اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قلم» ثبت شده است

کماکان زنده ام ... کماکان نفس می کشم و چیزهایی میخوانم و می بینم و می نویسم؛ خلاصه زندگی می کنم. با اینکه هیچ اتفاق خاص و تازه ای نیفتاده اما  احساس می کنم دارم وارد برهه ی تازه ای از زندگی ام می شوم. دوستی می گوید چقدر عبور از مراحل زندگی سخت است. خیلی از دوستان هم از الان دلشان برای هم تنگ شده(موضوع پایان دوره ی کارشناسی و کلاس های چهارساله است با دلتنگی های معمول). من اما احساس خوبی دارم. کمی هیجانِ شیرین به اضافه ی  دلواپسیهای معمول و امیـــد؛

این روزها بیش از هر چیز بابت تصمیم ِ تازه ام خوشحالم! راستش ماه ها بود در کشاکش کنکور ارشد، بین خواندن و نخواندن گیر افتاده بودم. یکجورهایی زندگی ام را فلج کرده بود  کنکور... فکرش هر لحظه با من بود اما نمی دانم چرا در خودم توانایی و اراده ی خواندن را نمی دیدم و فقط درد ِ وجدان بود که صمیمانه همراهی ام می کرد! فعلا گذاشتمش کنار و تصمیم گرفتم مشغول به کار شوم. در واقع یک سال این  فرجه را به خودم داده ام که در غربت تهران بمانم و تجربه کنم. قطعا تنها در تهران ماندن کار ساده ای نیست. واجب هم نیست. اما یک جورهایی می شود گفت این یک کنکور کاملا شخصی و خصوصی ست که خودم برای خودم برگزار می کنم. دعا کنید نتیجه اش موفقیت آمیز باشد و بتوانم سرم را کمی بالا بگیرم... .



دقت کرده اید در همه ی کارها یک یا چند نفر بهتر از شما پیدا می شوند؟ من که تازگی ها دست به هر کاری می زنم؛ می بینم چندین نفر خیلی بهتر و حرفه ای تر از من دارند آن کار را انجام می دهند و با خودم می گویم  دیگر چه احتیاجی به من است؟ و یا در حالت خوش بینانه ترش از خودم می پرسم چه کاری توی این دنیا وجود دارد که مخصوص ِ من باشد؟ می گویند خداوند هر انسانی را به خاطر استعداد و توانایی ویژه ای که در او نهان است آفریده  و از این بابت همه ی آدم ها با هم فرق می کنند واگرنه آفریدن انسان های تکراری کاری عبث بود که دور از شان خداست! پس باید یک چیزی  درون من باشد که شبیه ِ آن در هیچ  آدم دیگری یافت نشود. فعلا که به نتیجه نرسیده ام...


و اما یک اعتراف... راستش قلمم اعتماد به نفسش را به کل از دست داده است! یعنی نمی تواند مثل قبل ترها بیاندیشد و بنویسد. ساده تر بگویم از نوشتن می ترسم. منظورم روزانه نویسی نیست. منظورم نوشتن از دردهاست که به نظرم رسالت اصلی ِ هر قلمی  است. احساس می کنم عقاید و باورهایم مدام از توی ذهنم سر می خورند و می ریزند بیرون و  ته مانده ی شان چنگی به دل نمی زند.قبل ترها(قبل از این وبلاگ) برای نوشتن جسارت بیشتری داشتم. نگاه و تحلیلم را از وقایع دور و بر، ساده و بی ادعا می نوشتم. اما حالا، هم شک نسبت به باورهایم و هم ترس از کژ اندیشی و کژ نویسی نمی گذارد بنویسم. نمی دانم چه می توان کرد... شاید هم این  ترس و احتیاطی که منجر به زندانی شدن قلمم تا اطلاع ثانوی شده، درست باشد. در هر حال این وضعیت را دوست ندارم...


+ راستی نتواستم نگویم راه ِ جنوب (کمتر از دو ماه دیگر) در پیش است و دل توی ِ دلم نیست(یک چیزی می نویسم و یک چیزی می خوانید!!). در این یک مورد، اصلا اصلا نمی توانم احساساتی نباشم و احساساتی عمل نکنم...




  • .:.چراغ .:.