اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هولوکاست» ثبت شده است


بچه که بودم حوالی ِخانه مان یک خرابه ی قدیمی وجود داشت که به مرور زمان، پناهگاهِ سگ و گربه های ولگرد شده بود. بهار که می شد و باران که می بارید اطراف این خرابه پر از قورباغه میشد (ملتفید که قورباغه ها در آب و خاک مرطوب رشد می کنند؟)

یادم می آید یک روز غروب اطراف خانه مان مشغول سنگ جمع کردن بودم(از سرگرمی های دوران کودکی ام جمع کردن انواع و اقسام سنگهای رنگی بود) که دیدم پسرهای محله به طرز مشکوکی اطراف خرابه جمع شده اند و قیل و قال می کنند. نزدیک تر رفتم و از دیدن ماجرایی که اتفاق می افتاد دلم ضعف رفت...

کنار چاله ای که پر از قورباغه های ریز و درشت بود چند تا آجر ردیف کرده بودند، قورباغه ها را یکی یکی از توی چاله درمی آوردند، روی آجرها می گذاشتند و با کوبیدن آجر روی تن و بدنِ شان آنها را له می کردند...خلاصه یک سلاخ خانه ی درست و حسابی راه انداخته بودند.
 بغضم را قورت دادم ، رفتم جلو و با عصبانیت شروع کردم به تهدید کردنشان! گفتم می روم به پدر و مادرشان می گویم که چه قاتل های بزرگی هستند. از خدا و آتش جهنم و حساب روز جزا حسابی ترساندمشان و .... اما حرفهایم افاقه نمی کرد و زورم هم به شان نمی رسید... مایوسانه کنار چاله ایستادم. چشمم افتاد به قورباغه ی بزرگی که روی پشتش قورباغه کوچک تری را سوار کرده بود و دوتایی از چاله بیرون افتاده بودند و قور قور می کردند. یواشکی هر دو تا را -که پیش خودم مادر و فرزند فرضشان کرده بودم- برداشتم و توی پوستِ پفکی که توی کیفم بود گذاشتم. بعد هم بردم توی خانه و دور از چشم مامان زیر خرت و پرت های انباری قایمشان کردم.

 آن روز فهمیدم پسرهای محله، همبازی هایم، بی رحم ترین آدم های دنیا هستند... فهمیدم توی دنیا آدمهای پستی وجود دارند که از قدرتشان برای کشتن موجودات بی دفاع و ضعیف استفاده می کنند و از هیچ چیز هم واهمه ای ندارند... نه از پدر، نه از خدا و نه آتش جهنم! هنوز هم صدای خنده هایشان توی گوشم است...

  • .:.چراغ .:.