چیکار کنم؟».


آب، یحیی را بلعیده بود. وقتی رفته بودند در آن رودخانه ی لعنتی شنا کنند، آب یحیای بلند قامت را بلعیده بود. عمو به آب زده بود، اما زورش به آب نرسیده بود. یحیی قبل ازاینکه ریه هایش پر از آب و لجن بشوند، در یکی از تقلاهایش برای بیرون آمدن، داد زده بود: "عمو کمک".

یحیی هیچوقت مصطفی را عمو صدا نمی زد مگر اینکه... و آن روز یحیی چیز بزرگی از عمو خواسته بود. آنقدر بزرگ، که هنوز بعد از گذشت سالها، هیچکس دلش نمی خواهد جای عمو مصطفی باشد.





 

  • .:.چراغ .:.

سگ های ده زیاد شده بودند. تو خیابان ها و معابر جفت گیری می کردند. جلوی نانوایی ها و قصابی ها دراز می کشیدند. صبح های سرد زمستان، می افتادند دنبال بچه مدرسه ای ها. شب ها، صدای پارس کردنشان خواب را، به چشم مردم حرام می کرد. چند نفر بیماری های انگلی گرفته بودند و دکتر می گفت گرد و خاکِ آغشته به مدفوع سگ وارد بدنشان شده است. بالاخره صدای اعتراض همه بلند شد. 


ریش سفیدهای ده شور کردند. گزینه های روی میز بررسی شد. "سگ کشی" با تفنگ شکاری، تنها گزینه ی ممکن بود.


یک روز صدای شلیک گلوله ها، توی ده پیچید. عده ای هیجان زده بیرون ریختند و دنبال سگ کش ها راه افتادند. عده ای توی خانه هایشان کز کردند و گوش هایشان را گرفتند. 

آن روز سگ های زیادی را کشتند. مغزِ بعضی هایشان را توی خواب، متلاشی کردند. مابقی را با تعقیب و گریزهای بسیار به دام انداختند و تیرباران کردند. توله سگ هایی را که تازه چشم باز کرده بودند توی گونی ریختند و با یک تیر خلاصشان کردند. هدفِ اصلی، ماده سگ هایی بودند، که هر سال می زاییدند و هر بار شش، هفت تا توله به جمعیت سگ ها اضافه می کردند. 


آنها حتی به سگ های خانگی هم رحم نکردند. سگِ «عمو رحیم» یکی از آن سگ های خانگی دوست داشتنی بود. یک سگ قهوه ایِ پشمالو و بی آزار که مثل خود عمو رحیم، سن و سالی ازش گذشته بود. اغلب اوقات توی دالان خانه ی صاحبش چرت می زد و گه گاه از لای چشم هایِ تنبلِ خمارش نگاهی به دور و برش می انداخت. از بدبختی، آن روز هوای گردش به سرش زده و ناغافل توی دام سگ کش ها گرفتار شده بود.

 عمو رحیم تا مدتها پکر بود. می خواست بداند سگش را چطوری کشته اند. اما هیچکس نمی دانست. آنهایی هم که دیده بودند، چیزی نمی گفتند. 


صبح روز بعد اثری از سگ ها نبود. ده بوی خون می داد. مردم نگاهشان را از هم می دزدیدند. قصاب ها زیرلبی جواب مشتری ها را می دادند. نانواها بیشتر از همیشه عرق می ریختند. بچه ها وسط بازی حواسشان می رفت پیِ تک و توک ماده سگ های باقی مانده ای که خسته و زخمی، عوعو کنان دنبال توله هایشان می گشتند... 


سال بعد و سال های بعد هم سگ ها را کشتند و در گورهای دسته جمعی دفن کردند. کسی نمی دانست چند تا سگ کشته شدند تا بالاخره،تعداد سگ های ده کم شد و خیال مردم راحت. بعد از آن، کم کم زمزمه ای بین مردم افتاد: "برکت از این ده رفته است...".

  • .:.چراغ .:.


هم اتاقی: تا حالا پیش اومده به دمپایی های بچه ها توجه کنی؟
من: نه والا!
هم اتاقی: زین پس توجه کن. اون وقت می فهمی هر کی شبیهِ دمپاییشه. یا بعبارت دقیق تر دمپایی هرکی شبیهِ خودشه.
من(با وجد و شگفتی): چطوری یعنی؟
هم اتاقی: مثلا دمپایی تو مثه خودت آرومه، دمپایی من مثل خودم حالت پر جنب وجوشی داره.
در اتاق را باز می کنم و نگاهی به دمپایی هایمان می اندازم. دمپایی های من دور از هم، یکی رو به غرب و دیگری رو به شرق، وا رفته  و مثل آدم های تو سری خورده تخت زمین اند( که البته این موضوع بیشتر به نگاه تراژیکِ من به هستی برمی گردد. نگاهی که به دمپایی های بدبخت هم سرایت و له لَوردشان کرده). دمپایی او کنار یک لنگه دمپایی دیگر، جوری موضع گرفته که انگار می خواهد با کله برود تو دلش. راست راستی آماده ی حمله است!
پقی می زنم زیر خنده. این اولین بار است که چنین حرفهای جالبی از هم اتاقی می شنوم.
با نوعی تحسین آمیخته به احترام-که مخصوص استعدادهای تازه کشف شده است- نگاهش می کنم و می گویم: چه کشف جالبی!بعید نیست، در این دوره ی روان محور، مادرِ ‫#‏روانشناسی_دمپایی‬" بشوی! بخدا! ".
راستی که محدودیت، آدم ها را بزرگ می کند و خوابگاه ما پر از آدم های کشف نشده ای ست که دارند حیف می شوند.
  • .:.چراغ .:.