اینجا چراغی روشن است

۱۰ مطلب با موضوع «یک قاچ کتاب» ثبت شده است

اول. کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم.
با بی برنامگی، بی نظمی، باری به هر جهت بودن در خیلی از کارها، تصمیم های مقطعی، خیالپردازی های بی حد و حصر و خوابهای آشفته ای که هر کدام شان یک مثنوی هفتاد من است. و ایضاً کلی نوشته های پرت و پلا و نصفه و نیمه که دور و برم ریخته اند و مثل زنان صیغه ای ناصرالدین شاه در کنج اندرونی در انتظار گوشه ی چشمی به سر می برند.
کماکان با کمال گرایی منفی دست و پنجه نرم می کنم و به این فکر می کنم که اگر بی نظم نبودم و توانِ پذیرش عمر کوتاه و سایر محدودیت های بشری ام را داشتم، زندگی ام چقدر روی ریتم و روال بود. چقدر بیشتر رشد می کردم و چه آدم محشری می شدم. در عوض لذت درک خیلی از تجربه ها، تخیل ها، کتاب ها و اندیشه ها را از دست می دادم. راستی لذّت مهم تر و اصیل تر است یا رسیدن به نتیجه مطلوب؟ 

دوم.به نظرم روانشناسی برخلاف اذعان عده ای، یک علم بیهوده ی مشکوک و سراسر سیاه که در خدمت استعمار است، نیست. نقاط روشن زیادی دارد. به شخصه روانشناسی را از بابت اینکه گیر و گورهای آدم را نشانش می دهد، دوست دارم. به نظرم روانشناسی و روانپزشکی یکجورهایی آدم را توی لوله آزمایشگاهی می ریزند و به صورت شسته و رفته بررسی اش می کنند. بدی اش این است که اگر بخواهی زیادی به روانشناسی بها بدهی باید توی آن لوله بمانی و هرچه آنها می گویند بگویی چشم. در صورتیکه به شخصه دوست ندارم زیر سلطه روان شناسی (یا کلا علوم انسانی) بروم و آن را تا حد توصیف و تعریف اختلالات مفید می دانم. وقتی که فهمیدم چه دردی دارم، دیگر خودم را محدود به تکنیک ها و استدلال هایش نمی کنم. خلاصه اینکه خیلی از راهکارهای روانشناس ها را نمی پسندم ولی به نظرم، در وضعیتی که تا رسیدن به روانشناسی بومی فرسنگ ها فاصله داریم، همین روانشناسی غربی در مرحله توصیف و تعریف بیماری ها و اختلالات به کارمان می آید. 

همه اینها را گفتم که برسم به معرفی کتاب زیر:

اروین.د.یالوم روان درمانی است (بود) که برخی تجربیاتش را در قالب رمان نوشته است. وقتی نیچه گریست مثلا؛ 
در کتابِ بالا، یالوم تجربه های روانشناسی اش را در قالب چند داستان کوتاه بیان کرده است. مضمون داستان ها هراس از مرگ است و بعد از خواندن کتاب، آدم  به این نتیجه می رسد که: آدمی که نتواند با مرگ کنار بیایید با زندگی هم نمی تواند کنار بیاید؛ در کتاب مخلوقات فانی، مراجعان یالوم، هرکدام از مسئله ای در زندگی رنج می کشند. یالوم اما معتقد است این رنج ها (از جمله اختلال در روابط اجتماعی، ماندن در گذشته، خودارضایی، وابستگی به دیگران، کنار نیامدن با خانه سالمندان و... ) ریشه در مسئله ی هراس از مرگ دارد.
جالب ترین قسمت کتاب برای من آنجا بود که پیرمردی به یالوم مراجعه می کند و می گوید که زندگی در خانه سالمندان برایش سخت است، چون عادت ندارد در چهارچوب برنامه های روزانه ی مشخص زندگی کند و دوست دارد دست به تصمیم های لحظه ای و کارهای آنی بزند. و یالوم این مورد را هم به هراس از مرگ نسبت می دهد. 

 سوال این است که فرار از نظم و برنامه ریزی دقیقا چه نسبتی با هراس از مرگ دارد؟ 
به نظرم آدم وقتی نظم را بپذیرد، محدودیتِ زمانی را پذیرفته است. پذیرش محدودیت زمانی هم به معنای قبول این حقیقت است که ما تا ابد زنده نیستیم. و باید از این زمان محدود به نحو احسن استفاده کنیم. ما موجوداتی فانی با عمر و توان محدود هستیم که وقتی نظم را پس می زنیم، در واقع می خواهیم از مرگ فرار کنیم و احساس کنیم که حاکم تام و تمام زمان و زندگی مان هستیم. این البته برداشت من بود و نمی دانم تا چه حد درست است!

  • .:.چراغ .:.

سه چیز مردم را وادار می کند که بخواهند تغییر کنند: 

رنج

 ملال 

و آگاهیِ فکری.

وقتی افراد به حد کافی رنج دیدند، وقتی سال ها به در بسته زدند و خسته شدند، وقتی سال ها راه به خصوصی را رفتند و سودی نبردند، وقتی که از نظر جسمی و روحی سقوط کردند، سرانجام لحظه ای فرا می رسد که می گویند: «دیگر بس است!»

ملالت هم باعث می شود آدم ها بخواهند تغییر کنند. آنها مدام عمرشان را با «خب که چی؟» می گذرانند تا آنکه بالاخره مهم ترین خب که چی را فریاد می زنند و مصرانه می گویند زندگی باید چیزی بیش از این باشد. 

سومین چیزی که مردم را وادار به تغییر می کند کشف این مطلب است که می توانند


از کتاب «ماندن در وضعیت آخر»، ترجمه ی «اسماعیل فصیح».

  • .:.چراغ .:.

این کتاب، کتابِ اشک ها و لبخند هاست. کنابِ زندگی است. اصلا خودِ زندگی است. 

دخترِ شینا، حکایت زندگی دختری معمولی است. در یک خانواده ی روستایی و معمولی. همه چیز معمولی است تا قبل از آمدنِ صمد. ته تغاری خانواده است و حاج بابایش نمی گذارد آب توی دلش تکان بخورد.

اما عشق می آید و این سرخوشی و سرمستی را به هم می زند. ازدواجی زود هنگام، ناخواسته هلش می دهد توی کوره ی زندگی. خشت خشت اش را خوب می پزد و آجر آجر روی هم می چیند. 

وقتی که بلند شد، وقتی که بزرگ شد، عشق هم می رود و درد می ماند و دوری و داغ؛

و بعد تنهایی شروع می شود... خدا شروع می شود...

  • .:.چراغ .:.

صبح_داخلی_مترو

جمعیت،کنار سکوهای ایستگاه مترو ایستاده اند و هر چند ثانیه یک بار  بی صبرانه به داخل تونل سرک می کشند. بعد از بیست دقیقه انتظار، قطار ِ شهر آفتاب وارد ایستگاه می شود. من به همراه دو نفر از دوستانم جلوتر از همه ایستاده ایم. درهای قطار که باز می شود، با هجومِ جماعتِ خشمگین به جلو رانده می شویم. اطرافم را، در جستجوی هر چیزی که بتوان به آن آویزان شد می کاوم؛ ولی تا چشم کار می کند آدم است. جای سوزن انداختن نیست.

می گویم:«گفتم زودتر راه بیفتیم! دیر راه افتادیم و حالا حقمونه پِرِس بشیم».

دوست شماره1، در حالیکه صورتش سرخ شده و نزدیک است از شدت فشار جمعیت غش کند، با صدایی ضعیف جواب می دهد:«چیزی نشده که بابا. الان می رسیم». 

توی دلم می گویم:«حالا مجبوری تو این شرایط جواب بدهی؟ شد یک بار حرف مرا تایید کنی؟ کاش یک بار هم که شده تقصیرت را قبول کنی».

دوست شماره2 در این وضعیت هم دست از گوشی اش برنمی دارد. اخمهایش توی هم است و با انگشت های بلندش، تند تند تایپ می کند.

تا وقتی که به نمایشگاه برسیم، چند نفری با فحش های آبدار از خجالت هم در می آیند. پاهای بیشماری له می شود و لب و دماغ یکی دو نفر با آرنج نفرِ جلویی از ریخت می افتد.


پیش از ظهر_خارجی_محوطه نمایشگاه

چند مرد با گریم و لباس های نامتعارف، در مسیر ایستاده اند و جمیعت را به سمت محل برپایی نمایشگاه راهنمایی می کنند. صف طویلی از افراد، منتظر ماشین های برقی اند. با اینکه هوا حسابی گرم است و احساس کوفتگی می کنیم با دیدن صف، ترجیح می دهیم پیاده خود را به نمایشگاه برسانیم. بعد از یک پیاده روی نسبتا طولانی ساختمان نمایشگاه پیدا می شود.

  • .:.چراغ .:.

بسم الله الرحمن الرحیم 


عقل هیچگاه اشتباه نمی کند؛ ولی احتمال دارد منظر و چشم اندازش اتاق محدودی باشد. 

در آن اتاق محدود، با آن داده های محدود ممکن است قضاوت کند و این قضاوت به نسبت یک دنیای بزرگتر، اشتباه باشد. 

عقل احتیاج به افق دارد؛ 

میدان می خواهد؛ 

معراج می خواهد.

وحی می خواهد. 

عقل، عبد است و نسبتش با وحی، مثل نسبتش با خالق و مولاست. 

حکایت بلقیس، حکایت عقلی است که وحی آن را در چشم اندازی بزرگ قرار می دهد. 

سلیمان(ع)نبی خداست. آمده با وحی تا میدان بدهد برای تشخیص بلقیس. 
 

از کتابِ : روایت قرآن از بانوان، کاظم حاجی رجبعلی و قدسیه پایینی، ص109-110.


*  با پیروی از وحی(فهم و رعایت حکم و حدود الهی) می توان به عقل عمق و وسعت بخشید.


  • .:.چراغ .:.

«سلمان هراتی» را از زمان دبیرستان با همان شعرهای کتاب ادبیات شناختم. از همانجا که می گفت : با چشم های عاشق بیا تا جهان را تلاوت کنیم. چیز زیادی ازش نمی دانستم و نمی دانم. جز اینکه از روی اعتقاد و باورش شعر می گفته است. 

و این شعر(به نام «پندار نیک» از کتاب «از آسمان سبز») واگویه ای با خداست... اصلا همین پندار نیک بود که دیروز حالم را التیام بخشید. و باعث شد چرندیات یاس آوری را که نوشته بودم پاک کنم و بگذارم این شعر، امیدوارانه به جای من حرف بزند:

  • .:.چراغ .:.

چقدر همه چیزهایی که درباره اش می خوانیم و می شنویم متناقض است. و من چقدر سرنوشت های پر تناقض را دوست دارم. 

قبل از سفرِ جنوب کتاب «تکرار یک تنهایی» را خواندم. پاره ای از آنچه بر سید مرتضی آوینی گذشت؛ به روایت دوستان و اطرافیانش. که البته خیلی هایشان را قبل تر در کتابها و سایت های دیگر هم خوانده بودم. اما آنچه با خواندن کتاب در ذهنم پررنگ تر شد، عمق تنهایی او بود. و این یعنی اینکه آوینی را هیچ کدام از معاصرانش نفهمیدند یا نخواستند بفهمند. برای همین هم نمی توان با استناد به خاطرات و بعضا الهامات دیگران قضاوتش کرد. 


برخی از سرفصل های کتاب(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل):


توی کتاب خوانده بودم که «آقا عنایت» را یکجور خاصی دوست داشته است. برای همین وقتی بطور اتفاقی آقا عنایت را در موزه ی خرمشهردیدم، ازشان خواستم از شهید آوینی حرف بزنند. گفتند که نمی شود و وقتِ مناسبی نیست و چه و چه. اما در نهایت چیزهایی گفتند. از بین صحبت هایشان، فقط همین در ذهنم مانده که: « دلم نمی خواست جلوی دوربین صحبت کنم. راضی نمی شدم. اما آوینی خیلی اصرار کرد تا اینکه راضی به صحبت شوم. وقتی حرف می زدم، یکریز اشک می ریخت... ».

دست آخر اینکه به قول بعضی دوستان، بهتر است برای شناختن و شناساندنِ آوینیِ تنهایِ دردکشیده به جای استناد به گفته های دوستان و دشمنانش، به آثارش روی بیاوریم. البته شخص آوینی مطرح نیست. بلکه تفکر آوینی و نوع مواجهه اش با غرب بعنوان یک اندیشمند مهم است. وقتی تفکرش را شناختی، لاجرم خودش را نیز خواهی شناخت.


  • .:.چراغ .:.
کتاب خوبی است. نثری روان و جذاب و روایت هایی ملموس و بی پیرایه دارد.
راوی یک رزمنده ی معمولی است نه قدیسی دست نیافتنی!
یک رزمنده ی معمولی مثل تمام آدم های خاکی... البته که پایانی آبی و آسمانی دارد.
روایت ها بغض و لبخند بر دل آدم می نشانند. خصوصا آنجا که از عشق؛ از خانم ث.ش می گوید و از دل بریدن!
 لذت بردم از خواندنش.

(قسمت هایی از کتاب در ادامه)


  • .:.چراغ .:.


 + کافه پیانو . فرهاد جعفری . ص 38 و 39 .

قسمتهایی از کتاب رو بعد از دو، سه سال دوباره خوندم. عالیه این کتاب.


  • .:.چراغ .:.

در تجربه ی خداوند، برخلاف تجربه ی طبیعت که قانون هاش بعد از آزمایش به دست می آد، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی. هرچه ایمانت به اون قانون قوی تر باشه، احتمال موفقیت آزمون ها بیشتره. یعنی هراندازه به خداوند باور داشته باشی خداوند همونقدر برای تو وجود داره. گرچه هستی خداوند به ایمان ما ربطی نداره اما احساس این هستی کاملا به میزان ایمان ما مربوطه.


روی ماه خداوند را ببوس...

ص73


+ و من باز یادم رفته بود

   که یقین را

   به گام های خسته می دهند

   نه به گام های مردد...

  • .:.چراغ .:.