اینجا چراغی روشن است

۳ مطلب با موضوع «نامه های خیس» ثبت شده است

سلام



توی کتاب ِ "من و مصطفا" خواندم که داماد(مصطفا چمران) روز  ِ عقد به جای طلا و اینجور چیزها، شمع به عروس کادو داده بود... این شمع از آن موقع توی ذهن من مانده و خاموش نمی شود که نمی شود! نمی دانم چرا...می دانم که غاده آدم جستجوگری بوده؛ دنبال حق بوده و خدا هم مصطفا را گذاشته توی دامنش... شمع را نصیب ِ ظلماتش کرده... 

و من خیال می کنم و آرزو _ که لابد می دانی بر جوانان عیب نیست_ که تو هم شبیه شمع باشی و {شاید} بتوانی از حجم تاریکی های زندگی ام کم کنی!اینکه می گویم شمع باشی یعنی نمی خواهم بیایی یک حلقه دستم کنی، برم داری ببری توی یکی از این آپارتمان ها حبس کنی و زندگی عاشقانه ی آنچنانی برایم رقم بزنی!

وقتی از شخصیت ِ فرضی ِ تو می گویم با بچه ها... از تو و از خانه ی کوچکی که کَفَش را موکت (ترجیحا کِرِم) می کنیم و در و دیوارش را پر از نقاشی ها و نوشته های پراکنده به اضافه ی یک "ان یکاد..." کنده کاری شده روی چوب، و از چهارتا بچه ای که امیدوارم خدا بهمان بدهد (و باید بگویم اسم دوتایشان را هم انتخاب کرده ام!) و اینکه از دمبل دیمبوی عروسی خوشم نمی آید و دلم می خواهد ماه عسل برویم جنوب و چند ساعتی توی هویزه بست بنشینم... و یا اینکه حاضرم تمام زندگی مان توی یک ساک دستی جا بشود و برویم هرجایی که شرایط اقتضا کند و آوارگی بکشیم اما ننشینم توی جمع های فامیلی به خندیدن و چای خوردن و تخمه شکستن...(ننشینیم...ننشینیم...)هرهر می خندند! 

بگذار بخندند ... والبته شاید هم واقعا خنده دار باشد... مهم این است که تو شمع باشی و نخندی به فکرهایم... سیاهی کلیشه ها را با همان نور ِ کوچکت بشکنی!خیلی چیزها به تو بستگی دارد!می دانی!من ذات ِ سازشگری دارم و عصیان کمتر دَرَم پیدا می شود!پس همانقدر که می توانم پروانه ات باشم همانقدر هم می شود که یک زن خانه دار پرتوقع ِ غرغروی ِ عادی باشم... 

نمی خواهم کاری به کار ِ شمع بودنت داشته باشم... نمی خواهم خاموشت بکنم... نمی خواهم فقط خانه ی دل مرا روشن کنی! نمی خواهم حتا پروانه ات باشم که اسیر و محدود بشوی... فقط می خواهم تو شمع باشی و من هم کنار تو شمع بشوم ... خلاصه می خواهم شمع شدن را ازت یاد بگیرم...همین! و اگر یک روز خدا خواست و تو محو شدی که اوج بگیری و خورشید بشوی آن وقت پروانه می شوم و بی تابی های دلم سر باز می کنند...{ و من از حالا توی دلم، بی تاب روزهای پروانه گی ام هستم... }


+غاده وقتی فهمید مصطفی می رود که شهید بشود تفنگ به دست دنبالش دوید تا زخمی اش کند و  نگذارد که شمع زندگی اش محو بشود اما خیلی دیر شده بود و پروانگی آغاز شد...

++دُعای بزرگیست... شمع خواستن از خدا را می گویم... آن هم از زبان کسی که تمام ِ زندگی اش را مثل کرم ِ توی پیله زندگی کرده...و ادعای بزرگیست! ادعای پروانگی را می گویم... آن هم پروانگی بعد از تو ... شاید هم انبوه خستگی ِ این همه سال کرم وار زندگی کردن بی قرارم کرده که دارم این حرفها را می زنم...


+++ دوازده تا شد...


  • .:.چراغ .:.

سلام آقای نیستانی؛

خسته نباشید ... قلمتان سبز ؛ البته از نوع لجنی اش!خیلی خوب روی کاغذ پیاده می کنید پیش داوری های ذهنی تان را... قضاوت ِ قلمتان مستدام !!!

و اما غرضم از نوشتن ِ این سطرها عرض ِ "خسته نباشید" و "خدا قوت" نبود . چرا که می دانم دوستان ِ کاخ های  سرخ و سفید از این حیث حسابی از خجالتتان در می آیند ...

چند روز پیش کاریکاتوری دیدم از شما...در یکی از شبکه های اجتماعی ِ معلوم الحال؛ مضمونش تمسخر ِ نامه انداختن به چاه جمکرانبود(اعتقادی که به گمان شما به خرافه شبیه است!)و القای ِ عقیده تقلب در انتخابات( خرافه ای که اسمش را گذاشته اید عقیده(!

 

فقط می خواستم بگویم و بدانید که :

من و امثال من باز هم چادر سیاه سر می کنیم و  نامه می نویسیم برای آقای عصرهای جمعه و باز هم می رویم قم و می 

اندازیمش توی چــــاه ِ جمکران ... تا شما و امثال شما همیشه سوژه داشته باشید برای کاریکاتورهایتان و در آن برهــــوت ِ خوش آب و هوا دچـــار قحطی سوژه نشوید ... که همین دچار یاس فلسفی تان بکند و خودکشی تان بشود مایه ی اندوه ِ آقایمان   ! مثل کشته های جَمل که تا مدتها دل علی(ع) را سوزاندند ...

 

شما هم ادامه بدهید به ترواش ِ انتزاعات ذهنی تان و خدای نکرده،زبانم لال،یک وقت فکر نکنید شاید ذره ای بوی انحراف بدهد قلم تان؛

 

 

پ.نـ : این نامه تنها، جوابیه ای بود حواله ی این کاریکاتور که حتی نمی دانم تاریخ تراوشش را و اتفاقی دیدمش ...

 

 

 

  • .:.چراغ .:.




می دانی پری ...

من نمی خواستم حقیقت مثل یک
 سیب دهان زده به من برسد...من حقیقت را ناب، خالص و بکر و وبی غل و غش می خواستم و به گمانم این توقع زیادی نبود...ها؟



خب او یک رئالیست است؛یک رئالیست ِ باهوش ِ کتابخوان ِ تحلیلگر ِ جسور؛

و من شیفته ی جسارت، سماجت، شجاعت، اراده،افکار و دل به دریا زدن های گاه به گاه اویم.

و  خیلی کوچکتر از آنم که بخواهم او را نسبت به مسیری که می رود حتی مردد کنم!اما با این حال و با وجود علاقه و احترام و تحسینی که نسبت به او قائلم، واقعیتی که او به آن می بالد دلزده ام می کند...و تقریبا _ با وجود تمام شک و شبهه های ذهنی ام_ مطمئنم در اینکه نمی خواهم به چیزی که او به آن رسیده برسم، تردید ندارم.

می دانی پری...گاهی وقتها حس می کنم بیشتر فلاسفه یکجورهایی ابله اند ... ابله هایی که نتوانسته اند از پس حل مسائل ساده بربیایند و بیخودی آنها را پیچیده کرده اند ... و ماها هم بیخودی مشتاق تماشای هستی از دریچه ی این پیچیدگی ها شده ایم ...

همه چیز خیلی ساده تر از آن است که فکرش را بکنی ... و جواب سوالهای من و تو وحتی سوفی به پیچیدگی آنچه فلاسفه نطق می کنند نیست... حس می کنم آدم هایی که بویی از عشق نبرده اند فیلسوفهای بهتری از آب در می آیند ...

من فکر می کنم من و سوفی و امثال ما یک چیزی توی وجودمان کم داریم...یک خلا؛ وگرنهحکایت عینک هایی که هر روز نمره شان بالاتر می رود اما تاثیری روی دید بهتر مان ندارند و درعوض هر روز ما را به خود وابسته تر می کنند چیست ؟

چندوقت پیش داشتم به مسیر اعتقادی ام توی این یکسال اخیر فکر می کردم(به فراز و نشیبهایی که هیچ توجیه محکمی برایشان ندارم)و به حرفهای اخیر او : فاطمه! من هروقت تو رو دیدم یا مطهری دستت بود، یا ع-ص ... خسته نشدی ؟ بسه دختر..."

سکوت کردم اما حالا که بهتر فکر می کنم، می بینم  حق با اوست؛ منخیلی وقت است کتاب به دست شده ام! اما مسئله اینجاست که همیشه به ناخنکی قانع شده ام و مطهری و ع-ص را طوری که او کافکا و کامو و نیچه را شناخته و جویده و بالا آورده حتی نخوانده ام!!

این تکه خوانی ها، این ناخنک زدن ها، این سهل انگاریها و سرسری رد شدنهای خودم بوده که کار را به اینجا رسانده ... می دانی مثل چی می ماند؟

مثل اینکه بخواهی تکه خرده های آینه ی حقیقتی را که شکسته ای از روی خاک وخل جمع کنی و حاصلش فقط خستگی و  زخم و زیلی شدن دستهات باشد و خونی که بند نمی آید...

وقتی سایه ی تردیدها و انکار ها و قضاوتها پنجه بر نور حقیقت می کشند، این حقیقت راه راه ...این حقیقت تکه تکه مثل پازلی با قطعات گم شده و جابجا، نه تنها آدم را به نور نمی رساند که بیشتر در گرگ و میش ِ وهم و جهل وناامنی رهایش میکند...

استاد چه زیبا نصیحت می کند آدمی را که در اثر شک ها و تردیدها و سایه ها به جنون   رسیده بود:

"  اگر الحاد را پذیرفتی، الحاد عملی و مادیگری پر و پا قرصی باشد که تا آخر عمر هم از آن     جدا نشوی و حتی تا روز قیامت با آن برانگیخته شوی و به حضور خدا بیایی..."



  • .:.چراغ .:.