اینجا چراغی روشن است

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیچ» ثبت شده است

گفت:"امروز رفته بودم فلان کلینیک مددکاری.بچه ها بودند.استاد بود. همه شان پر انرژی. همه شان فعال. هرکسی دارد یک کاری می کند. فلانی فلان کاره ی کلینیک شده. فلانی قرار است با فلان آدم که کلی سرش شلوغ است مصاحبه ی اکتشافی داشته باشد. فلان نفر هم طرح پژوهشی برداشته...ما چی؟ تو که می خواهی بروی یک رشته ی دیگر و من هم هوای ازدواج برم داشته..."

گفتم :"من دیگر انتخابم را کرده ام. همین چند روز  پیش هم رفته ام انقلاب و صد و خورده ای پول داده ام بالای کتابهای ارشد. تازه دلیل هم دارم برای انتخابم. مددکاری شاخه شاخه است. انسجام درش نیست... آدم های برونگرای سر و زبان دار می طلبد. من درونگرام. بیشتر از اینکه دلم بخواهد از این فیلد بروم آن یکی و ماجراهای عجیب و غریب تجربه کنم و با این و آن ارتباط بگیرم، دلم می خواهد بنشینم بنویسم بخوانم و فوقش طرح پژوهشی کار کنم. ذاتم این است. نمی توانم تغییرش بدهم. سعی ام را هم کرده ام و نشده... .

تو هم که تا دیروز دم از اولویت اصلاح خودت می زدی و از فواید ازدواج می گفتی و من هم که تاییدت می کردم...حالا چی شده؟ تو هم مثل من بی ثبات شدی؟؟"

گفت:"نمی دانم...اگر ماها برویم چه می شود؟چرا آن طرفی ها همه دارند می مانند توی این رشته و تا دکترا پیش می روند و کلی انگیزه دارند و کار می کنند؟چرا ما نباشیم نمانیم؟من نمی توانم ازدواج بکنم وقتی اینجا به من احتیاج دارد.نمی توانم برگردم شهرستان.می مانم و کار می کنم!"


یادش بخیر"میم مثل مادر"دیالوگی داشت ماندگار. آنجا که گلشیفته برگشت به حسین یاری که تازه از خارج برگشته بود گفت: "تو برو دنیا رو عوض کن!چیکار داری به زندگی من و بچه م؟؟". (البته به دوستم حق می دهم که نگران خیلی چیزها باشد و این رشته به حضور امثال او نیاز دارد اما...)

دیروز با ویری نشسته بودیم روی چمن های دانشگاه و از باندبازی و نخبه کشی و سیب زمینی پروری حرف می زدیم. خیلی نظرهایمان به هم نزدیک بود...بعد راجع به دنیا و دین حرف زدیم و او از هیچی بودن دنیا گفت و اینکه ما توی هیچی ها غلت می زنیم و باید از همین هیچی ها ماهیت بسازیم برای زندگی مان...و اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و من بیخود دنبال آرمان های فرابشری ام و تنها راه قابل اطمینان تجربه است و... کلی بحث بی نتیجه که فقط به شک و شبهه هایم ذهنم دامن زد...

وقتی داشتم به دستهایش،که عادتا موقع بحث توی هوا تکانشان می دهد، و دستبندی که هدیه ی خودم بود نگاه می کردم بی اختیار دلم می خواست بلند شوم بدوم و تا جایی که می توانم ازش دور بشوم...

این چند روزه را در بی ثبات ترین حالت ممکن به سر برده ام!از همه لحاظ.بعضی شبها قبل از خواب آنقدر فکر می کنم که سردرد می گیرم...بعد گریه ام می گیرد و تا خود صبح خوابهای عجیب می بینم...راستش دیگر به هیچ چیز توی این دنیا مطمئن نیستم...و اصلا نمیدانم باید چه کار کرد؟شاید لازم باشد از کسی مشاوره بگیرم...خیلی وقت است که این نیاز در من وجود دارد اما احساس می کنم هیچ آدمی توی این دنیا نمی تواند کمکم بکند...به قول زهرا بعضی وقتها آدم دلش می خواهد شخصا با خود خدا حرف بزند...




*نشان ِ خانه ی خود را در این صحرای سردرگم 
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا..."فاضل نظری"


  • .:.چراغ .:.