اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بارکشی» ثبت شده است

چند روز پیش داشتم می رفتم ولایت؛ طبق معمول یک چمدان گنده همسفرم بود که یک جاهایی من او را می کشیدم و یک جاهایی هم او من را... نزدیک پله های مترو که رسیدیم-من و چمدان- از آنجایی که نمی خواستم همه ی آن آدم ها شاهد حمالی ِ ذلت بار من :دی باشند یک گوشه ایستادم تا رد شوند.توی خیالم یک جوانمرد از راه می رسید، چمدانم را بلند می کرد می برد پایین پله ها می گذاشت و بدون ِ اینکه منتظر تشکرم باشد، می رفت پی ِکارش...در واقعیت اما کلی پیرمرد و مرد و پسر و پسربچه از کنارم گذاشتند که خوش انصاف ترین شان نهایتا نگاهکی به چمدانم می انداخت و نچ نچی می کرد...من هم کم نیاوردم و _ توی دلم _ گفتم : شماها... بالاخره نمی خواهید به یک دردی بخورید؟هیکل گنده کرده اید برای چه؟؟پهلوان پنبه ها!

دُم ِ جمعیت که قیچی شد، چمدان و کیف ِ لپ تاپم را برداشتم و کشان کشان اما با افتخار از پله ها پایین بردم! پایین ِ راه پله دختری چادری با یک چمدان که ابعادش دقیقا نصف چمدان من بود، مستاصل ایستاده بود؛ که پسرکی با موهای خروسی و تی شرت تنگ ِقهوه ای از راه رسید و با یک غرور خاصی بهش گفت:"خانوم اجازه بدید من ببرم" و چمدان را از زمین کند و کشان کشان برد بالا.خنده ام گرفته بود.هم از حجم کوچک چمدانش که در حد و اندازه ی غرور پسرک نبود و هم از اینکه من خواب می دیدم و برای دیگری تعبیر میشد!

در تمام این سه سالی که من و چمدانم همسفر بودیم فقط و فقط یک بار، یک نفر پیدا شد که توی بار کشی کمکم کند.آن یک نفر هم خانومی بود حدودا 30 ساله که بعدا متوجه شدم استاد دانشگاه است.زن بود اما یکجو جوانمردی و غیرت توی وجودش پیدا می شد! آن روز به جای چمدانم که لااقل روی سطوح ِ صاف با دو تا چرخ ِ کوچکش راحت می چرخید، یک ساک گنده ی زشت دست گرفته بودم که تا چند روز اثر به جا مانده از فشار دسته هایش روی انگشتهام رج انداخته بود.توی دنیای خودم بودم و حواسم به اطراف نبود که یکهو احساس کردم بارم سبک شد.زن یکی از دسته های ساک را گرفته بود و با قدم های بلند دوشادوش من می آمد.نگاهش کردم و روی نیمرخ خسته اش لبخندی صمیمی دیدم که هنوز توی خاطرم مانده...


+ بارکشی با تمام سختی اش لذت بخش است! حتا با وجود اینکه تا یکی دو روز بعدش دستهات بلرزند. اما اینکه هر مردی یک دختر یا زن ِ چمدان به دست دید بدود طرفش و کمکش کند احتمالا انتظاری دور از عقل و احساس باشد! آن هم در این عصر ِ دود زده با وجود این همه فردیت  و بی اعتمادی و کم شدن سرمایه ی اجتماعی و چه و چه... اصلا آن دختر می تواند آژانس بگیرد و زحمت ِ بارکشی را به خودش ندهد... اما لااقلش این انتظار که خود ما دخترها (یی که سختی بارکشی را چشیده ایم) به یاری دختران چمدان/ساک به دست بشتابیم  و همراهش شویم، انتظار زیادی نیست!هست؟

++آقایان احتمالا درک نمی کنند سنگینی ِ این پست را و خنده شان می گیرد که یک چیز کوچک را چه بزرگ کرده ام من! با وجود قدرت و قوت ِ جسمی که جزء بدیهیات فیزیکی ِ وجودشان است و همیشه ی خدا، یا مایه ی مباهاتشان بوده یا سوء استفاده شان (البته مثل همیشه تعمیم جایز نیست) ، انتظاری هم نمی رود که... اصلا بگذریم!


توی پرانتز :  نمی دانم چرا چمدان های من همیشه ی خدا از مال همه سنگین تر است... :|


  • .:.چراغ .:.