اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسافرت» ثبت شده است


مسافر کناری ام نشسته بود کنار شیشه و بیرون را تماشا می کرد.وقتی نشستم و وسایلم را جابجا کردم تازه متوجه حضورم شد و لبخند کمرنگی به لبهایش نشست.پیرزن ِ مهربانی به نظر می رسید.

اتوبوس جز محبوب ترین وسایل نقلیه برای سفر است.از نظر من البته؛تحمل فضای محدود کوپه های قطار سخت است(البته شبها وقتی توی سکوت و روی تخت های همان کوپه های کوچک دراز می کشی و گوش می سپاری به دلنگ دلنگ ِ قطار روی ریل های فرسوده آرامش وصف ناپذیری نصیبت می شود) ؛ کوفتگی های حاصل از افت و خیزهای اتوموبیل شخصی هم سفر را سخت می کند.از ارتفاع هم می ترسم؛پس هواپیما هم نمی تواند گزینه ی خوبی باشد!

اما مهم تر این است که در یک اتوبوس صندلی ات کنار پنجره باشد؛ آن وقت است که می توانی ساعتها،در فاصله ی پاره شدن چرت هایت البته، چشم بدوزی به منظره های بیرون و هی فکر کنی... .

اما خب!این جای خوب قبلا نصیب دیگری شده بود. من هم که آدم ِ چک و چانه زدن های اینطوری نیستم، حساب کردم بیش از پنج ساعت سفر بدون ِ روزنه در انتظارم است! به حسب تجربه فهمیده ام زن ها و پیرزن هایی که با آدم همسفر-هم اتوبوس- می شوند به دو دسته پر چانه و بی صدا تقسیم می شوند.حد وسط هم ندارد! و خب دسته ی دوم را ترجیح می دهم.

اتوبوس جای خوبی برای برقراری ارتباط و دوست پیدا کردن نیست و چه بهتر که آدم سرش توی لاک خودش باشد. البته این موضوع مانع از فرضیه سازی راجع به بغل دستی نمی شود. گرچه این یک شخصیت گنگی داشت. ما بین چرت هایم، بیدار می دیدمش. داشت به بیرون نگاه می کرد. با خودم فکر کردم نکند او هم مثل من آدم خیالپردازیست و اصولا به پنجره ها علاقه دارد! میوه و خوراکی هم که تعارفش کردم، گفت که با خودش همه چیز دارد و به ساک دستی اش اشاره کرد. خلاصه پیرزن جزء دسته دوم بود... .


به قم که رسیدیم اتوبوس برای نماز و ناهار توقف کرد ؛پیرزن نگران نمازش بود.گفتم خیالش راحت باشد. بیست دقیقه برای وضو و نماز وقت دارد. وقتی از وضوخانه بیرون آمدم، دیدم او که زودتر از من وضو گرفته بود، مردد کنار نمازخانه بانوان ایستاده. جلو رفتم و پرده ای را که حکم در داشت کنار زدم. پسرجوانی داشت نماز می خواند! پیرزن دستپاچه گفت:"به اون مردا گفتم بیان اینجا نماز بخونن نیومدن...". در حالی که کفش هایم را درمی آوردم گفتم:"عیبی نداره حاج خانوم. این آقا حواسش پرت بوده. ما همینجا می خونیم".

پسرک که نمی دانم چطور تابلوی به آن بزرگی را ندیده بود بعد از تمام شدن نمازش به سرعت خارج شد. معمولا در نمازهای بین راهی نگران ِ زمانم و گوش به زنگ ِ صدای بلند گو که یک موقع نگوید: "مسافران ِ شهر ِ ... به تهران, اتوبوس آماده ی حرکت می باشد" و من جا بمانم و عده ای معطلم بشوند. برای همین بود که وقتی پیرزن بعد از خواندن چهار رکعت نماز واجبش گفت که می خواهد نماز قضا بخواند با نگرانی گفتم : "دیر می شه حاج خانوم!".

"تو برو دخترم.من بخونم میام"

واقعا دیر شده بود.

راننده دور زد و من که از پنجره چشم دوخته بودم به بیرون، داد زدم :"صبر کنید! یه نفر جا مونده".پنج، شش دقیقه ای گذشت و بالاخره وقتی پیرزن را دیدم که داشت دوان دوان خودش را به اتوبوس می رساند، خیالم راحت شد.نفس زنان نشست و جورابهایش را پوشید. با خودم گفتم :"آخه مادر ِ من الان چه وقت نماز قضا خوندن بود!!".

انگار که ذهنم را خوانده باشد گفت :"نمی شد نخونم... باید می خوندم". باز هم لبخند زد و چروک های زیر چشمش عمیق تر شدند. لاغر و ریزنقش بود.با یک چادر مشکی ِ گلدار ِ بدون کش؛ تمام بار و بنه سفرش ظاهرا توی دو تا ساک دستی که زیر صندلی چپانده بود خلاصه می شد.

توی نمازخانه فهمیده بودم که در رکوع هایش اشتباها ذکر ِ  "سبحان ربی الاعلی و بحمده" را می گوید.نمی دانستم چجوری بهش بفهمانم که ناراحت هم نشود.بالاخره بعد از کلی فکر کردن بی مقدمه گفتم که ذکر را اشتباه می گوید.و ازش معذرت خواستم بابت تذکرم!باز هم لبخند زد؛ با کمی خجالت ازم تشکر کرد و گفت که خواهرزاده اش چندین بار این تذکر را به او داده ولی باز هم اشتباه می کند و ذکر درست را چندین بار با خودش تکرار کرد... .

بعد بی مقدمه گفت: "راستی نمازهایی که علاوه بر نماز واجبم خواندم قضا نبود.برای پسرم خواندم...اسماعیل".به نشانه ی تایید سر تکان دادم و او ادامه داد : " دو سال پیش مرد... بیست و دو سالش بود.هیچ وقت نمازش ترک نمی شد...می گفت مامان همیشه اول نمازت رو بخون بعدا به کارات برس.آدم معلوم نیست چقدر زنده بمونه.نباید بذاره نمازاش قضا بشن.شاید فرصت جبران نباشه...".مکثی کرد و گفت :"دو سال پیش سر ظهر نمازشو خوند، ناهار خورد از خونه رفت بیرون تصادف کرد...اسماعیلم..."

اشک به چشمهاش نشست.اما گریه نکرد.سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:"کار ِ خداست... شکر...".می خواستم بگویم می فهمم چه می گوید و درد ِ از دست دادن یک عزیز ، یک جوان را توی تصادف چشیده ام اما فقط بغض کردم...او هم نگاهش به آسمان گره خورده بود و زیرلب زمزمه می کرد. تا پایان مسیر هر دو ساکت بودیم. برعکسِ همیشه دوست داشتم باهاش حرف بزنم. دوست داشتم او حرف بزند و من بشنوم.پیرزن ِ دلشکسته ی صبور ِ مهربان ... که پنجره را دوست داشت و به جای پسرش اسماعیل نماز می خواند...به همه اینها تنهایی اش را هم اضافه کنید. آدم های واقعا تنها معمولا یک فرق هایی با بقیه دارند که نمی شود وصف کرد. شاید کمی شبیه همین عکس ِ بالا...

وقتی مقصد، مسیرمان را جدا کرد احساس کردم پیرزنی که حتی اسمش را نپرسیدم و اسمم را نپرسید، چقدر آشنا بود برایم. هم خودش هم اسماعیلش...نمی دانم... انگار که یک جا دیده بودمشان!

  • .:.چراغ .:.