اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه» ثبت شده است

 

بعد از چند روز خوابگاه نشینی ِ بیهوده با اولین سرویس می روم سمت  دانشگاه؛ کلاسم ساعت 10 شروع می شود اما به هوای دیدن ِ ویری * ساعت 8:05 توی محوطه ی دانشگاهم؛مثل خیلی وقتهای دیگر او از پشت سر خودش را به من می رساند و بیهوا بغلم می کند.

دانشگاه پر از برگ های زرد و خشک است.نیمکتها،چمن ها،کلاغ ها و مستخدم ها همه تکراری اند با این حال نمی دانم چرا پاییز ِ امسال ِ دانشگاه انقدر رنگ غربت می پاشد به سر و روی آدم!اول از فیلمهایی می گوییم که تابستان دیده ایم و کتابهایی که خوانده ایم_نقاط اشتراک_بعد کم کم می رسیم به بحث انتخاب رشته،مطالعات زنان،حجاب،فمنیسم،آزادی_نقاط اختلاف_ و بحث بالا می گیرد.گاهی(بیشتر) من کوتاه می آیم و گاهی(کمتر) او.کلی حرف توی سرم انباشته شده که باید بهش بگویم.اما انگار مجال مناسبی پیدا نمی کنند حرفهایم و توی بایگانی ذهنم مایوسانه دفن می شوند... او همیشه بهتر از من حرف می زند، استدلال می کند و می نویسد.

سر کلاس مسائل اجتماعی استاد دارد از پدیده هایی که بیخودی مساله شده اند و مسائلی که علیرغم مهم بودنشان توی بحثهای اجتماعی جایگاهی ندارند حرف می زند.از اینکه یک مددکار باید خوب بنویسد.جوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.تا بتواند حرفهایش را  به گوش بالادستی ها برساند.دستبندی را که تابستان برای ویری خریده ام می گذارم جلوی رویش.تعجب می کند و می گوید:"مال منه؟"."آره"

ناهار نمی خوریم چون رزرو ِ روز 1500 تومان شده و ترجیح میدهم 1/3 این پول را بدهم شکلات و چوب شور بخرم و بخورم(ترکیب جالب و بامزه ای میشود).آن هم توی اتوبوس.کنار ِ نجمه.آن هم وقتی داریم می رویم سازمان بسیج فیلم و نقد فیلم ِ «دهلیز» را ببینیم و بشنویم و از حالا حساب معطلی های احتمالی و گرسنگی های حتمی را کرده ایم.ویری دوست دارد فیلم را ببیند ولی دوست ندارد پا بگذارد توی سازمان.

دهلیز را می بینیم.همین که می توانیم مفت و مجانی به تماشای فیلمی بنشینیم که انصافا ارزش یک بار دیدن را دارد خودش کلی می ارزد.رضاعطاران می گوید:"منم بچه بودم از تاریکی می ترسیدم.خونه ی مادربزرگم یه راهروی تاریک داشت که بهش می گفتن دهلیز.هر وقت می رسیدم اونجا چشمامو می بستم و می دویدم تا به روشنایی برسم»(نقل به مضمون).

اما نقدهای فراستی و حسنی نسب چنگی به دل ِ من یکی(که تحت تاثیر حرفهای استاد مسائل اجتماعی مان منتظر نقدهای اجتماعی بودم)، نمی زند.بحث های تند ِ تهیه کننده که ظاهرش به حزب الهی ها می خورد با حسنی نسب که ظاهرش به آدم های امروزی می خورد، مرا یاد بحثهای سر صبحم با ویری می اندازد و حالم یکجوری می شود...

لحظه های آخر جلسه یکی از دخترها میکروفن دست می گیرد و با کلی گاف و یک نقل قول غلط از شهید آوینی(که اتفاقا مثل تحسین های فراستی نسبت به فیلم، کف و سوت حضار را هم به همراه دارد) نقدهای تندی به دیدگاه های حسنی نسب وارد می کند و از اعتقاد هم سلفی هایش، که ماها باشیم به سینمای دینی و ارجحیت محتوا بر فرم می گوید.

بعد هم حسنی نسب به صورتی اخلاقی و فراستی با لحنی پدرانه ضعفهای بیشمار ِ نقدهای تند و خام دخترک را به رخ جمع می کشند و لهش می کنند و من باز هم یاد بحث های سر صبحی می افتم و خودم را می گذارم جای آن دختر...

مترو شلوغ تر از همیشه است.شبیه دهلیزی که انگار باید چشمهایت را ببندی و تا مقصدی مشخص باز نکنی...




ویری: مخفف ویرجینیا(وولف)؛ اسم مستعار مخففی که برای دوست خوب، عجیب و متفاوتم انتخاب کرده ام...

  • .:.چراغ .:.