اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشق شب» ثبت شده است

از همسر معتادش طلاق گرفت و با یک بچه هفت، هشت ساله به خانه ی پدری برگشت. نه پدری مانده بود و نه مادری... چهارتا خواهر مجرد داشت. و حالا به نوعی سرپرست شان به حساب می آمد. 

پاییز شد. باید می رفت سر کلاس و به بچه های مردم الفبا یاد می داد. نمی توانست غم و غصه هایش را پشت در بگذارد. آنها  را کول کرد، وارد کلاس شد و سنگین، پشت میز نشست. نفرتی که از شوهر معتادش به دل گرفته بود، راحتش نمی گذاشت. زندگی اش را تباه شده، پوچ و بی معنی می دید. در آن وضعیت، سر و صدای دانش آموزان سوهان روحش بود. خصوصا«علیرضا» که مدام شیطنت می کرد و سر به سر بقیه می گذاشت. با شلنگ زد روی میز: «ساکت!»
علیرضا سر جایش آرام گرفت و با چشم های درشتش زل زد به او. 

همین که نگاهش را به پنجره دوخت، دوباره سر و صدا بالا گرفت. یکی از بچه ها به اعتراض گفت: «خانوم اجازه! علیرضا ما رو اذیت می کنه. تو کتابمون خط می کشه».
بغضش را به سختی قورت داد. شلنگش را برداشت و تلو تلو خوران رفت سمت علیرضا. کوله بار غم ها روی شانه اش سنگینی می کرد. باید یکجوری از شر سنگینی این همه بار خلاص می شد. شلنگ را بلند کرد و چند مرتبه به سر و صورت علیرضا زد. وقتی به خودش آمد که باریکه ی خون از بالای ابروی پسربچه راه گرفته بود. ترس برش داشت. دستش را گرفت و از کلاس بیرون برد. در حالیکه با دستهای لرزان رد خون را می شست، گفت: «چرا انقدر شیطونی می کنی تو؟ها؟».

***
آن شب خواب به چشم علیرضا نمی رفت. چشم راستش درد می کرد. مادر حال و روز خوشی نداشت. خودش هم بیمار بود و محتاج مراقبت. بابا کنارش نشست و زل زد به چشم های روشنِ پسرش. سفیدی چشمش سرخ شده بود. 

بابا تازه زانویش را عمل کرده بود. وضعیت مالی شان تعریفی نداشت. با این حال یکی دو روز بعد، بچه را برداشت برد پیش چشم پزشک. دکتر وقتی عکس چشم علیرضا را دید با لحن نگران کننده ای گفت:«باید ببریدَش تهران. خون ریزی داخلی کرده و امکان دارد بینایی اش را از دست بدهد».

رفته بودند سراغ معلم و مدیر؛ مدیر عذرخواهی کرده بود. خانم معلم اما، از تک و تا نیفتاده و گفته بود:«خوب کاری کردم! دیگه حق ندارد پایش را توی کلاس من بگذارد». اگر چه فردای آن روز پشیمان شده و آمده بود بیمارستان. علیرضا را بوسیده و گفته بود:«الهی دستم بشکند... شلنگ را انداختم دور».

زانوی بابا طیِ همین رفت و آمدها خون ریزی کرد. حال مامان هم، وخیم تر از گذشته شد. غصه ی چشمِ علیرضا مضطرب و بی خوابش کرد. بی خوابی برایش سم بود. بابا و دایی دادخواستی علیه خانم معلم، تنظیم کردند؛ اما دلشان نیامد آن را تحویل دادسرا بدهند. از حال و روزش خبر داشتند. دست آخر قرار شد اگر چشم علیرضا خوب نشد و بینایی اش از دست رفت، دادخواست را تحویل بدهند. 
علیرضا راهی تهران شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. دکترها گفتند لخته های خون تخلیه شده و جایی برای نگرانی وجو د ندارد. برگه ی شکایت پاره شد و علیرضا با چشم باندپیچی شده به مدرسه برگشت. نگاهش رمیده بود و دیگر آن نشاط سابق را نداشت. گرچه خانم معلم برای همیشه از تدریس محروم و به بخش اداری منتقل شد؛
 اما علیرضا دیگر، معلم ها را دوست ندارد... .



+ استفاده از شیوه های آموزشی نوین و فلسفه های تربیتی پیش کش! عجالتا یک نفر بیاید شلنگ تخته ها را از دست معلم هایمان بگیرد!

  • .:.چراغ .:.