باران می بارید
قهوه ات سرد شده بود
نمی دانستم روزنامه ی صبح را خوانده ای یا نه!
نمی دانستم خبر داری که مرا کشته اند؟
قهوه ات سرد شده بود و باران می بارید و تو داشتی روزنامه ی صبح را می خواندی
همین که رسیدی به صفحه ی حوادث
بی اینکه نگاهی بیندازی
روزنامه را بستی و قهوه ات را یک نفس سرکشیدی
باران می بارید
و تو نگاهت به ساعت بود
و نگرانِ دیر کردنِ من بودی
عاقبت شال و کلاه پوشیدی و به کوچه زدی
و من...
قهوه ام سرد شده بود
و داشتم روزنامه ی صبح را می خواندم
همین که به صفحه ی حوادث رسیدم...
خشکم زد!
خبر کشته شدنِ تو در باران تیترِ اول خبرها بود...
عکس: بهزاد حاج عبدالباقی